در یکی از شهرهای غرب ایران ساکنم و به واسطه ی کارم، مجبورم بسیاری از وعده های غذایی را بیرون صرف کنم و معمولا پاتوقم یکی از کبابی های نزدیک به محل کارم است. چند روز پیش که در کبابی مورد نظر نشسته بودم تا صاحب کبابی سفارشم را آماده کند با دو صحنه مواجه شدم که به گمانم بازگو کردنشان خالی از لطف نباشد. مرد میانسالی وارد کبابی شده و به فروشنده می گوید شنیده ام که دوباره قیمت ها بالا رفته، الان کوبیده سیخی چند؟ فروشنده می گوید: فلان تومان. مرد میانسال آهی کشیده و با چهره ای خجل می گوید لطفا یک سیخ برام بذار و به صورت ساندویچی برام درست کن. او را می شناسم، مرد شریفی است و سالهاست که مسافر کشی می کند. به گمانم او هم تا حدی مرا شناخته است. در صندلی کناری ام می نشیند و رو به من می گوید ای جوان! عجب روزگاری شده، زمانی با سه چهار سیخ هم سیر نمیشدم، اما الان شرایط طوری شده فقط می توانم در حدی بخورم که صرفا بتوانم فرمان ماشینم را کنترل کنم، دیگر با سیر شدن خداحافظی کرده ام. دیری نمی پاید که جوانی وارد کبابی می شود. از روی قیافه اش، خسته و آشفته به نظر می رسد. از صاحب کبابی قیمت هر سیخ مرغ، جگر، کوبیده و...را می پرسد و در نهایت از ارزان ترینشان یک سیخ را سفارش می دهد و با صدایی آرام به فروشنده می گوید که الان پول همراه ندارم، تا شب برات میارم. فروشنده با غرولندی زیر لب می پذیرد. جوان در میز مقابلم می نشیند. خسته نباشیدی به او گفته و تعارفی می کنم. همان خسته نباشید کافی بود تا بخشی از بغضش را نمایان کند. سر صحبت را باز می کند. از اوضاع به شدت گلایه دارد. می گوید دو سه روز است به مرز مراجعه می کنم اما باری گیرم نمی آید.رو به من می گوید "باورت میشه الان حتی کولبری هم پارتی بازی و باند بازی شده است و برای گرفتن یک بار هم باید کلی واسطه پیدا کرد؟!" این جمله برایم خیلی سنگین بود. خدایا یعنی کار به جایی رسیده که حتی برای کولبری هم باید به واسطه ها متوسل شد و از آنها خواهش و تمنا کرد؟! با بغضی در گلو، کبابی را ترک می کنم. در مسیر بازگشت به محل کارم، سخت در فکر فرو می روم. خدایا ما را چه شده که به این حال و روز افتادیم؟ قراربود دولتمردان، عزت مان را روز به روز بیشتر کنند. قرار بود فقر مطلق را ریشه کن کنند. قرار بود سفره ها را رنگین تر کنند. قرار بود کولبری محو شود چون خودشان هم می دانستند که این کار آدمیزاد نیست و مقام آدمی بسیار والاتر از این کارهاست. قرار بود با ایجاد شغل های پایدار،عزت و آسایش را برایمان به ارمغان بیاورند. الان خیلی ها می گویند سفره ی مردم کوچک تر شده است، اما من از روزی می ترسم که با این شرایطی که پیش می رویم،روزی به جایی برسیم که دیگر حتی سفره ای هم برای پهن کردن نداشته باشیم. قرار بود با کلید تدبیر مشکلات بسیاری حل شود، قرار بود با کلید تدبیر، امیدها را در دل مردم زنده کنند، اما متاسفانه با سوء مدیریت ها، کلمات تدبیر و امید، خودشان هم به فنا رفتند. اگر این کشور، کشور فقیر و کم برخورداری بود، آدمی زیاد حرص نمیخورد و بغض گلویش را فشار نمی داد، اما این کشور ثروتمند لایق بهترین هاست و مردم این سرزمین، سزاوار بهترین زندگی و رفاه و آسایشی درخور هستند. کاش وجدان های خفته بیدار شوند و مسئولان امر، در میان مردم حضور پیدا کنند و مشکلات ریز و درشت این مردم را به عینه و از نزدیک مشاهده کنند،شاید فرجی شد و گوشه ای از مشکلات ملت را حل کردند.