یکی از شبهای شهریور نود و شش، راهی «کنسرت نمایش سی» شدیم. باید به کاخ سعد آباد میرفتیم.گفته بودند یک ساعت زودتر از شروع نمایش باید آنجا باشیم. با دل نگرانی همیشگی از ترافیک تهران خود را به زعفرانیه رسانیدیم. نگهبانی گفت: نمیتوانید ماشین را داخل بیاورید و باید آن را به پارکینگ ببرید. پرسیدم از پارکینگ تا درب کاخ چقدر است؟پاسخ داد: دو دقیقه. راست نمیگفت. اتومبیلمان را به پارکینگ فروشگاه بزرگ ارگ بردیم. در نزدیکی میدان تجریش بود. از آنجا تا درب ورودی کاخ نیم ساعت طول کشید تا از سربالایی خود را رساندیم و آگاه شدیم که یک ساعت دیرتر کنسرت آغاز میشود و گویا پیامک داده بودند و ما نفهیمده بودیم. نوازندههای خیابانی کم کم پیدایشان شد تا در این روزهای بیکاری واگیردار، لقمه نانی به دست آرند. زیبا مینواختند و پیدا بود که آدمهای نازنینی هم هستند اما هنرمندان خوش شانسی نبودند. وارد کاخ شدیم و به یاد شعرخاقانی شروانی(520-595ه.ق) و قصیده معروف او افتادم که کاخ انوشیروان دادگر را- که در عراق است- آیینه عبرت دانسته و گفته است:
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کنهان ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم خاک در او بودی دیوار نگارستان
پندار همان عهد است از دیده فکرت بین
در سلسله درگه در کوکبه میدان
کسری و ترنج زر، پرویز و بِهِ زرّین
بر بادشده یکسر ، با خاک شده یکسان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک زایشان شکم خاک است آبستن جاویدان (گزیده اشعار:ص83)
مردم خوب آمده بودند. پس از کنترل بلیتها وارد کاخ شدیم. دکّههای چای و قهوه و ساندویچ بازارشان گرم بود و هوا اندکی سرد. از جوانی پرسیدم :«غذاخوری بازهم جلوتر هست؟و او پاسخ داد : «نه». ما هم از ترس گرسنگی که به قول مولانا: «آدمیاول حریص نان بود...» به دکّه آنها رفتیم که همواره سخن از ساندویچ بوقلمون میراندند. هیچ بویی از بوقلمون نبود و هنگامیکه ساندویچ را گرفتیم آن قدر کوچک بود که در یک دست جا میشد و تنها یک برگه ژامبون بوقلمون درون آن بود و بابت آن پول یک پرس چلوکباب را هم گرفتند.
نیاز دیگری ما را به سوی دستشویی که در سربلندیهای کاخ بود فرستاد. میانه راه یک رستوران کوچک را دیدیم و دانستیم که دکه ساندویچی ما را فریب داده است. تماشاچیان رفته رفته زیاد شدند. آنها کسانی بودند که دستشان به دهنشان میرسید و خیلی با کلاس و هنری در جاهای مختلف کاخ قدم میزدند گویی که از مهمانان پادشاه هستند. بلیتهای سی هزار تومانی تا دویست هزارتومانی نمایانگر چنین وجناتی بود. سرانجام ده و نیم شب شد و برروی صندلیهای سامسونگ جای گرفتیم. آشنا بودند. در خانههامان هم یخچال و تلویزیونهایشان را داریم و زیرپایمان ماشینهایشان را و بسیار مهربانند چون همه اقتصاد ما را در دست گرفته اند و با خلوص تمام به ما خدمت میکنند.
