۱
دوشنبه ۷ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۳۴
قصه چند زن کارتن‌خواب به روایت خودشان

از تولد یک نوزاد در کارتن تا آرزوی مرگ یک بانو

از تولد یک نوزاد در کارتن تا آرزوی مرگ یک بانو

دختر که باشی، عزیز دل پدر هستی. چشم و چراغ برادر و نور چشم مادر! اصلا دختر بودن حس و حال لطیف خلقت است. دختر است که بعدها مادر می‌شود و روشنی بخش خانه.

اما الان از روزی که در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر، دختران سرزمینت را ببینی که ژولیده و خمار با لحظه‌های شوم زندگی‌شان دست به گریبانند، آن وقت است که از خودت می‌پرسی؛ مگر اینها عزیز دل خانواده‌هایشان نیستند؟! چرا در نیمه‌های شب در خیابان پرسه می‌زنند و سقف آرزوهایشان، بی‌سقف شده.

راستش را بگویم؟ قبلا هر وقت می‌دیدمشان، نگاهم را می‌دزدیدم که چشمم به چشمشان نیفتند. زنان معتاد کارتن‌خواب را می‌گویم... هیچ وقت نزدیکشان نمی‌رفتم. راهم را کج می‌کردم که نگاهم به نگاهشان گره نخورد. انگار آنها از سیاره دیگری آمده‌اند. اینجا غریبه هستند. یک جورهایی فکر می‌کردم که کلی گناه و اشتباه را به دوش می‌کشند و حق‌شان است در نکبت باشند.

همه اینها گذشت تا اینکه یک بار از تمام قضاوت‌های ذهنم گذشتم و تصمیم گرفتم پای حرف‌هایشان بنشینم... و چه روزی بود! همه چیز با یک سلام آغاز شد و همان سلام ساده تمام ذهنیت مرا عوض کرد.

نزدیکشان که شدم دیدم آنها هم مثل تمام زنان سرزمین من هنوز دل دارند. دلشان خیلی زود می‌شکند و خیلی زود تنگ می‌شود؛ تنگ روزهای زیبای زندگیشان.

پای درد دل‌هایشان که می‌نشینم از قضاوت‌های خودم خجالت می‌کشم. از پیش‌داوری‌ها و ذهنیت‌های منفی‌ام شرمنده می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم اگر من جای آنها بودم. در خانواده‌ای مشابه خانواده آنها و در شرایطی مشابه آنها زندگی می‌کردم، چه بسا بدتر از آنها می‌شدم. چه بسا!

حال می‌خواهم قصه‌هایی که شنیده‌ام را برایتان روایت کنم. شاید نظر شما هم عوض شود. شاید از این به بعد موقع عبور از خیابان‌های شهر، چشم‌هایمان را نبندیم و کمی آهسته‌تر از کنار هم عبور کنیم. شاید این حوالی یک نفر به شنیده شدن و دیده شدن احتیاج داشته باشد.

گاهی شنیدن ساده حرف‌های یک انسان که در باتلاق فرو رفته موجب نجات او می‌شود. نجات دادن انسان‌ها کار ساده‌ای است اگر نگاهی متفاوت داشته باشیم و نجات یک زن، نجات یک اجتماع است چراکه زنان مرکز ثقل جامعه هستند.

حال راوی قصه زندگی‌هایی هستم که خواندنش قطعا و یقینا تاثیرگذار خواهد بود.

 

بی‌سروسامانی دختری که یک روز کمربند مشکی کاراته داشت

درست روبروی من نشسته، به چشمان سبزش که خیره می‌شوم، لبخند می‌زند. ترکیب اسم و فامیلی‌اش آنقدر آهنگین است که مطمئنم هیچ وقت یادم نمی‌رود... بیتا بادامی! یک شال مشکی روی سرش انداخته و یک لباس صورتی به تن دارد: «قبلا شیشه می‌کشیدم اما الان 16 روز است که پاک هستم» می‌پرسم: شیشه همان گرد سفیدرنگی است که با دماغ می‌کشند؟ از بی‌اطلاعی‌ام خنده‌اش می‌گیرد. نگاهی از سر ترحم به من می‌اندازد که این چیزها را نمی‌دانم. بعد با صدای بلند می‌خندند و می‌گوید... نه بابا! با یک وسیله شیشه‌ای آن را می‌کشند به خاطر همین اسمش شیشه است. بی‌خوابی می‌آورد و آدم را لاغر می‌کند. می‌پرسم؛ از خودت بگو. می‌گوید: «یک شب با مادرم جر و بحث کردم، از خانه زدم بیرون. هوا تاریک بود. رفتم پیش یکی از دوستانم. او هم جایی را نداشت. تا صبح در خیابان پرسه می‌زدیم که مامورین شهرداری ما را گرفتند.» اینها را می‌گوید و من فقط نگاهش می‌کنم.

