۱
جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۵۴

بر بال فرشته ها

سمیرا قیاسی
کارهایی هست که انجام دادنش، اندیشیدنش، باورش و حتی خیالش از هرکسی ساخته نیست. دل می خواهد. جرات می خواهد. شجاعت می خواهد. مرد می خواهد! و همین چه سخت است در این قحط سال مردی و مردانگی!
بر بال فرشته ها

کارهایی هست که انجام دادنش، اندیشیدنش، باورش و حتی خیالش از هرکسی ساخته نیست. دل می خواهد. جرات می خواهد. شجاعت می خواهد. مرد می خواهد! و همین چه سخت است در این قحط سال مردی و مردانگی!

روزهایی اما کم نبود این مردانگی و کم نبودند این مردان. کافی بود سرت را برگردانی و یکی یکیشان را ببینی که گاهی ده دوازده ساله بودند و گاهی پنجاه شصت ساله. گاهی ساکت و گاهی شلوغ و پر شر  وشور اما " بودند". هنوز نسلشان را ملخ نخورده بود.

دنیا طعم قشنگ تری داشت و زندگی با همه سختی هایش ارزش زیستن داشت. انگار خدا شانه به شانه آدمها نشسته بود و کیف می کرد از خلقت بعضی ها که حقیقتا زمین برایشان خیلی کوچک بود.

از دور که نگاه کنی با همه تصوراتی که زندگی ماشینی و سردی دلها و توهمات تلقینی افراطی به این نسل بخشیده آنها را مرفهینی غرق خوشی و امکانات خواهی دید که حق من و تو  و ما را تصاحب کرده و بر جایگاهی تکیه زده اند که ....نه! نگوییم بهتر است. تصورقشنگی نیست. اقلا وقتی ساعتی، دقیقه ای، ثانیه ای، آنی خودت را جای یکی از آنها بگذاری. یکی از شیرانی که در قشنگ ترین سالهای زندگی تاب نگاه نامحرم را به خاک وطن نیاوردند و سینه سپر کردند و همه آرزوهایشان قلبی شد زلال در مقابل توپ و تانک و مسلسل و ایستادند تا وطن بایستد. گذشتند از همه آرزوهایی که مثل همه ماها داشتند تا ماها برسیم به آرزوهایی که داشتیم و نداشتیم. یک لحظه کافی است چشمهایت را ببندی و ایرانی را تصور کنی که هر تکه اش در دست متجاوزی است و هر گوشه اش مخروبه ای پر درد، کشوری سوخته و ویران که زن و مرد و کودک و بزرگش هیچ درکی از مفهوم " امنیت" ندارد و همه ثانیه هایش در هراس مرگ می گذرد...تصور کن... تلخ تصوری است.

سوزنی بردار و به نوک انگشتت فرو کن (اگر دلش را داشتی) و بعد زل بزن به قطره کوچک خونی که بیرون می زند. (اگر دلش را داشتی) و بعد سوزنی دیگر و سوزنهای بعدی (اگر دلش را داشتی) حتی وقتی خون روی انگشتت خشک می شود تا چند روزی نوک انگشتت می سوزد از جای سوزن و اذیتت می کند... سوزن که گلوله شود و نوک انگشت قلب، و قطره خون که فواره خون شود و کمی سوزش که بشود سوزی جگر سوز آن وقت است که دل می خواهد سینه سپر کردن در مقابل گلوله، آن هم نه برای خودت که برای نجات جان زن و مرد و کودک و پیر و جوانی که شاید هفت پشت بیگانه است با تو...دل می خواهد کودک نوزادت را..همسر جوانت را ... پدر و مادر پیرت را... خواهر و برادر منتظرت را بگذاری و بروی به جاده ای که می دانی تهش بازگشتی ندارد... خیلی دل می خواهد. اقلا می دانم که من و ما نداریم چنین دلی را...

و تو رفتی. و تو سینه سپر کردی.و تو یکپارچه قلب شدی با شنیدن صدای اولین گلوله... با شنیدن اولین آژیر خطر ... با اولین خانه ای که منفجر شد تاب نیاوردی و به دل جنگ زدی تا اقلا یک خانه کمتر ویران شود. تا اقلا یک خون کمتر بریزد. رفتی تا خونت ضامن بقای یک نسل شود. رفتی تا نبودنت، تضمین بودنمان باشد...

