ما آدمیان موجوداتی سراسر نیاز هستیم.نیازمند هوا، غذا، خواب، مستراح، دفع شهوت، امنیت، آزادی، دفع خشم، قدرت، تفریح ، عشق و احساس تعلق. دانشمندان زیادی در باره این نیازها سخن گفته اند تا به این وسیله انسان را شناسایی کرده و انتظار خودرا از نوع انسان معین کنند:
«آدمی اول حریص نان بود...»(مولانا)،«نیازهای نقص و رشد»(مازلو)، «خواستن، خشنودی گذرا، ملال و دوباره خواستن»(شوپنهاور)،«بقا، قدرت، عشق و دلبستگی،آزادی و نیاز به تفریح»(ویلیام گلسر)به گفته گلسر نیاز به تفریح – که از کودکی تا پایان عمر- همراه انسان است، عهده دار فرایند آموزش و یادگیری است. اغلب مردم برای پاسخ به این نیاز به سفر می روند تا اندوه خود را فراموش کنند و به قول متفکران یونانی به شکوفایی(اُدایمونیا)دست یابند.(دُو باتن).پاره ای از متفکران معاصر نیز گفته اند که «سفر نمادی از مرگ است»(د.یالوم)چون خانه و زندگی را رها می کنیم و از همه تعلقات جدا می شویم.
سفراز یک جابجایی و انتقال کوتاه آغاز می شود تا سفری طولانی به درازای یک عمر.سفر، گروهی از آدمیان را آنچنان شیفته خود کرده است که بیشتر یا تمام عمرخود را در سفر گذرانده اند و حاصل تجربیات خود را در سفرنامه هایی باارزش برای ما به یادگار گذاشته اند. ابن فضلان ، ابن بطوطه، مارکوپولو و برادران امیدوار، نمونه هایی از این بزرگان هستند.(جان بزرگی:1393)آنان با امکانات بسیار کم سفرهای بزرگ داشته اند. امروزه اما با امکانات فراوان می توان به آسانی در یکی دو روز هم سفری به اعماق تاریخ داشت و به شکوفایی دست یافت.
با یک برنامه ریزی مختصر،ساعت نه و نیم صبح روز شنبه نهم مرداد نود و پنج از تهران با وسیله شخصی به قصد دیداری از خوانسار همراه خانواده حرکت کردیم.در این روز که به نام امام جعفر صادق علیه السلام تعطیل رسمی بود، و تهرانی ها ،چون دیگر تعطیلات از هر طرف از تهران خارج می شدند تا دمی بیاسایند و از آلودگی های صوتی و هوا، خود را نجات دهند، هرچند برای مدتی کوتاه. عوارضی تهران – قم که از حدود چهل سال پیش همچنان عوارض می گیرد، ناگهان مارا متوقف کرد و قدم به قدم جای خالی اتومبیل جلو را پرمی کردم و گاهی هم کنار می کشیدم تا ماشین هایی که به زور خود را خارج از صف وارد می کردند و خم به ابرو نمی آوردند با بی حوصلگی ناشی از رشد نایافتگی ،پیشی بگیرند. پس از پرداخت عوارض هم از میان انبوه قبض هایی که به زمین می ریخت بدون توجه به بهداشت و اهمیت محیط زیست گذشتیم و پس از حدود سه ساعت رانندگی و نجات از ویراژ دادن های آنهایی که هیچ پایبندی به قوانین ندارند، به شهر زیبای محلّات شدیم. سال ها پیش دیداری از سرچشمه پرآب این شهر «گل و گیاه» و به قول خودشان «هلند ایران»داشتم. ازدحام ماشین ها در پارکینگ سرچشمه ، چهره ای متفاوت با آن سال ها داشت و چون دیگر قسمت های کشور شده بود که ماشین ها آدم ها را از کوچه و خیابان ها بیرون کرده بودند و آنجا را اشغال کرده بودند.پس از یکی دو دور چرخیدن، جایی پیدا کردیم و پیاده به سمت سرچشمه رفتیم. جایی برای نشستن در کنار مسیر نسبتا طولانی سرچشمه نبود و به میزانی که جمعیت زیاد شده بود، آب سرچشمه هم نسبت به چند سال قبل بسیار کم شده بود.