سیدضیاء قاسمی با بیان اینکه چندان به آینده افغانستان خوشبین نیست، میگوید: جامعه جهانی یا دیگر هیچ علاقهای به حل معضلات افغانستان ندارند یا اینکه دنبال تفاهم با طالبان و صید منافع خودشان از وجود یک حکومت ضعیف و محتاج و احساساتیاند.
«وقتی موسی کشته شد» دومین رمان شاعری است که نشان داد در داستانپردازی هم چیزی از قوت سرودههایش کم ندارد. سیدضیاء قاسمی میان مخاطبان فارسیزبان به غزلهای محکم، اصیل و زیبایش معروف است و به تازگی دومین رمانش را از سوی نشر چشمه روانه بازار کتاب کرده است. او پیشتر «زمستان» را در نشر تاک منتشر کرده بود. «وقتی موسی کشته شد» سراسر نماد است؛ نمادهایی که مسیر افتان و خیزان و معیوب شکلگیری و رشد دموکراسی در افغانستان را روایت میکند؛ روایتی که البته جدا از داشتن پلاتی محکم، رنگوبو و افسانههای اقلیمی را در خود دارد که دل از هر فارسیزبانی میبرد و او را شریک افسانههای شیرینی میکند که گویی عمری قرار بوده مرهم تلخی مردمان جغرافیایی باشند که این روزها در مقابل چشمان کور جهان روزگاری سراسر رنج و سختی را پشت سر میگذارند. در ادامه گفتوگویی را که با ضیاء قاسمی درباره «وقتی موسی کشته شد» انجام شده است در ایسنا میخوانید.
«وقتی موسی کشته شد» برای من پر از نماد بود. آیا شما داستان را تعمدا با نمادپردازی نوشتهاید یا این تصور من است؟
کوشش کردم روایت سیر طبیعی خودش را طی کند. تعدادی از نمادها را آگاهانه انتخاب کردم مثل نام سربازی که به موسی شلیک میکند. تعدادی از نمادها هم در بستر قصه، خودشان خودشان را ساختند مثل قضیه استخوانفروشی که فکر کنم یکی از نقاط ثقل رمان است. اما در هر صورت میخواستم نمادها حلشده در بافت روایت باشند و از کادر بیرون نزنند و صورت شعاری به خود نگیرند. کوشش کردم نمادسازی و درک و دریافت نمادها بیشتر در ذهن خواننده شکل بگیرد تا در لحنِ متن و خواننده مشارکت داشته باشد در این امر. البته طبیعتا این قضیه به میزان آشنایی خواننده با تاریخ و فرهنگ و جامعه افغانستان هم بستگی دارد. به طور مثال متن در جایی که به نام عبدالرحمان خان اشاره میکند، برای یک خواننده افغانستانی یا کسی که با تاریخ افغانستان آشنایی دارد، عمق بیشتری میتواند پیدا کند.
طبیعتا نمادها میتوانند تعداد مخاطبان یک اثر را تاحدی محدود و خاص کنند. به نظرت این اتفاق درباره موسی هم رخ میدهد؟
من کوشش کردهام این اتفاق نیفتد. همانطور که در پاسخ سؤال قبلی عرض کردم، بنای من بر این بوده که همه چیز بر اساس سیر طبیعی روایت شکل گرفته باشد. یعنی نمادهایی که آگاهانه یا حتی ناآگاهانه در متن آمده، درک وجه سمبولیکشان برای مخاطبی که پشتوانه آن نماد را میداند، التذاذ بیشتر ایجاد کند، اما در عین حال برای مخاطبی که آن آشنایی را ندارد، گُنگ نماند و ارتباط او را با متن دچار اختلال نکند. حالا اینکه چقدر در نوع پرداخت موفق بوده باشم، بستگی به نظر اهل فن دارد.
رمان در لایههای زیرین خود نقد سیاست در افغانستان را دارد. سیاستی که در آن بیگانه و خودی هردو به منافع خود و نه فردای وطن فکر میکنند. اما این نقد سیاسی اصلا توی ذوق نمیزند. چطور به این نقشه و پلان برای نوشتن رسیدید؟
کوششم بر این بوده که به اتفاقات و جریانات سیاسی نگاه صرفاً سیاه یا سفید نداشته باشم و از جایگاهی بیطرفانه به آنها نگاه و آنها را نقد کنم. کوشش کردم به نوعی آن جریانات را درک کنم و مواظب لحنم باشم که ضمن داشتن بار عاطفی، به ورطه جانبگیری نیفتم. تجربه شاعری به من آموخته که در چنین مواردی از صراحت و مستقیمگویی پرهیز کنم. میدانستم که در هر صورت با اینکه باید متوجه لایههای سیاسی داستانم باشم، حواسم به اینهم باشد که من فقط دارم قصهای را روایت میکنم و مقاله و تحلیل سیاسی نمینویسم.