تو عزم پرواز داشتی و تصورت آسمانی شدن بود، یکی یکی رفتند همرزمانت و تو بالهایت را به فرشته ها بخشیدی و شدی شهید زمینی... می دانم تلخ بود برایت جدا ماندن از همسفرانت. می دانم چقدر قلبت مملو از آرزوی شهادت بود و همنشینی با حسین و عباس و علی... اما... محبوب برایت تقدیری دیگرگونه تدارک دیده بود. تو را زخم خورده و زمینی می خواست. می خواست روی زمین بمانی و برکت ببخشی به زمینی که قرار بود روز به روز سردتر و سنگ تر و سخت تر شود و روشنی ببخشی به روزهایی که قرار بود روز به روز تاریک تر و دل مرده تر شود. تو باید می ماندی و گرنه دل زمین یخ می زد از همه نامردی ها و بی معرفتی ها و فراموشکاری ها.

و تو ماندی.

تو ماندی روی تخت های آسایشگاه ثارالله... با تنی پر زخم و چشمی رو به سقفی سفید. تو ماندی روی ویلچری که نزدیک ترین همدمت بود با چشمی همیشه خیس به راهی که از آن جا مانده بودی... تو ماندی با عصایی در دست که یادگار پایی بود که در کربلای عشق جا گذاشته بودی... تو ماندی با دستی مصنوعی ... با چشمی که در چشمخانه نبود... با پایی که وقت نماز درش می آوری و کنارت می گذاری و غرق می شوی در حضور حضرت عشق... تو ماندی با همه سرفه های خشکی که یادگار تلخ شیرینی بود از بمب های سرد شیمیایی و دشتهای پر شقایق سردشت. تو ماندی با هجوم لحظه های موج انفجار توی سری که گاهی تاب تحمل این همه فشار را نمی آورد و دلش میخواهد کنده شود از جا... تو ماندی با نفس هایی به شماره افتاده که اگر آن لوله اکسیژن نباشد قطع می شود...تو ماندی با ....تو ماندی!

تو ماندی با دختر و پسری که از پدر فقط جسمی رنجور روی تخت دید. تو ماندی با همسری که همه شادابی و جوانی اش را نثار تیمارت کرد اما عاشق ماند. تو ماندی با پدری خمیده پشت و مادری که چشمانش همیشه خیس بود...اما ... تو ماندی!

تو ماندی با همه بی مهری ها، کنایه ها، زخم زبان ها، بی معرفتی ها، قدرنشناسی ها، ندیدن ها، نشنیدن ها، کمرنگ شدن ارزش ها ...و تو... ماندی!

تو ماندی بی هیچ توقعی! تو ماندی قانع و ساکت و حتی اعتراض نکردی به همه برچسبهایی که من و ما به نام و مقامت زدیم و دم برنیاوردی. تو ماندی و هنوز هم دلت پیش یاران رفته ات بود و جانت بسته به نام وطن. حاضر بودی همین جسم رنجور و خسته و پر ترکش را هم بگذاری توی سینی و تقدیم کنی تا وطن، وطن بماند...

و چه کوچکم. چه کوچکیم من و ما... چه اندکیم.چه کمیم . چه ناچیزیم ما وقتی تو هستی. چه بی رنگ و بی فروغیم در سرزمینی که تو را دارد. چه حقیریم دربرابر دلی که تو داری و همتی که تو داشتی و عشقی که تو نثار وطن کردی...

وقتی تو مردانه ایستادی کوچکتر از آن بودم که چیزی از مفهوم جنگ یادم بیاید و وقتی با زخمهایت دست و پنجه نرم می کردی سرگرم مشق های مدرسه بودم و وقتی زخمهای بی معرفتی های آدمها را تحمل می کردی به آینده درخشان و رسیدن به آرزوهایم می اندیشیدم پس خوب نشناختمت اما دلم می خواهد بدانی که بودنم را مدیون بودنت هستم. نفس کشیدنم وامدار خس خس سرفه های خسته توست ... دویدن های شادم مدیون پایی است که توی سنگرهای فکه و طلائیه و آبادان و خرمشهر جا ماند. دستانی که قلم به دست می گیرد تا بنویسد مدیون دستان خونینی است که توی مجنون و هور جا گذاشتی... و من تا ابد بنده همه ایثار تو و همرزمانت هستم که این چنین مرد بودید و هستید و خواهید بود که در باور نمی گنجد...

می خواهم باور کنی که نسل ما هم قدرشناسی را می فهمد حتی اگر روزگار شما را خوب نشناسانده باشد به من و ما...

می خواهم باور کنی که نسل ما هم ایثار تو را خوب درک می کند و می فهمد سختی و تلخی زندگی پس از جانبازی ات را ...

باور کن می فهمیم.

و چه تقارن زیبایی است قرار گرفتن نامت در کنار جانبازی حسین و عباس و یاران نینوای خون...

مبارکت باشد این تقارن. و مبارکمان باشد نفس کشیدنت در این خاک امن و آرام.

کد مطلب: 55764
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *