يکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۰۹:۲۳
تجربه دو روزه یک خبرنگار از دستفروشی در مترو
دختر فروشنده دیگری مشغول است. ۳۰ساله به نظر میرسد، طرح تتو میفروشد. حواسم را جمع میکنم که موقع قطار عوضکردن با او پیاده شوم. روپوش سفید به تن دارد با شلوار جین و صندل. صورت آرایش کرده و طرحهای تتو را روی دستان خودش به مسافرها نشان میدهد و میگوید: «بدون درد و خونریزی صاحب یک تتو زیبا شوید.»
-آقا لواشکپذیرایی از اینها ۳۰ بسته بخواهم چقدر میدهید؟
-بستهای ۹۵۰
-ارزانتر نمیدهید؟
-مثلا چقدر؟
-۹۰۰ تومان
-نه خانم اینقدری سود نداره
-باشه بدهید
صبح رفتهام بازار و ۳۰ بسته لواشک خریدهام برای دستفروشی در مترو. ایستگاه ۱۵ خرداد سوار مترو میشوم. لواشکها عجیب در کولهپشتی سنگینی میکنند اما سنگینتر از لواشکها برایم نگاه مسافران مترو به یک دستفروش است. حالا باید شروع کنم به فروختن. بیش از آنکه تصور میکردم برایم دشوار است. گریهام گرفته از استیصال. در کولهپشتی را با هر زحمتی هست باز میکنم و سعی میکنم بدون اینکه نگاهم با نگاه کسی تلاقی کند شروع کنم. لواشک را بیرون میآورم، سعی میکنم بلند صحبت کنم. انگار صدایم از ته چاه میآید «لواشک دارم، لواشکهای ترش و خوشمزه، لواشکهای ملس، لواشک با پروانه بهداشتی، تاریخ تولید و انقضا، لواشک لواشک.» تمام تلاشم را برای ندیدن نگاه تحقیرآمیز مسافران بهکار میگیرم. کمکم صدایم اوج میگیرد. «خانم لواشک میل دارید؟ خانمها لواشک لواشک.» خانمچادری جوانی بسته اول را میخرد. نفس راحتی میکشم. کمکم رویم باز میشود و در نقشم فرومیروم؛ دستفروشی. داستانم را از قبل در ذهن پرداختهام. من دانشجویم. پدرم فرهنگی است. تایپیست بودم. تازه از کارم بیرون آمدم چون حقوقش کم بوده است. خانوادهام نمیدانند و میترسم خانوادهام بفهمند. پیاده میشوم.
قطار بعدی ترمز میکند کلاسور سرمهایرنگ به دست گرفته است. سوار میشویم در کلاسور را باز میکند. ابری سراسر گوشواره را بیرون میآورد و شروع میکند: «خانمم گوشواره، گوشواره، گوشواره. حراج گوشوارههای قلب، مری، روده، نای
۵۰۰ تومان. مانتوی کتی و مقنعه به تن دارد، ۵۰ساله به نظر میرسد. صورتش آرایش ملایمیدارد و ریشه مشکی موهایش درآمده و در ادامه به رنگ بلوند موهایش پیوند خورده است. اگر در بیرون از مترو میدیدمش تصور میکردم متصدی بانک است یا کارمند. تا توقف بعدی قطار سه بسته لواشک فروختهام. پیاده میشود و من هم لواشک را میچپانم داخل کولهپشتی بهدنبالش پیاده میشوم.
میگویم: خسته نباشی
جواب میدهد: سلامت باشی با لبخند.
میپرسم: چند وقت است میآیی؟
میگوید: سه سال. تو چطور؟
میگویم: روز اول است میآیم.
میگوید: لواشک نیار سودش کم است. مداد چشم بیار، لوازم آرایش سودش خوب است. تو باید روزی صدبسته لواشک بخری تا روزی ۳۰تومن سود کنی تازه لواشک سنگین است کمرت داغون میشود.
میپرسم: میترسم خانوادهام بفهمند. شما خانوادهات میدونن؟
میگوید: آره شوهرم بازنشسته است. مستمری بگیر است. به هیچجا نمیرسد. بچههایم بزرگ شدهاند توقع دارند چارهای ندارم.
میپرسم: روزی چند ساعت میآیی؟
میگوید: روزی ششساعت.