دایره لغاتش گسترده است. کلمات را درست ادا می‌کند و جمله‌بندی‌هایش آنقدر زیباست که حس می‌کنم با یک آدم تحصیل کرده طرف هستم:

تحصیلاتت چقدر است؟

وقتی می‌پرسم با احتیاط جواب می‌دهد. دانشجوی هنر بودم در دانشگاه آزاد اما اخراج شدم. الان معادل فوق‌دیپلم را دارم. اما کتاب زیاد می‌خواندم خیلی زیاد. اکثر نویسنده‌های بزرگ دنیا را می‌شناسم و کتاب‌هایشان را خوانده‌ام.

واقعا چرا بیتا؟ سوالم تکراری است می‌دانم اما واقعا چرا؟

آلرژی داشتم، قرص‌های آمفتامین جوابگو نبود. صورتم ورم می‌کرد. یک نفر گفت که اگر شیشه بکشی خوب می‌شود. کشیدم، ورم صورتم خوابید اما خودم معتاد شدم... به همین سادگی. حالا هم تقصیر را گردن کسی نمی‌اندازم. آدم‌ها خودشان مسوول اعمالشان هستند. ناشکری هم نمی‌کنم. هیچ وقت هم به خدا نمی‌گویم. چرا من؟! چون فکر می‌کنم این روند را خودم پیش آورده‌ام. می‌دانید حالا چه فکری می‌کنم؟ یک دختر، در یک مکان محفوظ باشد، بهتر از این است که شب  در خیابان بماند. حتی اگر پشت درهای بسته باشد و نتواند بیرون برود. حتما و یقینا چنین جایی خیلی خیلی بهتر از خطراتی است که آن بیرون انتظارش را می‌کشد.

 

مربی کاراته بودم

بیتا حرف می‌زند و من با خودم فکر می‌کنم، دختری با دانش بیتا می‌تواند مادر خوبی باشد. یک مادر خوب و متعهد نه یک معتاد خیابان گرد. در همین فکرها هستم که حس می‌کنم چند کلمه گفته و من اصلا نشنیده‌ام. می‌گویم: می‌شه از اول تکرار کنی.

با خنده می‌‌گوید: «راستی من قبل از اعتیاد مربی کاراته بودم. کمربند مشکی داشتم، لیدر کوه هم بودم. حالا اما هیچ کدام از آنها را ندارم. نه تحصیلات دانشگاهی‌ام را نه مربی‌گری ورزشم را و نه حتی کتابهایم را. حالا من هستم  و خودم، آن هم خود بی‌خودم. درست مثل آدمی که مرده است. مرده‌ها هم باید همه چیز را بگذارند و بروند. من هنوز نفس می‌کشم اما همه چیز را از دست داده‌ام. همه چیز را در گذشته‌ جا گذاشته‌ام و حالا اینجا هستم.»

حرف‌هایش قشنگ است این بیتا خانم. دلم نمی‌خواهد حرف‌هایش را قطع کنم. فقط می‌پرسم: الان چه آرزویی داری؟ با خنده می‌گوید: الان آرزو دارم که ای کاش یک بستنی داشتم. خیلی هوس بستنی کرده‌ام. این لحظه فقط آرزویم همین است. یک دانه بستنی!