ولی به هرحال زیبایی خودش را حفظ کرده بود. دری کی از غذاخوری های مشرف به سرچشمه جایی یافتیم و به نیاز جسمانی خود با آبگوشت پاسخ دادیم.از آنجا و ازدحام زیاد جمعیت، که تلاش می کردند تا حداکثر بهره برداری را از تعطیلی خود ببرند و شادمانه با امکانات مختصر ،در کنار خانواده لذت ببرند،گذشتیم .صدای مرثیه خوانی بلند گوی رسمی سرچشمه دیگر به گوش نمی رسید که از محلّات خارج شده و از مسیررباط مراد به حدود پنج کیلومتری شهر خمین رسیدیم. یک جاده از خمین به سمت الیگودرز می رفت و جاده دیگر به سمت گلپایگان. دلم هرّی ریخت. محال بود که تا سال قبل از این مسیر بیایم و به سمت الیگودرز و ازنا نروم. یک نیروی قدرمند دوست داشتنی مرا به آنجا می کشانید که حالا دیگر نبود. کسی که همیشه و به طور مطلق و بی قید و شرط به من مهرمی ورزید. کسی که طی بیش از نیم قرن عشق او را در بالاترین درجه تجربه کردم. مادرم. با بغض فراق او وارد جاده گلپایگان شدم.در ورودی شهر زیبای گلپایگان برای صرف چای از ماشین پیاده شدیم. قبل از این که مستقر شویم، جوانی قدبلند، لاغراندام و با لباسی کهنه و ظاهری ژولیده خودش را به من رساند و شروع به سخن گفتن کرد که مرامتقاعد سازد که بیکار است و پولش تمام شده و به این شهر آمده تا کار کند اما کاری نتوانسته پیدا کند و از این جور حرف ها... من در میانه صحبتش متوجه شدم و مبلغی به او دادم و او تشکر کرد و رفت. او اندوهی دیگر را در من زنده کرد که جوانان تحصیل کرده بیکاری را که می شناسم چگونه افسرده شده اند و کسی هم به فکر آن ها نیست. درختان زیبای خیابان اصلی شهر و سکوت و آرامش آن ، میزبانان خوبی برای مسافران بود. با دیدن برگ درختان سبز این دیار، دوستی فاضل که به این شهر تعلق داشت از خاطرم عبور کرد. آقای دکترابراهیم جعفری . مردی از مفاخر گلپایگان، که مطالب زیبای فرهنگی و جامعه شناختی او در روزنامه ها و در سایت «آخاله» گلپایگان بسیار ارزشمند هستند. حالا دیگر وارد استان اصفهان شده بودیم. همان اسپادان یا اسپهان که پس از دوره ساسانی معرّب شده و به اصفهان بدل شده است. شهری که در سال 1000ه.ق شاه عباس صفوی را، از تبریز به سوی خودش کشید تا آنجا را پایتخت ایران کرد و در آبادنی آن کوشید.(سبزیان: ص84)
اما گلپایگان با قدمتی پنج هزارساله که گفته می شود نام سابقش، «کوهپایگان»(به نقل از سایت آخاله)یا «ورتپاکان»به معنی سرزمین «ورتپات»(یکی از نام های ایران)(همان:ص103)،بوده است را موقتا ترک کردیم و فاصله کوتاه پانزده کیلومتری آن را تا خوانسار طی کردیم. مادرم می گفت که پدربزرگش در خوانسار زندگی می کرده است. به همین جهت احساس خویشی خوشی نسبت به این شهر در من برانگیخته شد.شهر سرسبزی که چند سال پیش با چشمه های جوشان و فراوان، طراوت وزیبایی خیره کننده ای داشت و اکنون هم که بسیاری از چشمه های آن خشکیده ، بازهم به زیبایی تمام جلوه می کند. نمی دانم در این دهه اخیر چه بلایی سر آب های این شهر آمده است و تا ده سال آینده چه خواهد شد.
درختان از دو طرف خیابان اصلی شهر آنقدر بالیده و قدکشیده بودند که در آسمان شهر به وصال هم رسیده،و یکدیگر را در آغوش کشیده و رها نمی کردند. سرعت رفتن را کم کرده تا لذت بیشتر از این منظره زیبا برده باشیم. سرانجام به سرچشمه شهر رسیدیم و در هتل جهانگردی زاگرس، در دامنه کوه اتاقی گرفتیم و پس از یکی دو ساعت آرمیدن، به بازدید از پارک ملی و بخش های مختلف سرچشمه رفتیم.در پارک سرچشمه ازدحام جمعیت از نقاط مختلف ایران را دیدیم که آنچنان نزدیک به هم نشسته بودند که گویی همه یک خانواده هستند. باز هم بساط خوردن در همه جا پهن بود و بوی عطر دیگ آش ،اشتهای هر رهگذری را بر می انگیخت. خانم میانسالی مشغول ریزکردن خیار در ظرف سالاد بود تا نوع شیرازی آن را بسازد.یکی قلیان می کشید و دیگری خربزه می خورد و بازارِفروش بستنی هم داغ بود تا داغی هوا را فرو نشاند. چقدر ما به جسم خود بیش از حد اهمیت می دهیم و جان خود را نحیف نگه می داریم. هیچ کس را ندیدم که کتابی در دستش باشد و به نیازهای رشد خودش پاسخ بدهد، اما به جای آن هرکس در دستش یک گوشی همراه داشت که مرتب از خودش و دیگران عکس می گرفت و اهمیت خودش را در تاریخ ثبت می کرد یا مشغول حرف زدن و پیامک بازی. بچه ها به هرطرف می دویدند و به اقتضای کودکی خود نیاز به تفریح را مرتفع می ساختند. مسیر غذاخوری های سنتی و جدید با علامت، بر روی درختان جهت یابی شده بود.یک جا آدرس «دوگوله= آبگوشت» داده، و جای دیگر مسیررسیدن به «چای آتشی» را مشخص کرده بود. پرخوری، بدخوری و کم تحرکی، بدنی ناموزون و بیمار را درچند دهه اخیر برای ما ایرانیان درست کرده و ما را از تغذیه روحی و معنوی غافل کرده است. به فرموده مولانا ما داریم با فربه کردن جسم خود برای بیگانه، خانه می سازیم:
در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی گوهر جان را نیابی فربهی
مشک را بر تن مزن بر جان بمال مشک چِبوَد نام پاک ذوالجلال
جریان آب ما را به سوی «آسیاب آبی» کشانید. تنها آسیابی که فعال بود و بوی آرد تازه را در هوا منتشر کرده بود.کارگزار خصوصی آن می گفت : « نزدیک به چهارصد سال قدمت دارد. قدمت آن را می توان از روی سنگ های مستهلک آن که هرکدام پنجاه سال کار کرده اند و قطر هر یک از آن ها تقریبا یک مترهست،فهمید. تاریخچه این گونه آسیاب ها که در شوش دانیال هم نمونه های آن هست، به زمان شاپور اول می رسد. بوی عطر آرد تازه آن مرا به زادگاهم در روستای مکی آباد(لرستان)برد که آسیاب آبی آن با سنگی بسیار بزرگتر به صورت شبانه روزی ، زوزه می کشید و مزد آسیابان هم از همان گندم و آرد برداشته می شد. زمانی که نان برکت سفره بود و حرمت داشت و گاهی که تکه کوچکی از آن را می دیدیم به ما آموخته بودند که برداریم و گرد و خاکش را بزداییم و در بالاترین ترک دیوار خشتی بگذاریم تا شکرگزاری خود را از نعمت خدا نشان داده باشیم و نعمتمان افزون شود. نمی دانم که اکنون وقتی نان های اضافه و اسراف شده به سطل های زباله ریخته می شود، چه عاقبتی بر سر نانمان خواهد آمد و چه نامی از ما برای آیندگان مان خواهد ماند. شاید یادآوری این اشعار مولوی برای ما هشداری مناسب باشد که از خداوند توفیق ادب بخواهیم:
