اخیرا سعید حجاریان در مطلبی نوشته بود: «این سؤال زیاد مطرح میشود که بالاخره چه خواهد شد و اوضاع ایران به چه سمت پیش خواهد رفت؟ کمتر پرسیده میشود: «چه باید کرد؟» یا «من چه میتوانم بکنم؟»
به گزارش ایسنا، احسان محمدی با این مقدمه در عصر ایران نوشت: از روزی که نوشتار بلند سعید حجاریان را در هفتهنامه صدا خواندهام به این موضوع فکر میکنم. به رفتار خودم دقیق میشوم که آیا «منتظر آمدن یک روز خوب هستم» یا بخشی از آنها که «یک روز خوب را می سازند؟»
بین این دو جمله کوتاه یک دنیا فاصله است. این که نومید، دلسرد و در حالی که غر میزنیم و مشغول ایراد گرفتن از زمین و زمان منتظر باشیم، یک دفعه یک روز خوب از راه برسد، اقتصاد درست بشود، مردم درست رانندگی کنند، کسی به کسی فحاشی نکند، مهربانی دست زیبایی را بگیرد و کمترین سرود بوسه باشد و... واقعاً شدنی است؟ نمونهای در طول تاریخ سراغ دارید که آدمها با انفعال و بیعملی حال شان خوب شده باشد، اقتصاد و کشاورزی و هنر و سیاست شان ممتاز شده باشد؟
نمونههای تلاش و جنگیدن برای ساختن روز و روزگار خوب چطور؟ از آنها میتوانید مثالی بزنید؟ این که آدمها به جای نفریندرمانی، آستین بالا زدهاند و کاری کردهاند. برای این که حال خودشان و شهرشان و کشورشان خوب شود، از جانشان مایه گذاشتهاند... حتماً میشود لیستی آماده کرد که احتمالاً ژاپن و آلمان را آن بالا نشاند. دو کشوری که بعد از جنگ جهانی دوم رسماً مخروبه شدند و حالا الگو!
تفاوت در همین موضوع است. این که منتظر «چه خواهد شد» بمانیم یا مشتاق و آماده بپرسیم: «من چه میتوانم بکنم؟». مینویسم «مشتاق و آماده»، نه ناامید و کسل که ترجمهاش میشود این: «من که کاری از دستم برنمیآید. من هیچ نقشی ندارم نه رئیسجمهورم و نه وکیل و نه وزیر! من چه میتوانم بکنم جز این که منتظر بمانم ببینم چه اتفاقی میافتد و... .»
خیلیها میگویند از ما گذشته! حتی اگر از شما گذشته باشد، از فرزندانتان چطور؟ مدرسهها باز شده و بچههای ما وارد کارخانه بستهبندیسازی شکل و شخصیت شدهاند. فقط قرار نیست دکتر و مهندس بشوند، قرار است در آنجا فرهنگ را بیاموزند، نحوه زندگی اجتماعی را، تلاش برای یافتن جایگاه بدون تخریب دیگری و... چقدر آنها را آماده کردهایم؟ چه برنامهای برایشان داریم؟
منتظریم معلم و مدیر و ناظم مدرسه که خودشان شهروندانی گرفتار مثل ما هستند، چوب معجزه از جیب بیرون بیاورند و همه اینها را در چشم بههمزدنی به بچههای ما یاد بدهند؟ معلمی که خودش کتاب نمیخواند، سینما نمیرود، بد رانندگی میکند، یاد نگرفته که پرخاشگری نکند، ناظمی که «نظم» را با «سکوت گورستانی» اشتباه گرفته، مدیری که قادر به مدیریت چهار معلم نیست چطور میتوانند به بچههای ما درس «شهروندی» بدهند؟
البته که بسیاری از آنها شریف و باسواد هستند اما در الکل که زندگی نمیکنند. آنها هم شهروندان همین جامعهای هستند که ما صبح تا شب در نکوهش آن سخنرانی میکنیم و میگوییم عجب جای بدی است و اگر دستم به دهنم میرسید، خیلی زود مهاجرت میکردم! آنها هم محصول و قربانی همین سیستم فکری هستند که «منتظر آمدن یک روز خوب بودن» را آموزش میدهد نه تلاش برای ساختن یک روز خوب را!
بعضیها پاسخ آمادهای توی جیب دارند. «اینها وظیفه حکومت است. حکومت باید برای ما زندگی خوب مهیا کند.» قطعاً یکی از وظایف حکومت خردمند و حکمرانی خوب همین است اما نگاهی به مدیران و وزرا بیندازید. شاید باورتان نشود اما آنها هم ایرانی هستند! در همین کشور رشد کردهاند و نفس کشیدهاند. سوپرمنهای افسانهای نیستند. فرشتههای پاک نیستند، مغزهای برجسته نیستند. فرزند پدران و مادرانی هستند که یک روز دست آنها را گرفتند و به مدرسه بردند. در همین مدرسهها که ذهن بچهها را بستهبندی میکنند!
چطور انتظار داریم آنها یکباره یک نقشه راه بینظیر خلق کنند که وقتی ما خسته و تسلیم شدهایم و مدام گله میکنیم یک دفعه خوشبختی راهش را کج کند طرفمان؟ شدنی است؟ وظیفه دارند که همه تلاششان را برای بهبود زندگی شهروندان به خرج بدهند اما من چشم امیدی ندارم و منتظر نیستم از آنها آبی گرم شود!
حتی اگر موفق شوند بهترین نقشه راه را خلق کنند، بینظیرترین برنامه تاریخ را برای پیشرفت کشور مکتوب کنند و بیایند اعلام کنند که ای ملت ایران! اگر از فردا صبح این مسیر را برویم به خوشبختی دنیا و سعادت آخرت دست پیدا میکنیم چند نفرمان باور میکنند؟ چند نفرمان حاضرند تن بدهند به آن برنامه، سخت کار کنند، کمتر استراحت کنند، سفرهشان را کوچکتر بچینند و بگویند من برای آینده فرزندانم سختیهای امروز را به جان میخرم؟
بسیاری از ما تردید خواهیم کرد. باور نمیکنیم که چنین نقشهای وجود داشته باشد. عدهای میگویند و مینویسند که این بهانه جدید برای سرکیسه کردن ماست و نقشه ریختهاند که از ما کار بکشند و سودش را اختلاس کنند و برای بچههایشان خانه و پورشه بخرند و ... بعضی هم به این امید که اگر در این مسیر قرار بگیرند چیزی به آنها میماسد همراه میشوند و وقتی بینند باید سخت کار کنند و ریاضت پیشه کنند و سختی به جان بخرند، از قطار پیاده میشوند و ...
هیچ راه میانبری وجود ندارد. اگر کسی بگوید در پشتی برای پیشرفت یک ملت وجود دارد، راهی که بدون پرداخت هزینه و به سادگی به دروازههای خوشبختی خواهیم رسید یا شیاد است یا نادان. راه ما از سنگلاخ میگذرد. تلخ است اما واقعیت دارد. ما باید تن بدهیم به راه دشوار...
ساختن یک روز خوب را به بچههایمان یاد بدهیم وگرنه هیچ روز خوبی «خودش نمیآید». این شعرهای شیرین جایش در ترانههاست. لابلای همان رقص نورها، همان ولولهها... روز خوب را باید بسازیم. با هم بسازیم... .»