قطار میایستد و سوار میشویم. خانمیمسن با ابروهایی تتو شده. با وجود پابه
سنگذاشتن هنوز زیباست. درشتاندام است و بلند قد، روسری رنگی به سر دارد و مانتو و شلواری ساده با کفش اسپورت. تهلهجه اصفهانی دارد. روانریز و ژیلت و اسکاچ کنفی میفروشد. پس از عبور از سه کوپه بانوان برای عوض کردن قطار پیاده میشود و من هم بهدنبالش پیاده میشوم. بر صندلی مینشیند و من هم. میگویم: «خسته نباشی.» غر میزند و میگوید:«نمیخرند، من هربار سوار و پیاده میشدم چهارتا اسکاچ کنفی میفروختم. جیناش را ششتومن میخریدم و سهتاییهزار یا دانهای ۵۰۰. جینی ۱۰ تومان برایم سود داشت اما حالا جیناش ۹تومن شده و فروش هم نمیرود، نمیخرند.
میگوید: «تو اینها را نمیشناسی.»خطابش مسافران مترو هستند.
بازهم همان داستانم را تکرار میکنم و میپرسم: چند وقت است که میآیی؟
میگوید: شش سال، اما تو این کار باقی نمون، برو دنبال کار ثابت، آبرومند. اینجا جوانیات بر باد میره، افسردگی میگیری، توهین میشنوی و...
میگوید: زانو برایم نمانده، قبلا لباس زیر و تاپ میآوردم و میفروختم، سنگین بود. اینقدر کیسههای سنگین را از این پلهها بالا و پایین کردم، زانو نمانده برایم. قبلا برای خودم بروبیایی داشتم. پنجشنبه به پنجشنبه به خودم میرسیدم و با شوهرم میرفتم باشگاه سرهنگها اما حالا چی! میپرسم شوهرتان الان کجاست؟ میگوید: طلاق گرفتیم. ۲۸ سالم بود. سر یک لجولجبازی ساده، سرهنگ بود الان اصفهان است با همسرش. پسرها را انداخت روی دوش من و رفت پی زندگیاش. اگر یک روز نیایم، فردایش خرجی نداریم. پسرهایم پول ندارند ازدواج کنند یا... آنها را هم بدبخت کردم.
میگوید: برو مولوی روبهروی باجه روزنامهفروشی از آقای... مسواک و ژیلت و روانریز بخر. مسواک و ژیلت هرکدام ۱۰۰۰تومان سود دارد. روانریز ۴۵۰تومان، تو جوانی میتونی روزی پنج، شش ساعت بفروشی و راحت روزی ۴۰، ۵۰ تومان سود کنی. من قبلا روزی دوساعت صبح میآمدم و دوساعت عصر و بقیهاش هم میرفتم پی زندگیام اما حالا درنمیآورم.
قطار میآید سوار میشویم. او شروع میکند. لواشکهایم تمام میشوند. خطم را عوض میکنم و میروم ۱۵ خرداد برای خرید تاپ. سرای ملی یک جین تاپ سههزارتومنی میخرم و دوباره سوار میشوم. اینبار دو خانم تقریبا جوان را نشان کردهام. یکی دستبند میفروشد و آن یکی اکلیلهای فرنچ ناخن. حواسشان به من نیست، گرم صحبتاند. یکیشان یک بسته دستبند را بر دست مشتری جا گذاشته و مشتری برده و ضرر کرده است، فروشش هم خوب نبوده است. قطار میآید. با آنها سوار میشوم و شروع میکنیم. دو ایستگاه بعد یکی از آنها بهمن اشاره میکند که با آنها پیاده شوم و من هم تبعیت میکنم. انگار به عضویت تیمشان پذیرفته شدم. میپرسند چند وقت است میآیی؟ بیشتر تبلیغ کن بیشتر، اینقدر زود ساکت نشو. بگو رنگ نمیده؛ آب نمیره و... میگویم سه روز است. میپرسد چرا با تاپ شروع کردی میگویم دیروز یکی گفت خوب است.
میگوید نه فعلا با لواشک و دونات کار کن تا راه بیفتی. قطار نزدیک میشود، میگوید چقدر راحت میگویی تازهکاری، اینجا باید بگویی من از سال ۸۶ تو این کارم. میپرسد: دانشجویی؟
میگویم: بله.
میگوید: تو همکارهایمان دختر دانشجو زیاد داریم، یعنی زیاد شدن. من از شماها خوشم میاد، هم درس میخونید، هم کار میکنید. سوار میشویم. تصمیم میگیرم تاپها را همان سههزارتومان بفروشم. شروع میکنم. دختری که به سفارش او تاپ خریدم را میبینم. حال و احوال میکنیم. میگوید چرا سهتومن میفروشی؟ چرا اینطوری گرفتی تا میکند و دوباره تاپها را بر دستم میگذارد. بعد هم میگوید کمتر از پنجهزارتومن نده، قطار میایستد و پیاده میشویم. فروشندهها مرا به کنار میکشند که راست میگوید، چرا به قیمت خرید میفروشی؟ مگه حمال مردمی! میگویم میخواهم راه بیفتم. میگوید: بیخود کار بقیه را خراب نکن. کمتر از پنجهزارتومن نفروش. دوباره سوار میشویم اینبار کنار هم مینشینیم میپرسم: از کی میآیی؟
میگوید: از ۸۶ تا ۸۹ میآمدم بعد شوهرم نگذاشت بیایم و بعد هم از ۹۱ میآیم، کاش آمده بودم، خیلی عقب افتادم.
اشاره میکند به دختر روبهرویی با موهای فر، میگوید: دوست داشتم موهایم شبیه او بود. مانتوی کلوش کرم به تن دارد، با شال طرحدار. ناخنهایش هر کدام یکی از رنگهای مانیکورهای اکلیلی است که میفروشد، میگویم: «شوهرت چهکاره است؟» میگوید: «در یک کتابفروشی در انقلاب کار میکند.»
میپرسم: بچه هم داری؟
میگوید: سه تا؛ یک دختر ۱۲ساله، یک دختر ششساله و یک پسر ۱۰ ماهه.
با تعجب میپرسم:«۱۰ ماهه؟»چهکارش میکنی؟
جواب میدهد:«ساعت پنجکه شوهرم میآید میدهم به او و میآیم تا ۹، ۱۰ شب. اگر مثل تو بودم از صبح تا شب میآمدم و جلو میافتادم. دختری میآید و درباره ناخنها میپرسد. با بیمیلی دختربچه را دستبهسر میکند و میگوید: قیافهاش به اینها نمیخورد، شوهرم گفته اگر میخواهند بخرند توضیح بده، حنجرهات را که از سر راه نیاوردهای.
خسته شدهام. تصمیم میگیرم بروم خانه و فردا از نو شروع کنم. صبح روز
۱۴ خرداد است. کولهپشتی پر از تاپام را برمیدارم و راهی مترو میشوم. عجیب خلوت است مترو اما فروشندهها هستند. دوتایی را نشان میکنم. دختر جوان و خانمیمسن. دختر به خودش رسیده و آدامس و لواشک میفروشد و خانم مسن لباس زیر. پیاده میشوند و من هم دنبال آنها پیاده میشوم. دختر میگوید: دونات گیرم نیومده، فقط آدامس فروختم، ۱۳هزارتومان فقط فروش کردهام. زن مسن رو به من میگوید: کمر نداریم دیگر پدرمان درمیآید تا دولقمه نون حلال کسب کنیم. میروند سمت حرم و من مسیرم را عوض میکنم و جدا میشوم.
«پد لاکپاکن، جرمگیر سماور، نخدندون، آدامس عزیزم، بابزن دوتومن، مسواک دوتومن، کفی کفش جفتی هزار، کیسهاش پاره میشود و وسایلش پهن زمین میشود. پیرزن دندان ندارد، لبهای فرورفته بر لبه لثه را تکان میدهد و حرف میزند. ظاهری شلخته دارد. خم میشود همه را میریزد روی کیسه و همچنان تکرار میکند خم میشوم برای کمک و مسافران مترو با چهرههای بیتفاوت همچنان نگاه میکنند.
زن افغان میانسال است با مانتوی شیک با حاشیههای ببری و صندل. با پسرش آمده، دفتر نقاشی و... میفروشند. پیاده میشوند و من هم با آنها پیاده میشوم. میگویم روز دوم است میآیم و دوباره داستانم را تکرار میکنم.
میگوید: خدا مهربون است دخترم آره من دیروز اصلا فروش نداشتم اعصابم خرد شد لواشکهامون رو خونه بردیم.
میگویم من تایپیست بودم از کارم زدم بیرون آمدم اینجا.
میگوید: اینجا هم خوب است مادرجان اگه بگذارند و نگیرند، میگیرند.
میگویم: من میترسم بابام اینا بفهمند.
میگوید: کار بدی که نمیکنی مادر.
میگویم: به اونا نگفتم از کارم زدم بیرون آمدم اینجا.
جواب میدهد: من تولیدی کار میکردم پول نمیدهند که.
میگوید: لواشک و اینا بیاری بهتر از این است. آینه چشمکزن، صلوات شمار و اینها بیاری بهتر از تاپ است روزی ۲۰تومن، ۳۰تومن، ۵۰تومن سود میکنی.
میپرسم: از کجا بخرم .
میگوید: از بازار مولایی، همه چی ارزونه هر چی بخری ۱۰تومن، ۱۵تومن سوده.
دوباره سوار میشویم. زن جوان، مانتو شلوار مشکی رنگورورفتهای به تن کرده است و مقنعهای چروک بهسر دارد. دست دخترکی سه، چهارساله را در دست گرفته و میکشد. در آن دست دیگرش کارتن بزرگ بیسکوییتها قرار گرفته است، میگوید: بیسکوییت تازه خوشمزه. خانمها بیسکوییت دارم، بیسکوییت، دختربچه بیقراری میکند و حاصل بیقراریاش نواختهشدن یک سیلی است. یکی از مسافران اعتراض میکند و زن در جواب میگوید:«چه کار کنم بگذارمش خونه؟ تو میخوایی نگهش داری؟»
زن دیگری لباس زیر میفروشد. تازه از جوانی به میانسالی قدم گذاشته. مانتوی گشاد به تن دارد با صندلهای طبی. ایستگاه بعد پیاده میشود. بر صندلی کناریاش در سکوی بانوان مینشینم.
میگوید: «چقدر هم که دربهدرها میخرند، نمیخرند که!»
میگویم: نمیخرند که، من هم تاپ آوردم همهاش مانده است.
میپرسم: لباس زیر سود دارد؟
میگوید: آنقدر دست زیاد شده که نگو، سود لباس زیر با یه مسواک یکی شده.
متعجب میپرسم: واقعا!
میگوید بهخدا الان یک مسواک اینقدر جا میگیرد (کف دستش را نشان میدهد) هزار سود دارد آنوقت لباس زیر که اینقدر حجم میگیرد۸۰۰ سود دارد.
برمیگردد، نگاهی با دقت به سرتاپایم میاندازد و میگوید: «تا حالا ندیدمت اصلا»
میگویم: «آره روز دوم است میآیم.»
میگوید: «خواهرت در این خط نیست؟»
جواب میدهم: «خواهر ندارم، تایپیست بودم از کارم زدم بیرون»
میپرسد: «چرا زدی بیرون؟»
جواب میدهم: «ماهی ۳۰۰هزارتومان بیشتر نمیدادند برای روزی ۹ ساعت کار؛ گفتم بیام تو این کار شاید درآمدش بهتر باشد.»
میگوید: «همینه دیگه، فکر میکنی الان آماده است سریع بخرند. جون آدم
در میآید تا یکی بخرند. از صبح اینقدر این را چرخاندم (اشاره میکند به کیسه مشکی بزرگ پراز لباس زیر) دستم دارد فلج میشود. اینقدر فک زدم فک زدم نمیخرند که»
میپرسم: «تو چند وقت است که میآیی؟»
جواب میدهد: «من چهار، پنج ساله؛ من که سوادی ندارم جایی برم کاری کنم. کجا برم؟ چیکار کنم؟ من قبلا هم تو این کار بودم تو خونه میفروختم. الان چندساله! هیچکدام از فامیلهام نمیدونن، فامیلهای شوهرم که به هیچوجه نمیدونند.»
میپرسم: «شوهرت چی؟»
میگوید: «شوهرم چرا، میداند. مواظب باش مامور جنسهات رو نگیره، بگیره رفته دیگه»
میگویم: «میام بیرون، میذارم تو کولهپشتی»
میگوید: «فکر میکنی نمیفهمه. بشینی اینجا میگه کوله پشتیات را باز کن. تازه چهار دفعه بری و بیایی چهرهات براشون آشنا میشه و گیرها شروع.»
میپرسم: «واقعا؟»
جواب میدهد: «به قرآن؛ فکر کردی ما رو میشناخت ما رو هم همینجوری میگیرن.»
میپرسم: «بگیرن چی میشه؟»
میگوید: «جنسهات میره»
میپرسم: «کجا میره؟ یعنی نمیدن دیگه؟»
میگوید: «نه»
با لحنی نگران و ناراحت میگویم: «چیکارشون میکنن خب؟»
جواب میدهد: «میبرن شهرداری»
میپرسم: «نمیشه از اونجا بگیریم؟»
جواب میدهد: «نه میگه یه ماه دیگه برو شهرداری اما راست نمیگوید؛ پی نخود سیاه میفرستد.»
آه میکشم و میپرسم: «تو شوهرت چیکاره است؟»
جواب میدهد: «تو یه شرکتی کار میکنه؛ اما حقوقش خیلی کمه. ما قرض داریم؛ یکبار یه معاملهای کرد ورشکست شد دیگه هرچی کار میکنه میدهیم جای قرض.»
میپرسد: «شما شوهرت چیکاره است؟»
میگویم: «شوهر ندارم ازدواج نکردم.»
میگوید: «خوبه راحتی» و بعد میپرسد: «بابات مگه نیست که خرج بده؟»
میگویم: «من خب دانشگاه آزاد درس میخوانم، بابام هم فرهنگیه، خب گناه دارن.»
میگوید: «ببین یک کار ثابتی برات جور شه خیلی بهتر از اینه؛ اولا که خیلی بیاحترامی به آدم میکنن. مامورها یک حرفهایی به آدم میزنند آدم اعصابش خرد میشه. میآیند وسایلت را میکشند جلوی این مسافرها، بعضی موقعها میآیند تو قطار؛ وسایلت را میکشند و آدم را ضایع میکنند. یک جایی که آدم خیالش راحت باشه، جاش امن باشه، بره خیلی راحتتره، این دیگه ناچاریه. این کار جای کار نظافت خونههاست. اما یک کاری که آدم کلاس داشته باشه، یک جایی بره که ارزش داشته باشه با شخصیت بره بیاد اون خیلی بهتره تا مامور بیاد بیاحترامی کنه، جلوی این همه آدم.» بعد با لحن دلسوزانهای اضافه میکند: «نون درآوردن تو این دوره زمونه سخته خواهر، چطوری بت بگم. همه جوره سخته، حالا مراقب باش جنسهات رو نگیرن؛ بگیرن دیگه از دستت رفته.»
قطار از راه میرسد. درحال سوارشدن اشاره میکند به مامورهای مترو و میگوید: «اینها را میبینی، از آدم سوءاستفاده میکنند.» میخواهم بپرسم چطور سوءاستفادهای که شروع میکند به درآوردن جنسهایش و تبلیغکردن. من هم تاپها را درمیآورم و شروع میکنم. مثل یک فروشنده حرفهای داد میزنم: «خانمها تاپ دارم، تاپهای تابستونی نخی خنک، خانومها تاپهام آب نمیره، رنگ پس نمیده، بشوروبپوشه، خانمها با پنجهزارتومن میتونید یک هدیه خوب برای مادرتان بخرید.»
ایستگاه دروازه شمیران که میرسم خط عوض میکنم. زنی لواشکهایی خانگی را در قطعهای کوچک بریده میدهد مسافران امتحان کنند تا بخرند. میگوید: «لواشکها را خواهر شوهرش درست میکند و سودش خوب است.» زن بلندقد میانسالی آینه و منچومارپله کوچک میفروشد. نشانش میکنم. چادر مشکی به سر دارد با ظاهر به هم ریخته. من همچنان درحال تبلیغام. تاپها به خوبی لواشکها فروش نمیروند. ته ذهنام فکر میکنم اگر بمانند روی دستم روزنامه پولشان را میدهد یا نه؟ در همین خیالهایم که زن چادری فروشنده میگوید: «خانمها جنس این تاپها عالیه! من چندساله یکیشان را دارم، شور و واشوره!» به ایستگاه میرسیم. پیاده میشود و من هم تاپها را میچپانم داخل کولهپشتی و پیاده میشوم. رو به ما میگوید: «نترسید مامور نیست.» و ادامه میدهد: «عجب مردمآزار شدن مردم» و سعی میکند منچ کوچک را در جلد پلاستیکیاش جا دهد، کمکش میکنم. دختر جوان فروشندهای با موهای هایلایت و آرایش غلیط که بدلیجات میفروشد، میپرسد: «آخرسر نخرید؟»
میگوید: «نه آزار دارن؛ وقتم را کلی گرفت. حاضر هستن بازیهای ۵۰هزارتومانی بخرند آنوقت برای دوتومن استخاره میگیرند، من برای هرکدام اینطور باز کنم چقدر وقتم گرفته میشه؛ خب بخرند، اصلا چشم بسته بخرند بهتره»
دختر میپرسد: «چند میدهی؟»
میگوید: «دو تومن»
دختر میگوید: «دیروز یک دختره هزارتومان میفروخت»
زن میگوید: «اون عمده میخرد؛ ۲۰۰تا میخرد.»
دختر میگوید: «۲۰۰تا بخرد، نباید زیر قیمت مترو بدهد جنس بقیه میماند.»
زن میگوید: «یکربع، یکربع، میایستیم تا قطار بیاید، وقتمان گرفته میشود، از این طرف هم اینها وقتمان را میگیرند. رفتم بهشتزهرا تو توالتهای بهشتزهرا هم دستفروشها بودند.»
میپرسم: «چند وقته میآیی؟»
میگوید: پنجسال شده، اما هیچچی نشدم. همه خانه خریدند، ماشین خریدند، آنوقت من یک دوچرخه برای بچهام نخریدم. همه پول پارو میکنند ما هیچی، من قبلا لواشک و دونات میفروختم.»
میپرسد: «تو چند وقته؟»
میگویم: «من هفته اولمه، من به بابام اینها نگفتم میآیم میترسم بفهمند. شما خونوادهات کاری ندارند میآیی؟»
لبخند تلخی میزند و میگوید: «پدرم یا مادرم! نه دیگه نیاز داریم باید بیاییم دیگه؛ بشینیم تو خونه چهکار کنیم.»
میپرسد: «دانشجویی؟»
میگویم: «آره»
جواب میدهد: «یک دست صدا نداره دیگه»
رو به دختر میکند و میگوید: «این لواشکهای محلی را از هرکی میپرسیم میگوید خودمان تولید میکنیم حالا همه زمیندار و باغدار و آشپز و تولیدکننده شدند برای ما!»
دختر میگوید: «لواشک سنگین است.»
میگویم: «برای اینکه آدرس ندهند نمیگویند.»
زن میپرسد: «احمدی کدام خط است الان»
میگویم: «احمدی کیه؟»
جواب میدهد: «این مامور جلاده»
با تعجب میپرسم: «چرا جلاد؟»
میگوید: «وسایل را میگیرد میبرد.»
میگوید:«گفتی چند وقت است میآیی؟»
میگویم: «چهار روز»
میگوید: «پس حالا حالاها باید بمانی تا آبدیده شوی، اینجا کاروانسرا نیست که؛ مقررات دارد. مامور دارد. باید اجازه بگیرم از اینها. باید خوششان بیاید باید یکم وسایل بدهی.»
دختر میگوید: «هنوز به پست مامورها نخوردی، هنوز بدنت چرب نشده.»
زن میگوید: «باید پشتسرت هم چشم داشته باشد» و بعد میپرسد: «چی آوردی حالا»
میگویم: «تاپ»
دختر با لبخند تمسخرآمیزی میگوید: «اول بسمالله چه چیز گرانی هم آورده! پریروز جنسهای من را گرفتند. گفت خانوم برگرد برگشتم گفت کیف را باز کن باز کردم و بردند.»
ادامه میدهد: «اصلا بحث نکنی باهاشون، یکراست باش برو، وگرنه تورو میبرد اوین، خانوادهات میفهمند.»
میپرسم: «اگه نروم چی؟»
دختر میگوید: «به زور میبرند دستبند میزنند.»
زن میگوید: که، به من گفت برو بعد از انتخابات بیا برای جنسهات»
میپرسم: «همه جنسهات رو بردند؟»
میگوید: «حتی کیفام را هم بردند.»
قطار میرسد و سوار میشویم. دختر جوانی با موهای روشن و اندک آرایشی روی یکی از صندلیها نشسته است و لیف میبافد. زنی از فروشندهها به او نزدیک میشود و میپرسد: «چند میفروشی؟» میگوید: «کوچکها پنجتومن بزرگها هفتتومن» زن لیفباف میگوید: «کاموایش را گران خریدهام کیلویی ۳۰تومن.» من میپرسم: «چقدر سود میکنی؟» میگوید: «مشخص نمیکند، ۲۰تومن، ۳۰تومن»
زن جوان دیگری پنکک میفروشد. تستر دارد و روی دست مشتریها به اجبار امتحان میکند. دانهای ۱۲هزار میفروشد. میگوید:«پنکک گلد ایتالیایی دارم؛ نقش کرم گریم را برایتان بازی میکند.» نشانش میکنم که موقع پیاده شدنش با او پیاده شوم. اما آنقدر درگیر فروختن تاپها میشوم که گمش میکنم. انگار بیش از آنچه باید در نقشم فرو رفتهام.
خطم را عوض میکنم. دختر جوانی «بامتل» را در میآورد و روی موهایش نشان میدهد و میگوید: «خانمها دیگر نیازی به شینیونکردن و آرایشگاهرفتن ندارید فقط با دوهزارتومن میتوانید آرایشگر خودتان باشید» بامتل کش شبیه کشمو است. شالش را از روی سر بر میدارد و طرز کارش را روی موهایش نشان میدهد. راه میرود و نشان میدهد و همه محو تماشایش میشوند. خانمی چند بار از او میخواهد نشان دهد و هربار صبورانه نشان میهد، قطار میایستد و خانم خرید نمیکند. عصبانی و کلافه پیاده میشود و من هم به دنبالش پیاده میشوم. بر روی صندلی کناریاش در ایستگاه مینشینم. میگوید: «میدانستم قصد خرید ندارد اما جلوی مردم هم که نمیتوانستم بگویم دوباره نشان نمیدهم.» خوشچهره و خوشپوش و امروزی است ظاهرش آنقدر آراسته است که اگر در بیرون از مترو میدیدمش تصور میکردم راهی میهمانی است. سر صحبت را باز میکنم و دوباره میگویم: «روز دوم است میآیم و میترسم اگر خانوادهام ببینند چه میشود.»
میگوید: «باید به پدرت بگویی، من با پدرم حرف زدم. اول مخالف بود. بگو قسمت خواهران است، امن است و هیچ مردی نیست، راضی میشود.»
میگویم:«فامیل چی؟»
میگوید: «اغلب فامیل ما بالاشهرنشیناند و خودروهای شاسیبلند دارند، اصلا با مترو رفتوآمد نمیکنند. اما یک روز زن داییام من را دید و تمام فامیل را پر کرد که لیلا دستفروشی میکند تا چهار روز نخوابیدم. همهاش گریه میکردم اما بعد فکر کردم که من که کار بدی نکردهام و بعد خودم به اقوام و فامیل گفتم.»
میگوید: «ما خودمان بامتل و کلیپس میسازیم، من مربی صنایع دستیام. یک روز به این فکر افتادم و کارآفرینی کردم؛ چند زن بیسرپرست که شوهرهایشان معتادند یا بیوهاند کلیپس و بامتلها را درست میکنند و ما میآوریم میفروشیم. کلی خانواده از این راه نان میخورند پدرم وقتی اینها را دید راضی شد. توام به خودت سختنگیر کارکردن که عار نیست.»
۲۴ساله است و با اعتمادبهنفس و افتخار درباره کاری که میکند حرف میزند و میگوید: «قبلا ما به مغازهها میفروختیم و همه سودش تو جیب آنها میرفت اما حالا بیواسطه میفروشیم و تازه روز به روز هم تعدادمان بیشتر میشود اگر تو هم دوست داری شمارهات را بده با خودمان کار کن.»
شماره را میدهم و میگویم وقت ناهار است باید بروم خانه. میگوید: «ایستگاه طرشت یک رستوران دارد که ما معمولا آنجا ناهار میخوریم.» میگویم: «نه خانهمان نزدیک این ایستگاه است و خداحافظی میکنم.»
خط عوض میکنم و سوار میشوم و تاپها را بیرون میآورم و دوباره شروع میکنم. دختر فروشنده دیگری مشغول است. ۳۰ساله به نظر میرسد، طرح تتو میفروشد. حواسم را جمع میکنم که موقع قطار عوضکردن با او پیاده شوم. روپوش سفید به تن دارد با شلوار جین و صندل. صورت آرایش کرده و طرحهای تتو را روی دستان خودش به مسافرها نشان میدهد و میگوید: «بدون درد و خونریزی صاحب یک تتو زیبا شوید.» بیشتر دخترها و زنهای جوان میخرند و پیاده میشود و من هم میپرم پایین.