گوشیهای کرهای بود که از جیبها و کیفها بیرون میآمد تا تمام کنسرت را شکار کنند و ندانند چه میگذرد. هوا دلپذیر بود و تک تک ستارهای در آسمان سعدآباد دیده میشد. درختان بلند چنار به خوبی ما را میدیدند. در دو سوی من دو زن میان سال نشسته بودند و در سمت راست یکی از آنها هنوز صندلیها خالی بودند. یک زن و شوهر جا افتاده از راه رسیدند. مرد «با سری بی مو چو پشت تاس و تشت» کنار او نشست و در چشم به هم زدنی همسرش به بهانه این که یک نفر بلند قد جلویش نشسته است او را از جایش بلند کرد و خود بر جای شویش نشست و شادمانی او را برهم زد. هنگام نمایش او برای این که بهتر ببیند از جایش بلند میشد. هر چند چهار مانیتور بزرگ، نمایش را به خوبی نشان میدادند اما بلند شدنها و سرکشیدنها به دلیل نامناسب بودن چینش صندلیها و نبودن شیب مناسب همچنان ادامه داشت. شاید یک سوم آنها با گوشیهای خود فیلم میگرفتند و مزاحم دیگران میشدند و خود نیز چیزی از کنسرت به دستشان نمیآمد جز فیلمهای تیره و تار. هر از گاهی کسی به آنها گوشزد میکرد که فیلمبرداری شما مزاحم دیدن ماست اما آنها کار خودشان را میکردند و گوششان بدهکار نبود. آنها خود را افرادی فرهیخته میدانستند که لابد فیلم گرفتن هم حق آنها بود. دردناک تر این که دو نفرغول پیکر جلوی شما بنشینند و بسیار راست و استوار درحال گرفتن فیلم باشند و به درخواست شما حاضر نباشند حتی کمیسُر بخورند. چه میشود کرد؟ کسی به ما آداب نشستن در سینما، تئاتر، کنسرت و مکانهای دیگررا لابد یاد نداده اند. وگرنه وسط نمایش با صدای بلند کسی با گوشی اش صحبت نمیکرد. چنانکه کناردستی من با اعتماد به نفس کامل این کار را میکرد. ای کاش با رشد داراییهایمان، داناییهایمان هم رشد میکرد. اما به هرحال:
«جایی که کلام پیش نمیرود، موسیقی آغاز میشود.» این سخن رسای «کریستین یوهانهاینریشهاینه»(1797-1856)، شاعر بزرگ قرن نوزدهم آلمان است که آن را برای عنوان این نوشتار، وام گرفته ام.هاینه گفته است: «موسیقی ملودی است که جهان متن آن است.» (ویکی پدیا) آوای ساز سهراب پورناظری نخست تماشاگران را به شادمانگی و کف زدن واداشت، که «مرزبان را مشتری جز گوش نیست» و سپس سکوت بود تا از راه گوش این غذای خوشمزه را به جان نوش کنند و به جان خویش جان بخشند. سکوتی همراه با آرامش. آرامشی که از حنجره همایون شنیده میشد و به کام شنوندگان میریخت. سکوت و آرامشی که هر دو از نشانههای خدا هستند. تولستوی(1828-1910)در کتاب «هنر چیست؟» گفته است: «هنر فعالیتی است انسانی که به وسیله آن دسته ای از انسانها ، احساسات خود را به دسته دیگر منتقل میسازند... و باید تصدیق کنیم که محصولات هنری به ندرت یکی از میان یکصد هزار، ناشی از احساسی است که سازنده اثر، آن را تجربه کرده است و بقیه جز محصولات ماشینی و تقلّبات هنری چیزی نیستند.» (صص:156-157) به راستی با یک اجرای کوتاه از «کنسرت نمایش سی» شاید بتوان چنین داوری درباره آن نمود که عدهای از هنرمندان فرهیخته کشور عزیزمان ایران، این زیبایی را به نمایش گذاشته اند.
این موسیقی و تئاتر که با هم به نمایش اسطورههای ایرانی آمده بودند، با قلم هنرمندانه خانم نغمه ثمینی از شاهنامه ، به زیبایی، رنج و بار مسئولیت رستم را در رنج فردوسی نشان میدهد. رستم و پدرش زالِِِ سپید مویِ دست پرورده سیمرغ افسانه ای و بلند پرواز. رستم و مادرش رودابه که نادیده عاشق پدرش شده بود و رستم را به گونهای متفاوت به دنیا آورد. زاییدنی «رستمانه» و نه «سزارین». رستم و رنج کشتن پسرش سهراب جوان و دلاور، برای ایران. کشوری که از پسرش برایش عزیزتر بود.رستم و رنج کشتن اسفندیار رویین تن برای تن ندادن به خواری و پاسداشت آزادی و آزادگی و آیین پهلوانی و دلیری ایرانیان. رستم و کشته شدن خودش بر اثر خیانت برادر ناتنی اش شغاد. و بازتاب این همه رنج در رنج سی ساله فردوسی بزرگ. من که از دو ساعت و پانزده دقیقه نمایش و موسیقی ، بیشترین زمانش را در حال گریستن بودم. اشگ ریختم و «ذوق گریه را که چون کانِ قند» بود چشیدم. وقتی رنج خواندن اشعار حکیمانه مولانا و فردوسی و شاعران معاصر کشورمان را در چهره همایون دیدم و در آوایش شنیدم.
اشگ ریختم وقتی انگشتان زخمیو پینه بسته سهراب را در نواختن تنبور و کمانچه ای دیدم که مرا به یاد کمان رستم میانداخت و تمام تماشاگران که از جان برایشان کف میزدند و در تجربه آنها شریک شده بودند.