از خدا خواهیم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش بر همه آفاق زد
درمیان قوم موسی چند کس بی ادب گفتند کوسیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بیل و داسشان
از ادب پرنور گشتست این فلک وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
فضای درون آسیاب آبی را با ابزار زندگی سنّتی مزیّن کرده بودند.مشک آب، که برای درست کردن کره و دوغ از ماست هم مورد استفاده بود. مشکی که از پوست سالم و دبّاغی شده بز و گوسفند درست شده بود.هنوز هم طعم آب گوارای چشمه های زلال را که از مشک، در کاسه گلین، می نوشیدیم به خاطر دارم. چند خمره بزرگ و کوچک سفالی که محل نگهداری سرکه و دیگر مایعات و ماست و دوغ بود. لانجین، ظرف سفالی بزرگ و دیگ رو باز استوانه ای کوتاه که در آن آرد را خمیر می کردند و پس ورزآمدن از آن چانه گرفته و نان می پختند.گاهی هم دوغ را در درون آن به کشک تبدیل کرده و از آب سبز گرفته از دوغ، قره قوروت ، درست می کردند. همه آن چیزهای اصیل و سالمی که امروزه در آرزوی آن ها هستیم. و خمره های بزرگی هم که علاوه بر استفاده غذایی، شاید کسانی چون افلاطون در آن می آرمیده اند.آن چنان که حافظ فرموده است:
حال خونین دلان که گوید باز وزفلک خون خم که جوید باز
جز فلاطون خم نشین شراب سرِّحکمت به ما که گوید باز...
گفته می شود که افلاطون آنچنان ساده زیست بوده است که زمستان ها در درون خمره می خوابیده است.
پس از صرف یک چای آتشی که برروی ذغال و درون منقل درست شده بود، از آسیاب بیرون آمده و به کوچه باغ های خوانسار رهسپار شدیم. خانه های کاه گلی مستحکم، با درهای چوبینی که کلون های زنانه – مردانه اش جلب توجه می کرد ما را در مسیرجوی آب همراهی کردند تا به بقعه «باباپیر» شیخ ابا عدنان و چند تن دیگر از عارفان آرمیده در کنارش، رسیدیم. معماری زیبای این بنای دوره صفوی در حال فروریختن بود و تعمیر آن را شروع کرده بودند. اما زیبایی نقوش فیروزه ای و کتیبه های آن چون گوهری تابناک در دل کویر می درخشیدند. با دیدن نوشته های سنگ قبرشان به یاد نوشته سنگ قبر دکارت دانشمند بزرگ فرانسوی افتادم:
« دو چیز حیرت مرا برمی انگیزد ، یکی آسمان پرستاره ای که بالای سر ماست و دیگری وجدانی که در درون ماست».و نوشته سنگ قبر بانو پروین اعتصامی که سروده ویژه او بر مزارش هست:
این که خاک سیه اش بالین است اختر چرخ ادب پروین است
گرچه جز تلخی از ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است
دوستان به که زوی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است
هرکه باشی و زهر جا برسی آخرین منزل هستی این است
گنبد مخروطی آن مرقد، از گنبد مساجد متمایز بود.گفته می شود که ابا عدنان مروج مذهب تشیّع از اصفهان تا بروجرد بوده است.یادشان گرامی که دین را با خوانش هنری خود برای مردمان خوشایند نمودند.آنان که «چون شجردست فشاندند و چون قمر چرخیدند»و «حال آنان را کسانی دیدند که گوششان، چون چشم گردید.»و « آنان که هر سحر از دعا ،خوش و مست می شدند.»
دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
عارف گوینده مگو تا که دعای تو کنم چون که خوش و مست شدم هر سحری وقت دعا(مولانا)
خستگی و گرسنگی پس از غروب قشنگ آفتاب ما را راهی یک رستوران کرد تا با صرف یک شام باکیفیت و ارزان به «خشنودیِ گذرایِ» سیری برسیم. پس از اندکی خرید و سوغات که از سنّت های خوب ما ایرانیان است به هتل بازگشتیم. برای پیداکردن قبله در هتل زاگرس سر برآسمان بلند کردیم و تابلوی آن را روی سقف مشاهده نموده و با نماز مغرب و عشا به معراج رفتیم.از روی ایوان، آسمان پرستاره ما را به سوی خود کشید تا همراه حافظ بخوانیم:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
همچنانکه غرق تماشای آسمان بودم و از عظمت و شکوه آن لذت می بردم از حیرت بیرون آمده و سخن استاد عزیزم محمد مجتهد شبستری را در تفاوت معرفت انسان شرقی و غربی به یاد آوردم:
«انسان شرقی وقتی به آسمان می نگرد، خود را غرق در آن و از آن می داند اما انسان غربی که از طبیعت جدا شده است، با تلسکوپ ستاره های آسمان را رصد می کند.»
من خود را در آسمان و از آسمان دیدم. با آرامشی که از آسمان گرفتم از ایوان به درون اتاق بازگشتم و خوابی آرام را تجربه نموده و با نسیم صبح بیدار شده و باز به معراج رفتم تا بر پشت سمند به پرواز در ایم و رخ ماه را ببوسم(الصلوه معراج المومن) و با جلال الدین رومی زمزمه کنم:
به معراج برایید که از آل رسولید رخ ماه ببوسید که بر بام بلندید
زروباه چه ترسید شما شیر نژادید خرلنگ چرائید که برپشت سمندید
تا طلوع آفتاب و پیش از صبحانه در ایوان و چشم انداز زیبای شهر خوانسار، مطالعه ای دلچسب داشتم.چند صفحه داستان انگلیسی، چند صفحه آموختن زبان فرانسه و خواندن صفحاتی از یک رمان، خوراک روحی پیش از صبحانه ام بود. پس از صرف صبحانه و تسویه حساب با هتل راهی گلپایگان شدیم تا به ویژه از شهر «گوگد»در شش کیلومتری شرق این شهر دیدن کنیم.
گوگد را درگذشته «قوقه» می گفته اند.جایی که در دوره اشکانیان از نواحی حکومت «مادها» بوده است و پس از حمله اسکندر مقدونی، یونانیان این ناحیه را «مدیا» می گفته اند. ارگ تاریخی و زیبای گوگد (دومین ارگ خشتی ایران بعد از ارگ بم) که در سال 1378 به بخش خصوصی واگذار شده و بازسازی شده است ، حالا هتلی سه ستاره ای است که با پرداخت هزار تومان می توان از محوطه و فضای آن بازدید کرد.ای کاش معماران و مهندسان ما هم می توانستند بناهای جدید را به استحکام و زیبایی بناهای چهارصد سال پیش می ساختند.فاصله گوگد تا تهران حدود 360کیلومتر است. این بنای بزرگ تاریخی تشنه دیدار گردشگران داخلی و خارجی است. در محوطه ارگ چندین ابزار کشاورزی برای مشاهده گردشگران به چشم می خورد.داس های درو کردن گندم و جو و علوفه، یوغ که برگردن دو گاو انداخته می شود تا خیش را برای شخم زدن زمین به آن نصب کنند یا برای خرد کردن خرمن های گندم و جو ، چُن را به آن نصب می کنند. نوعی ماشین کوچک خرمنکوبی که با سه محور استوانه ای چوبی که با پرّه های آهنی و یک سطح چوبی بر روی آن برای نشستن روی آن درست شده است و دو گاو (ورزا) یا دو الاغ و یا اسب آن را می کشند و در یک دایره روی بافه های گندم،یونجه و دیگر محصولات می چرخند تا ساقه ها را خرد کند.