دموکراسی در افغانستان نتوانست روی پاهای خود بایستد. این چیزی است که در رمان شما میبینیم. به نظر خودتان چرا این اتفاق رخ داد؟
ما وقتی میخواهیم یک عمارت بسازیم، به همه عوامل ساخت باید فکر کنیم و متناسب با هدفمان آنها را انتخاب و فراهم کنیم. به موقعیت مکانی و جهتهای آن. به اینکه طراح قابلی نقشه آن را ترسیم کند. به پیریزی عمارت، به معماری که قرار است سرپرستی ساختن را به عهده داشته باشد، به مصالحی که باید در ساختمان به کار گرفته شود و… یک نظام سیاسی و اجتماعی هم چیزی غیر از این نیست. دموکراسی در افغانستان به شکلی نیمه و ناقص به دنیا آمد. شبیه موسای قصه من. یک بار یک دیکتاتور به نام داود خان یک جمهوری تأسیس کرد که خودش از هر پادشاهی مستبدتر و مطلقالعنانتر بود. یک بار هم بعد از سقوط حکومت اول طالبان، در اجلاس بُن، تهداب حکومتی که قرار بود یک دموکراسیِ سازنده باشد، به وسیله زلمی خلیلزاد گذاشته شد که گذشت زمان ثابت کرد او یکی از متعصبترین و قومگراترین سیاستمداران دخیل در مسئله افغانستان بوده است. او حامد کرزَی را به افغانستان تحمیل کرد که بنا به علایق قومی با طالبان همدلی و همذاتپنداری بیشتری داشت تا نیروهای نظامی حکومتی که خودش رییس آن بود. از اشرف غنی هم که بهتر است اصلاً چیزی نگوییم. در هر صورت فکر میکنم در افغانستان تا معضل بیاعتمادیها، نابرابریها و دلناپاکیهای قومی حل نشود، نه دموکراسی موفقی ایجاد خواهد شد و نه حکومت سالم و مقتدر دیگری.
آینده افغانستان را با همه آنچه از سر گذرانده و میگذراند، چگونه میبینید؟ آیا ادبیات میتواند صدایی باشد که با جهان حرف بزند و یا آنچه را بر این کشور و مردمش میگذرد ثبت کند؟
به آینده افغانستان حداقل به این زودیها زیاد خوشبین نیستم. بیشتر از ۴۰ سال جنگ و ناامنی زیرساختهای اقتصادی جامعه را از بین برده است. حکومتهای حامد کرزی و اشرف غنی هم کار زیربنایی چندانی نکردند. آنها فقط نمایش اجرا کردند و با کارهای روساز و سطحی کمکهای جامعه جهانی و همچنین عواید ملی را به جیب زدند. اکثر کادرهای متخصص و نیروهای فکری مؤثر جامعه در هول و هراس بعد از سقوط طالبان از افغانستان خارج و در چهارگوشه دنیا پخش و پلا شدند. جامعه جهانی نیز یا دیگر هیچ علاقهای به حل معضلات افغانستان ندارند یا اینکه دنبال تفاهم با طالبان و صید منافع خودشان از وجود یک حکومت ضعیف و محتاج و احساساتیاند. من یکی با دیدن این اوضاع امید چندانی ندارم که آن جامعه به زودیها رنگ بهبود را ببیند. ادبیات البته که میتواند طنین صدای رنج آن مردم باشد. میتواند روایتگر تلخیهای یکی از شرمگینانهترین فروپاشیهای اخیر باشد. ما دیدیم که در وقایع حول یازده سپتامبر، خالد حسینی با رمان «بادبادکباز» در تمام جهان توانست صدا و نمایی از افغانستان را انعکاس بدهد و تعداد زیادی از مردم جهان از دریچه روایت او با افغانستان آشنا شدند. من فکر میکنم در زمانهای که سیاستمداران اغلب دروغ میگویند و ژورنالیسم اغلب گزینشی و جهتدار کار میکند، ادبیات و هنر بیشتر از هر چیزی میتوانند صادقترین راویان اتفاقات باشند و حقایق را منعکس کنند. با چنین بسترهای اهالی ادبیات افغانستان وظیفه دارند که بسیار کوشش کنند تا درد و رنج مردمشان را ثبت کنند و از آن با جهانیان حرف بزنند. وظیفه دارند که آنقدر رشد کنند تا به سطحی برسند که مخاطب جهانی پیدا کنند.
گفتوگو: زینب مرتضاییفرد