دختری که روبروی من نشسته و به قول خودش از خانه فرار کرده و دختر خیابانی شده و معتاد هم هست یک روز دانشجو بوده. ورزشکار و کوه نورد هم بوده. تازه کتاب هم می‌خواند کاری که خیلی از ماها انجام نمی‌دهیم. ولی حالا در هزار توی زندگی دست به گریبان پاک شدن و پاک ماندن است. خودش می‌گوید مادرم از دستم بیچاره شده. او هم عزیز دل یک مادر است مادری که امید زندگیش حالا دختر جوان و زیبایی است که در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند و گاهی هم نمی‌تواند از دید ماموران فرار کند و هر از گاهی به سامان‌سرا می‌رود و ترک می‌کند و وقتی بیرون می‌رود معلوم نیست چه اتفاقی در انتظارش است.

 

تولد یک نوزاد کارتن خواب

فکر می‌کنم حدود 2سال پیش بود که بین جمعیت کارتن خوا‌ب‌ها که دیوارهای خانه‌شان را پتوهای کهنه و پارچه‌های مندرس تشکیل می‌داد، صدای گریه نوزادی بلند شد. نیمه‌های شب بود که مادر کارتن خواب این نوزاد از درد به خود می‌پیچد و چندقدم آن طرف‌تر سایر کارتن‌خواب‌ها در خواب بودند. دیوارهای پارچه‌ای این خانه ویران عایق صوتی نداشتند تا مانع از رسیدن صدای گریه نوزاد به همسایه‌های کارتن‌خواب شوند.

معین  کوچولو وقتی اولین گریه‌اش را سر داد نمی‌دانست، همان لحظه چند نوزاد در دستان پرستاران سبزپوش، اتاق آبی بیمارستان را وارونه می‌بینند و گریه تولد سر می‌دهند. کوچولوی کارتن خواب قصه ما، بی‌خبر از همه جا در یک نیمه شب تابستانی از بدن یک مادر معتاد خارج شده بود تا در دستان پدر معتادش زندگی کارتن‌خوابی خود را آغاز کند.

دردناک است، نه؟! قصه نیست باور کن! اینها را خودم شنیدم. از زبان مادر کارتن‌خواب معین که حالا از قضای روزگار مقابل من نشسته. اسمش مرضیه است. فامیلی زیبایی دارد مرضیه... نی‌نواز! لاغر است و تکیده مثل همه معتادان شیشه. ترکیب چند استخوان و یک پوست، حجم صورتش را تشکیل داده‌اند. رنگ پریده و مضطرب با چشمانی بی‌قرار و بلاتکلیف!

 

سرگذشت مادر کارتن‌خواب

از چهره خسته و تکیده‌اش، ناله می‌بارد. با التماس و زاری حرف می‌زند. انگار به این نوع صحبت عادت کرده. کمی که آرام می‌شود فقط می‌گوید: «من دلم برای معینم تنگ شده. معین من را به من برگردانید. تو را خدا خانم!» او التماس می‌کند و من حیران نگاهش می‌کنم. معین کوچک در آغوش مادری که گاه خمار است و گاه نئشه در بیغوله‌ها و ویرانه‌ها چگونه سر خواهد کرد؟ می‌پرسم: الان معین کجاست؟ باز هم صدای زاریش بلند می‌شود: «بردنش پرورشگاه...» حس و حال وخوبی نیست دیدن دلتنگی‌های یک مادر اما یقین دارم که پرورشگاه برای معین امن‌تر از آغوش مرضیه است! کمی که آرامتر می‌شود از کودکی خودش حرف می‌زند. از روزگاری که یک دختر 12 ساله بود و در روستاهای تربت جام به دستور پدرش، برای یک کوره آجرپزی خشت آجر می‌زد. می‌گفت: «پدرم دو تا قالب آجرزنی برایم درست کرده بود و من مجبور بودم هر روز از ساعت 5 صبح با این قالب‌ها خشت آجر بزنم. سنم کم بود و ساعت‌های طولانی کار فشار زیادی به بدنم وارد می‌کرد. از 5 صبح به آجرپزی می‌رفتم و تا نزدیک‌های شب آنجا کار می‌کردم. شب‌ها که به خانه می‌رفتم تمام استخوان‌هایم درد می‌کرد. از شدت درد بدنم نمی‌توانستم بخوابم.» مرضیه نی‌نواز که حالا آرام‌تر شده ادامه می‌دهد: آن روزها با یک دختر افغانی به نام ضیاگل دوست بودم. هر روز از درد بدنم به او شکایت می‌کردم. یک روز ضیاگل به من گفت اگر تریاک بکشی دیگر بدنت درد نخواهد گرفت. من که از درد بدن ذله شده بودم پیشنهاد ضیاگل را پذیرفتم و در سن 13-12 سالگی اولین بار تریاک کشیدن را تجربه کردم.

 

اعتیاد همه چیزمان را گرفت

او می‌گوید: از آن به بعد درد بدنم کمتر شد و من به تریاک علاقمندتر شدم. بعد از مدتی، پدرم متوجه شد که من معتاد شده‌ام. چشمتان روز بد نبیند، آنچنان کتکی به من زد که هنوز یادم نرفته. خلاصه با زور کتک مرا ترک دادند و پاک شدم. یعنی در 13 سالگی تجربه یک اعتیاد و ترک را پشت سر گذاشته بودم.

مرضیه ادامه می‌دهد: همسرم اکبر نی‌نواز پسرعمویم است. او از همان سال‌ها عاشق من بود و به شدت همدیگر را دوست داشتیم. من متولد سال 1362 هستم و اکبر 2 سال از من بزرگتر است. 20 ساله بودم که با اکبر ازدواج کردم. اکبر کارگر بود. آجر بار می‌زد، در دامداری کار می‌کرد؛ خلاصه کارگری می‌کرد و خرج زندگی را در می‌آورد. حتی یک دوره هم سرایدار یک خانه بودیم. اما کم کم سمت مواد رفت و به خاطر اعتیادش از کار بی‌کار شد. دیگر نه درآمدی داشتیم و نه خانه‌ای. هر دو مصرف‌کننده مواد شده بودیم و شیشه مصرف می‌کردیم. یک وقت به خودمان آمدیم و دیدیم که کارتن‌خواب شده‌ایم. قبل از به دنیا آمدن معین، من 4 بار، باردار شده بودم اما بچه‌هایم زنده نمی‌ماندند. تا اینکه بالاخره معین به دنیا آمد و من و اکبر کلی خوشحال شدیم. حرف معین که می‌شود دوباره بغض می‌کند. باز هم قیافه‌اش در هم می‌ریزد و شروع به التماس می‌کند... خانم، تو را خدا بگویید معینم را به من پس بدهند. می‌پرسم: بچه را کجا می‌خواهی ببری؟ خودت که هنوز جایی را نداری. کمی فکر می‌کند و می‌گوید: خب، معین در پرورشگاه بماند. باز هم بغض می‌کند.

 

شوهرم بچه را به دنیا آورد

حسابی که ناله و زاری می‌کند دوباره آرام می‌شود و شب تولد معین را برایم تعریف می‌کند: «شب عید فطر بود که معین به دنیا آمد. ما با پارچه‌ها و پتوهای پاره چادر زده بودیم حوالی دولت‌خوان! سمت کمربندی جاده قم. آنجا کارتن‌خواب‌های دیگر هم بودند. درست کنار ما. اکبر پولی نداشت که من را به بیمارستان ببرد. چاره‌ای نداشتم باید خودم بچه را به دنیا می‌آوردم، با کمک اکبر! او قبل از اعتیاد در گاوداری کار کرده بود و موقع زایمان گاو‌ها بالای سرشان بود...» از مقایسه مرضیه خنده‌ام می‌گیرد اما آنقدر جدی و با وجد از شب زایمانش حرف می‌زند که خنده‌ام را کنترل می‌کنم. ادامه می‌دهد: تاریک بود. دنیای کارتن‌خوابی، برق ندارد. اکبر گوشی موبایلش را به پیشانی‌اش بست و چراغ قوه موبایل را روشن کرد. من از شدت درد به خودم می‌پیچیدم اما جیک نمی‌زدم. آخر می‌ترسیدم صدای فریادم به کارتن‌خواب‌های بغلی برسد و شر درست شود. شب سختی بود. اما بالاخره معین به دنیا آمد. اکبر بند ناف بچه را برید و زد پشت بچه. معین گریه کرد. کارتن‌خواب‌های همسایه متوجه صدای گریه‌اش شدند. وای که چقدر آن شب هوس یک لیوان چای داغ کرده بودم اما نداشتیم... هیچ وقت یادم  نمی‌رود که چطور برای یک لیوان چای له له می‌زدم اما می‌دانستم که اکبر حتی پولی برای خرید یک استکان چای ندارد. پس تحمل کردم... همین طور گذشت تا اینکه از شهرداری آمدند و ما را جمع کردند. من را به سامان‌سرا بردند و معین را به پرورشگاه...