از محوطه پر درخت و حوض بزرگ آن گذرکرده و از پله ها ی خشتی بالا رفتیم تا از بالای این ارگ چشم انداز شهر را ببینیم. پس از دیداری دوست داشتنی، ارگ خشتی و جذاب گوگد را به سمت محلّات ترک کردیم. از شهر که خارج شدیم بر سر مزارع صیفی جات مقداری خیار، خربزه و بادمجان خریدیم. فروشنده جوانی لاغراندام بود که می گفت دانشجوی مهندسی عمران است.لهجه شیرینی داشت.مرا به یاد بازیگران سریال قشنگ «روزی روزگاری» انداخت. ظهر به محلّات رسیدیم و بازهم نیاز ما را به دنبال پیدا کردن یک غذاخوری خوب کشانید. از چند نفرپرسیدیم و آدرس یک کبابی را روبروی پمپ بنزین محلّات دادند. به خصوص یک قصّاب جوان گفت : من بیشتر مواقع آنجا می روم با این که از من گوشت نمی خرند. اگررفتید اسم مرا بگویید ولی نگویید که گفته ام از من گوشت نمی خرد. کنجکاو شدم که چرا در این شهر این کبابی از بقیه معروفتر است. به آنجا رسیدیم. فضای داخل کبابی بهداشتی و تمیز بود. سفارش دادم و خیلی زود به علت خوب بودن آنجا شدم. ترازویی بود و هر سیخ کباب را قبل از این که به سیخ بکشد وزن می کرد و بعد به سیخ می کشید. ریحان های خوش عطر و بوی محلات و با کباب به قول خودشان «چشمی» که جلوی چشم مشتری گوشت را می برند و چرخ می کنند، ناهار خوشمزه ای را به ما خورانید. فروشندگان باانصافی بودند. قدیم ها می گفتند : «کاسب حبیب خداست».از آن ها قدردانی کردم و گفتم که غذایتان خوب بود و خودتان هم خوب بودید. از شهر بیرون آمده و راهی تهران شدیم. همینطور که رفتار خوب مردمان این سه شهر(محلات،گلپایگان وخوانسار)را مرور می کردم،این فرمایش امام صادق علیه السلام را که روزی از یک واعظ در مسجد الجواد در میدان هفت تیر تهران شنیده بودم، از نظرم گذشت : «شیعتنا ثلاثه اصناف:صنف یاکلون بنا وصنف کزجاج ینهشم، وصنف کذهب الاحمر ...»
«شیعیان ما سه گروهند:
1.گروهی به نام ما می خورند ،
2.گروهی چون شیشه شکننده هستند،
3.گروهی چون طلای سرخ زیبا هستند و هرچه در کوره آتش بیشتر می روند،زیبایی آن ها بیشتر می شود.
منابع:
1.سبزیان،مژگان،کتاب جامع ایرانگردی،چاپ اول ،تهران:انتشارات کامل ،1378
2.کاتالوگ گردشگری میراث فرهنگی استان اصفهان
3.جان بزرگی،علی،شوق شکوفایی در سیر به سه قاره،انتشارات حریم دانش،چاپ اول،تهران:1393
4.گلسر،ویلیام،تئوری انتخاب،ترجمه دکترعلی صاحبی،انتشارات سایه سخن،چاپ سوم،تهران:1392
5.دوباتن،آلن،هنرسیر و سفر،ترجمه گلی امامی،انتشارات نیلوفر،چاپ اول،تهران:1385
6.یالوم،اروین .د.،روان درمانی اگزیستانسیال،ترجمه سپیده حبیب،نشرنی،چاپ سوم،تهران:1391
7.مثنوی مولوی،تصحیح نیکلسون
8.دیوان حافظ،تصحیح آقای دکترابوالقاسم غنی
9.دیوان پروین اعتصامی
(www.akhale.ir.com)
علی جان بزرگی(جهانی)
عضو شورای برنامه ریزی درسی سازمان پژوهش و تالیف کتب درسی