میپرسم: «فروشت چطوره؟»
میگوید: «بد نیست.»
میگویم: «من روز اولم است خوب نفروختهام، نگرانم»
میگوید: «نگران نباش فردا میفروشی»
میگویم: «من تایپیست بودم حقوق خوب نمیدادند آمدم اینجا»
میگوید: «من هم بهیار بودم پدر...ها حقوق نمیدادند که، اما الان شکر، راضیام.»
میگویم: «خانوادهام نمیدانند میترسم بفهمند.»
میگوید: «بالاخره که میفهمند، بهتر است خودت بگویی، میفهمند پس بگو، اینقدر آدم فضول هست که نگو»
میپرسم: «تو چی؟ خانوادهات میدانند؟»
جواب میدهد: «جدا شدهام» زنهای فروشنده از هم میپرسند احمدی را ندیدید؟ همه زنهای فروشنده از مامور زنی که احمدی نام دارد عجیب میترسند.
هنوز سوال بعدی را نپرسیدهام که قطار زودتر از آنچه باید از راه میرسد و سوار میشویم. دوباره شروع میکند.
زن شکستهای است. بوگیر و پد و خنزرپنزر میفروشد. مانتو شلوار فرم رنگورو رفته و کفشهای زهوار دررفتهای به پا دارد. صدایش آرام است و اعتماد به نفس چندانی ندارد. بیشتر نشان میدهد تا معرفی کند. پیاده میشویم.
میگویم: «خسته نباشی»
میگوید:«مرسی و توام همینطور» و دوباره شروع میکنم به همان معرفی تکراری خودم. میگوید: «من هم خیاط تولیدی بودم اما اینقدر دیر و به زور حقوق میدادند بیرون زدم. دوسالی است اینجام.»
میپرسم: «شوهرت میداند؟»
میگوید: «آره»
میپرسم: «چهکاره است؟»
میگوید: «کارگر است» و بیحوصله پولهایش را از جیب درمیآورد و میشمارد و بعد زیر لب میگوید: «شکر.»
میپرسم: «بچه چی؟ داری؟»
میگوید: «آره»
میپرسم: «چهکارشان میکنی میآیی اینجا»
جواب میدهد: «دختر بزرگترم نگهشان میدارد.»
قطار میایستد و سوار میشویم و شروع میکند. ساعت از ۹ شب گذشته و هنوز سهتا از تاپهایم ماندهاند. دور میزنم و سوار خط آبی میشوم برای برگشت که دوباره خانم پولک مانیکور و دستبندفروش دیروزی را میبینم. حالا میدانم اسمشان رعنا و منیژه است. منیژه میپرسد: کمتر از پنج که نفروختی امروز؟
میگویم: «نه»
میگوید: «آفرین کمکم راه میافتی.»
رعنا شروع کرده است «خانمها دستبندهای چرمی نگیندار دارم، نمونهاش روی دست خودم هم هست و...» من ایستادهام تماشا میکنم. منیژه تشر میزند که «شروع کن دیگر!»
میگویم:«خسته شدهام دارم بر میگردم خانه»
میگوید: «در همین مسیر شاید بتوانی بفروشی» و دیگر واقعا صدایم در نمیآید. شروع میکنم اما انگار مسافران هم اینقدر خستهاند که حال خرید ندارند.
مینشینم کنار منیژه، میگوید: «شوهرمگیر داده که بیا برویم شمال زندگی کنیم. گفتم شمال بیایم چهکار، اینجا خوب است اگر حداقل کم بیاورم میآیم مترو، شمال کجا بروم.» گوشیاش را بر میدارد و تلفنی قرار میهمانی شب را هماهنگ میکند.
قطار به نزدیکترین ایستگاه مترو به خانهمان میرسد. ساعت از ۱۰ گذشته است. از پلهها به سختی بالا میآیم. سهتاپ روی دستم مانده، به قول دختر فروشنده مایه را به دست آوردهام اما سودم ماند. خیابان خلوت است از ایستگاه پیاده میشوم و به تاریکی شب میپیوندم.