شاید یکی از بدترین کژاقبالی های آدمی این باشد که سر کوچه ای که در آن خانه دارد؛ سطل زباله بزرگی جاخوش کرده باشد که همیشه هم به لطفِ همسایگان بی ملاحظه در تمام ساعات شبانه روز تا نیمه پُر باشد و هر روز ناگزیر باشی بوی تعفن زباله ها و وز وز پشه ها را تاب بیاوری! اما گویا زندگی عهد پنهانی با خود بسته که هر از چندگاهی به یادمان بیاورد که همیشه بدتری هم هست: یک روز صبح که ناشتا از خانه بیرون می زنی، ببینی مردی تا نیمه بدن به حالت شیرجه درون سطل زباله فرو رفته و چیزی را درون سطل می جورد! صحنه ای آشنا برای شهروندان تهرانی! رگ احساسِ نوع دوستی ات می جُنبد! دست در جیب می بری و سه اسکناس 10 هزارتومانی پیدا می کنی. یکی را در جیب می گذاری و با دو اسکناس دیگر به طرف مرد که حالا تقریبا تمام هیکلش درون سطل فرو رفته قدم بر می داری. برای صدا کردن مرد مجبوری پاچه شلوارش را بگیری:« عزیز، برادر، فدات شم بیا بیرون»! مرد آرام از درون سطل بیرون می آید. مردی نزدیک به سی ساله با ریش ها و موهایی که تقریبا همه شان سپید شده اند. صورتی سیاه و زخم هایی که نشان از یک بیماری پوستی دارند چهره مرد را کریه کرده اند. در سوز موذی اوایل آبان تیشرت کثیفی بر تن دارد. سر که بر می گرداند و با مرد که چشم در چشم می شوی، همانند مار دیده ها چند قدمی به عقب می جَهی. چشمانی بی قرار در چشمخانه که فریاد می زنند صاحبش مردی عقل باخته است! مرد بی اعتنا به دست دراز شده تو انگار چیزی را ناگها
ن به یاد می آورد. دو دست را بر روی سطل می گذارد و با چند حرکت سطل زباله را از اهرمش جدا کرده و به وسط خیابان می کشاند! صدای ترمز پرایدی را می شنوی که با دیدن صحنه می ایستد. جوان عقل باخته سطل را بر زمین سرنگون می کند و حالا خیابان را بند آورده است. جوان با دوپا بر روی شیشه های نوشابه و شیری که روی زمین پخش و پلا هستند می پرد و از صدای «پوفِ» لِه شدن شیشه های پلاستیکی لذتی کودکانه می برد. راننده پراید صدایش را بلند می کند و چند فحش نثار جوان می کند. جوان مجنون یکباره به طرفش بُراق می شود و پیش از آنکه راننده پراید فرصت پیاده شدن پیدا کند، لگدی حواله درب پراید می کند. درب پراید به راحتی قُر می شود و تو در دلت خوشحالی که دیگر این ماشین کاغذی خط تولیدش متوقف شده است. با لگد دوم حتما درب پراید سوراخ می شد! راننده صلاح می بیند که از ماشین بیرون نیاید! جوان ناقص العقل چیزی را با لهجه خاصی زمزمه می کند و دوباره بر روی شیشه های پلاستیکی می پرد. جوان زانتیا سواری که پشت پراید قرار دارد از ماشین پیاده می شود. لباس هایش همه مارک دار است. به طرف جوان مجنون می رود و با فریاد چیزی به او می گوید. هنوز به دو قدمی مرد دیوانه نرسیده که مشت جوان مجنون بر سینه اش می نشیند! جوان برند پوش همانند کسی که به حمله قلبی دچار شده در خود مچاله می شود و دو سه قدم به عقب بر می دارد و با نشیمنگاه روی اسفالت خیابان می افتد! درِ سمت شاگرد زانتیا باز می شود. زن جوانی آسیمه ماشین را دور می زند و در کنار جوان زانتیا سوار چمباتمه می زند. سر بر می گرداند و زنجیره ای از فحش های بالای 18 سال نثار جوان عقل باخته می کند. مرد دیوانه در پاسخ تنها خنده چِرکی تحویل می دهد! نگارنده و دو، سه نفری که ماجرا را دیده ایم، حساب کار دستمان آمده که با جوان دیوانه نمی توان سرشاخ شد و باید از درِ دیپلماسی وارد شد اما چگونه؟! بوق اعصاب خرد کن ماشین ها خیابان را برداشته است. پنجره های کنار خیابان باز می شوند و سرهای کنجکاو دنبال سرنخ ماجرا می گردند. در میان شان خانم شمسایی را به جا می آوری. می گویند فرزندانش در اروپا همگی شغل مهمی دارند. خانم شمسایی حالا بیشتر اوقات شبانه روز را در کنار پنجره می نشیند و با خود حرف می زند. صدای بوق ماشین ها دم به دم بیشتر می شود. مرد دیوانه بی خیال در حال خواندن شعری با لهجه غریب است. در این حیص و بیص مردی از لا به لای ماشین ها خود را نزدیک جوان مجنون می کند. آقای لطفی سوپری محله است . حالا آقای لطفی در یک قدمی جوان دیوانه ایستاده و تو از حالا صدای «دَرق دَرقِ» شکستن استخوان های او را زیر مشت و لگد جوان مجنون در ذهنت مجسم می کنی. آقای لطفی چیزی در گوش جوان می گوید و مچ دست جوان را می گیرد. با خود می گویی:« این دیگر زیاده روی است». آقای لطفی دست جوان جنون زده را می کشد و جوان همانند کودکی به دنبالش راه می افتد! برای اینکه از شرِ صدای بوق خلاص شوی به کمک یکی، دو نفر سطل را بر می گردانی و با زحمت در کنار خیابان می گذاری. چاره ای نیست. باید زباله های روی خیابان را هم جمع کنی و مشغول می شوی. دستانت نوچ می شوند. نمی دانی هنگام جمع اوری زباله ها به چه چیزی دست زده ای. برای شستن دست و خبردار شدن از سرنوشت مرد مختل المشاعر به سوپری آقای لطفی می روی. کله می کشی! جوان دیوانه پشت دخل نشسته و در یک دستش شیشه بزرگی شیرکاکائو و در دست دیگرش کیکی است. انگار در یک دستش جام باده و در دستِ دیگرش زلف یار! خط باریکی از شیرکاکائو از گوشه چانه اش سرازیر است. آقای لطفی با سر اشاره ای به شیشه بزرگ شیرکاکائو می کند و می گوید:« تا چهار تا شیشه هم جا داره. تجربه اش را دارم»! لبخندی می زنی و با اشاره سر از او خداحافظی می کنی. حالا پنجره ها یک به یک بسته می شوند. هنوز اما خانم شمسایی طول و عرض خیایان را زیر نظر دارد. دستانت نوچ اند و وقت برگشتن هم نداری و تا رسیدن به مقصد، به خودت بد و بیراه می گویی که چرا دست و بالت را در مغازه آقای لطفی نازنین نشسته ای!
مهدی مال میر