در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد ؛ این جمله ابتدای رمان بوف کور صادق هدایت ، زبان حال بسیاری از آدمهای دوران معاصر است . بسیاری از ما در لحظاتی از زندگی در دوران معاصر این وضعیت تلخ و رنج آور را تجربه کرده ایم که حاصل تنهایی انسان در این عصر است ؛ اما دو سه روزی است که حس می کنم این توصیف شاهکار ، گویای بزرگترین رنج انسان در این روزگار نیست و شاید بهتر باشد که بگوییم : در دنیای سیاست ، زخم هایی است که سلولهای روح یک ملت را مثل سرطان ، با درد می کشد و پیش می آید .
در آستانه نوروز ، در روزهایی که باید شاد باشیم ، شنیدن گوشه ای از رنجی که یک زندانی سیاسی کشیده است با روح ما چنین می کند . به نظرم فرقی نمی کند که عباس امیرانتظام که بوده و چه کرده ؛ همین قدر که او انسان است و به حرمت تقدس انسانیت ، نمی شود بر ظلم عجیبی که سالها بر او رفته چشم پوشید . چگونه افرادی - چه خودسر و چه مامور - شش هفت سال او را از پوشیدن کفش و دمپایی در زندان محروم کرده اند ؟!
ما ظاهرا پیروان امامی هستیم که وقتی می شنود به زور ، خلخال از پای زنی یهودی بیرون کشیده اند ، می فرماید جا دارد مسلمانان از این درد بمیرند . اگر علی (ع) امروز بود و اشکهای امیرانتظام را می دید چه می گفت ؟! و امروز امام زمان (عج) چه می کشد وقتی می بیند که در حکومتی که داعیه دار زمینه سازی برای ظهور اوست ، کسانی چنین کرده و می کنند .
من به آمران و عاملان این رفتارها کاری ندارم ؛ به میراث دارانشان هم همین طور ؛ اما می دانم که رنجی که امیرانتظام بر دوش کشیده ، امروز رنجی است بر دوش همه ما انسانها . رنجی که باید بکشیم تا بیاموزیم و به آیندگانمان بیاموزانیم که پیش از هر چیز ، پیش از اینکه معتقد به مسلک و آیین و مرامی باشیم ، باید انسان باشیم و اخلاق مدار ؛ که در غیاب اخلاق و انسانیت ، دین حق هم ابزاری می شود برای توحش. این مهمترین آموزه ای است که باید به نسل آینده مان بیاموزیم تا از سرطانی که سلولهای جامعه مان را می خورد و به پیش می رود ، جلوگیری کنیم.