اواخر خرداد و اوایل تیرماه سال شصت خورشیدی، نقطه عطف مهمی در تاریخ سیاسی ایران به شمار میرود. سازمان مجاهدین خلق ایران، یکی از گروههای مبارز دوران ستمشاهی و مهمترین جریان چپ مذهبی در دهههای چهل و پنجاه، با اعلام ورود به فاز مبارزه مسلحانه با نظام جمهوری اسلامی، نهتنها تنی چند از مهمترین مخالفان و منتقدانش بلکه جمع کثیری از اعضای خود را نیز به کام مرگ فرستاد. بسیاری از مورخان در تحلیل چرایی وقوع این رخداد به حوادث دو سال ابتدایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی اشاره میکنند: غنیمت مقدار قابل توجهی از مهمات نظامی پادگانهای ارتش توسط اعضای سازمان مجاهدین؛ تأسیس سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در تقابل با این گروه؛ بازداشت و اعدام محمدرضا سعادتی(عضو برجسته سازمان) به جرم جاسوسی برای شوروی؛ رد صلاحیت مسعود رجوی در اولین انتخابات ریاستجمهوری؛ شکست نامزدهای سازمان در اولین انتخابات مجلس شورای اسلامی و در نهایت گردش ابوالحسن بنیصدر به سوی سازمان در تقابل با حزب جمهوری اسلامی. بیشک این عوامل همگی نقش مهمی در فرآیندی داشت که منتهی به خرداد خونآلود و تیرماه حزنانگیز سال شصت گردید. اما سادهانگارانه است چنین رخداد مهمی را محدود به این وقایع داشت. واقعیت این است که این حادثه بیش از اینکه ریشه در خطای تحلیل سیاسی داشته باشد، ریشههای ایدئولوژیک داشت. ریشهای به قدمت اختلاف نظر سنتگرایان و نواندیشان. ریشهای که به تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سالهای پیش از انقلاب بازمیگشت. پس از تبعید حضرت امام به نجف، هیأتهای مؤتلفه اسلامی اولین گروهی بود که دست به سلاح برد تا ریشه ظلم را بخشکاند ولی تلاش آنان پس از ترور حسنعلی منصور، ناکام ماند و دیگر کنش مؤثری که منجر به جریانسازی و عضوگیری گسترده در فضای نخبگانی سیاست ایران شود، نداشتند. در همین بحبوحه و در شرایطی که خفقان دولت پهلوی روزبهروز گستردهتر و فراگیرتر میشد، بازماندگان جوان نهضت آزادی ایران با الهام از اندیشههای علمگرایانه مهندس بازرگان در تطبیق مفاهیم دینی با مقتضیات زمان، اقدام به تأسیس سازمان مجاهدین نمودند. ظهور این گروه بارقه امید را در دل مبارزان مذهبی که علاوه بر فشار حاکمیت پهلوی، مورد طعن و تمسخر جریانهای مارکسیست بودند، روشن کرد. بسیاری از عالمان دینی برجسته با تبلیغ و حتی پرداخت وجوهات شرعی به کمک سازمان شتافتند و این جریان را نشانی بر حیات مبارزان مؤمن و مسلمان در فضای سیاسی و پاسخی به چپگرایان سکولار میدانستند که تا پیش از آن مبارزه را در انحصار مارکسیسم تلقی میکردند. به جز امام خمینی که به واسطه مطالعه برخی جزوات این گروه، به آنان بدگمان بود، اغلب عالمان برجسته و مبارز از تأیید و تقویت سازمان دریغ نکردند. اما تغییر ایدئولوژی سازمان چنان پتکی بر سر این مجتهدان مبارز فرو آمد و آنان را به خود آورد. امیدشان به یکباره ناامید شد و بسیاری از آنان با حسرت و تردید نسبت به فعالیتهای خود در راستای حمایت از سازمان نگریستند. به خصوص که مجاهدین مارکسیستشده اقدام به تصفیه درونی تعدادی از مجاهدین مسلمان نمودند. رقابتها و تنگنظریهای این دسته از مبارزان با اعضای سازمان فقط در فضای سیاسی و اجتماعی عمومی باقی نماند و به درون زندانها نیز کشیده شد. چنانچه تنی چند از عالمان محبوس، فتوا به نجاست آنان دادند و بندهای زندانیان مسلمان از آنان جدا شد. این کینه تلخ در دل عالمان و مبارزان مذهبی ماند که خود را فریبخورده سازمان تلقی کردند و مدیریت فرقهگرایانه و انحصارطلبانه مسعود رجوی بر باقیمانده اعضای مسلمان سازمان نیز موجب شد نهتنها اعتماد پیشین احیا نشود بلکه بر میزان بیاعتمادی افزوده گردد. و تبعات این داستان تلخ چندان تداوم یافت که به خرداد شصت انجامید.