دیگر نوازندگان گرانقدر و بازیگران دوست داشتنی همگی به خوبی تمام از پی ایفای نقش خویش نیک برآمدند. چقدر رنجی که در صدای سازآنها بود شبیه رنج رستم بود که اینها نیز چون او عشق وطن دارند و فقط نقش آفرین نیستند.و چه خوب این احساس خوشایند را به تماشاچیان منتقل کردند. شاید به زیبایی همین خاطره ای که تولستوی در کتاب ارزشمند «هنرچیست؟» گفته است که:
«چندی پیش با خاطری افسرده از گردش باز میگشتم. وقتی به نزدیک خانه رسیدم ، آواز گروه بزرگی از زنان روستایی را که دسته جمعی میخواندند، شنیدم. زنان از دخترم که چندی پیش عروسی کرده بود و اینک به دیدارم آمده بود استقبال میکردند. در این آواز خوانی، که با فریادها و نواختن سنگها به داسها در آمیخته بود، چنان احساس روشنی از شادی و نشاط و جوش و جهش وجود داشت که خود نفهمیدم چگونه این احساس به من سرایت کرد. با حالی خوش به سوی خانه رفتم و شاد و مسرور وارد منزل شدم.از اهل خانه آنها که آواز را شنیده بودند ، همه را در همان حال یافتم.»(ص:160)
ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه «کنسرت نمایش سی» به پایان رسید. همه از جای برخاستند و همراه با همایون خواندند:
«ای خدا، ای فلک ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن» و «ایران من ایران من، دور از تو بادا اهرمن». سپس همه هنرمندان با قدرشناسی تمام تماشاگران به شایستگی تشویق شدند. جمعیت به کندی از محوطه خارج شد چون خروجیها مناسب آن جمعیت چند هزارنفری نبود. تا به پارکینگ رسیدیم و از چهار طبقه زیرزمین ماشین را بیرون آوردیم ساعت دو بامداد شده بود. هزینه بالای پارکینگ با بهای ساندویچ بوقلمون هماهنگی داشت. به خانه آمدیم و لذّت آن «گوهرهای اجلالی» را در جان خود مزمزه میکردیم. از زیباییهای آن گفتیم و از رنجی که فردوسی کشید تا شاهنامه را شناسنامه ایرانیان کند. بازتاب این رنج همچنان هست و خواهد بود چنانکههاینریشهاینه در منظومه ای که به نام «فردوسی شاعر» و بزرگداشت او سروده است نیز به رنج فردوسی اشاره میکند و از ناسپاسی سلطان محمود که زمانی به خود آمد و برای فردوسی هدایایی فرستاد که با ورود کاروان هدایای او از درب غربی توس، جنازه فردوسی از درب شرقی به سوی گورستان تشییع میشد.
شاعرانی که در این کنسرت شعرشان توسط همایون خوانده شد، چون پوریا سوری که اشعارش در آغاز و پایان نمایش بود و اهورا ایمان که سروده بود: خوب شد دردم دواشد خوب شد، دل به عشقت مبتلا شد، خوب شد. و هومن ذکایی با شعر«دل سپرده ام من به روی تو، دردل من است آرزوی تو...»، و زنده یاد حسین منزوی ، که «از غمیکه چون بختک روی سینه اش افتاده است، درخواست میکند که دستانش را از گلوی او بردارد و بگذارد تا آزادانه سخن بگوید.»، همه این شاعران گرانقدر ادامه فردوسی بزرگند که رستم را به میدان آورد تا از آزادی و آیین پهلوانی و انسانی دفاع کند.و سرانجام همراه با مولانای بزرگ که « شیرخدا و رستم دستانش آرزو بوده» و به قول استاد شفیعی کدکنی «مثنوی اش بزرگترین حماسه روحانی بشریت است که خداوند برای جاودانه کردن فرهنگ ایران، آن را به زبان پارسی هدیه کرده است.»(زمانی،تفسیرمثنوی،ج1،ص:7)به ایرانمان میگوییم:
«با من صنما دل یک دله کن
گرسرننهم آنگه گله کن
و چه خوب است که هریک از ما به قدر وسع خویش برای آبادانی کشورمان کاری کنیم و بدانیم که «همواره شاعران بزرگ، آگاه و ناآگاه بزرگترین شیفتگان موسیقی بوده اند.»
(شفیعی کدکنی: موسیقی شعر:ص:389)
منابع:
1- تولستوی، لئون، هنرچیست؟ ترجمه کاوه دهگان، (تهران:1391)، انتشارات امیرکبیر.
2- خاقانی شروانی، گزیده اشعار، به کوشش دکتر سید ضیاءالدین سجادی، (تهران:1386)، انتشارات شرکت سهامیکتابهای جیبی،چاپ هفدهم.
3- زمانی، کریم، شر ح مثنوی، جلد اول، (تهران:1385)، انتشارات اطلاعات، چاپ نوزدهم.
4- شفیعی کدکنی، محمدرضا، موسیقی شعر، (تهران:1389)، انتشارات آگاه، چاپ دوازدهم.
نویسنده : علی جان بزرگی
عضو شورای برنامهریزی درسی سازمان پژوهش
ajbozorgi@gmail.com