این مقدمه از آن رو ذکر شد که در سالهای اخیر و به خصوص پس از استقرار دولت یازدهم، کتابهای داستانی و رُمانهای متعددی منتشر شد که شخصیتهای اصلی و سوژه این داستانها، اعضای سازمان مجاهدین بودهاند. پیش از این به معرفی و بررسی دو کتاب «کلت 45» و «گاماسیاب ماهی ندارد» پرداختم و اکنون رُمان جدیدی که از جمله آثار پرفروش ماههای اخیر بوده را معرفی میکنم. رُمان «گود» اثر مهدی افشارنیک منتشره از سوی نشر چشمه. نویسنده در اثری پرجم و در چندین فصل به روایت داستان عضویت چند دختر و پسر جوان در سازمان در دهه چهل پرداخته و سپس سرشت و سرنوشت آنان در گذر زمان به دهه پنجاه و پیروزی انقلاب و سپس وقوع جنگ تحمیلی و ترورهای داخلی در دهه شصت و در نهایت برخی وقایع سیاسی در دهه هفتاد میپردازد. با این حال، بخش اساسی داستان را فرآیند عضویت آنان در سازمان و سپس مسأله تغییر ایدئولوژی و تصفیههای درونی در برگفته است. تفاوت مهم این رُمان با دو اثر پیشگفته در این است که برخی از شخصیتهای داستان، واقعی هستند. مانند محمد حنیفنژاد، پوران بازرگان، لیلا بازرگان، مجید شریفواقفی و تقی شهرام. هر چند بیان برخی دیالوگها از زبان این شخصیتها متناسب با روحیات و خلقیات واقعی آنها به جذابیت داستان میافزاید ولی نویسنده بیش از این پیش رفته و از این سوژهها در ترسیم موقعیتها و صحنههایی بهره برده که مابهازای خارجی نداشته و گویا از تخیل نویسنده برآمده است. برای مثال صحنه تلاش ناکام برای ربودن شهرام پهلوی توسط محمد حنیفنژاد و سعید محسن. در حالی که این دو در این واقعه نقشی نداشتند. طبیعی است از یک رُمان انتظار روایت تاریخی نیست ولی تحریف تاریخ و زندگانی سیاسی برخی شخصیتهای واقعی نیز به دور از اسلوب داستاننویسی است. ولی نویسنده در موارد دیگر از برخی حرکتهای سیاسی و نظامی سازمان که واقعیت داشتهاند برای شخصیتهای تخیلی و اصلی رُمان بهره برده است. مانند ترور مستشاران آمریکایی توسط چند تن از این دختران و پسران که چنین مواردی در عین اینکه تحریف تاریخی تلقی نمیشوند بر جذابیت داستان نیز میافزایند. همچنین نویسنده صحنه ترور و تصفیه مجید شریفواقفی نیز بسیار خوب و تأثربرانگیز به تصویر کشیده است. از دیگر صحنهپردازیهای موفق داستان نیز میتوان به صحنه شهادت یکی از اعضای سابق سازمان در جریان عملیات فتح خرمشهر اشاره کرد. رُمان با یک فضای دراماتیک میتواند مخاطب را درگیر یک عاشقانه سیاسی کند. با این حال انتقاداتی به این اثر وارد است. اول؛ بهرهگیری بیش از حد از واژگان قدیمی محلات جنوبی تهران، دوم؛ تصویرسازی بیش از حد از تخیلات و رؤیاهای شخصیت اصلی داستان به گونهای که در مواردی تفکیک واقعیت و خیال برای خواننده سخت میشود و سوم اینکه اثر بیش از حد طولانی است. در واقع تِم اصلی داستان آنقدر کشش ندارد که قصه تا اواسط دهه هشتاد خورشیدی پیش برود. داستان میتوانست در اواخر دهه شصت و پایان جنگ تحمیلی یا حداکثر اواسط دهه هفتاد و پایان یک رؤیای تلخ، به اتمام برسد. ولی نویسنده قصد داشته سرنوشت نسل بعدی آن دختران و پسران را در فضای رقابتهای جناحی دهه هشتاد نیز به تصویر بکشد و در این میان، سوگیری بارز نویسنده به جریان اصلاحطلب و طعن و تمسخر جناح اصولگرا در این بخش از رُمان، مقداری زننده به نظر میرسد! هر چند از داستاننویس انتظار تحلیل سیاسی منصفانه و واقعگرایانه نیست. ولی این برداشت به وجود میآید که دلیل طولانیتر شدن بیهوده اثر چیزی جز بیان این سوگیری جناحی نبوده است. در حالی که این بخش از داستان میتوانست یک رُمان مجزا و جذاب دیگر باشد که در اثر دیگری به قلم تحریر درآید. با این حال، این رُمان به یک بار خواندن میارزد. روایتی خواندنی از جوانان آرمانگرایی که میخواستند از بند استبداد بیرونی رها شوند ولی در بند استبدادی درونی و فرقهای گرفتار شدند. آنها از چاله به چاه افتادند.