 

در به دری یک مادر زیر پوست شهر

20 سال بزرگتر از سنش به نظر می‌رسد این بانوی 49 ساله. اسمش فخرالسادات است. می‌گوید: تا حالا چند بار مرا گرفته‌اند و به محک برده‌اند.

فخرالسادات از آن مهمان‌هایی است که هی‌ می‌رود و هی می‌آید. از همان‌ها که امروز مرخصش می‌کنند دوباره فردا ماموران شهرداری در خیابان پیدایش می‌کنند. کارتن‌خواب بوده و قبل‌تر هم در خانه سالمندان زندگی می‌کرد. خودش می‌گوید: یک سال پیش از خانه سالمندان فرار کردم و کارتن‌خواب شدم. یک کارتن‌خواب معتاد، شیشه می‌کشیدم. قبل از شیشه تریاک می‌کشیدم. از 30 سالگی معتاد بودم. اما الان چند وقتی است که ترک کرده‌ام.

حتی یک دندان هم در دهان فخرالسادات نیست. می‌گوید: شیشه باعث ریختن دندان‌ها می‌شود. من دندان مصنوعی داشتم اما لاغر شدم، دندان مصنوعی‌ها توی دهنم نمی‌ماند. شیشه آدم را لاغر هم می‌کند!

نگاهش می‌کنم. شاید به خاطر بی‌دندانی‌اش سنش زیاد به نظر می‌رسد. اما نه چین و چروک‌های صورتش اصلا در حد یک خانم 49 ساله نیست. در نگاه اول به نظر 60 ساله می‌آید، شاید هم بیشتر... خودش می‌گوید: 30 ساله بودم که از 9 سالگی سیگار می‌کشیدم. از همسرم جدا شدم. 3 تا بچه داشتم. 2 دختر و یک پسر. بچه‌ها را پدرشان برد. من ماندم و پدری که حاضر نبود خرجم را بدهد. ناچار شدم که کار کنم. به خانه‌های مردم می‌رفتم و کار خدماتی انجام می‌دادم. بعضی وقت‌ها شبانه‌روزی کار می‌کردم و همانجا می‌ماندم. یکی از صاحب‌کارهایم برایم حساب باز کرده بود و حقوقم را به حسابم می‌ریخت. 120 هزار تومان حقوقم بود. صد تومان را به حسابم می‌ریخت. 20 هزار تومان از حقوقم را دستی می‌داد به خودم من هم 5 هزار تومان از آن را می‌دادم تریاک می‌خریدم. 32 ساله بودم که شروع به تریاک کشیدن کردم. می‌‌دانید چرا؟ چون تریاک را ازهشت سالگی می‌شناختم. من اهل یکی از روستاهای زیباکنار هستم، بچه که بودم، در همسایگی ما پیرزنی زندگی می‌کرد که تریاک را داخل آب می‌ریخت و می‌خورد؛ معتاد بود! یکبار که من مریض شده بودم و تب شدیدی داشتم مقداری از تریاک داخل آب ریخت و به پدرم گفت: این را بدهید بخورد، خوبش می‌کند. من تریاک حل شده در آب را خوردم.

خوب یادم هست که بیماری‌ام خیلی زود خوب شد و یک خاطره شیرین از تریاک در ذهن من باقی‌ ماند... گذشت و من یک دختر 9 ساله شدم. یک روز که از کوچه رد می‌شدم، دیدم یک نخ سیگار روی زمین افتاده. تا آن روز من سیگار ندیده بودم. نخ سیگار را برداشتم و با عجله به خانه آمدم. از مادرم پرسیدم: این چیه؟ مادرم خندید و گفت... بگیر روی چراغ. روشنش کن. بکش ببین چیه؟!! من سیگار را روی چراغ گرفتم و رفتم داخل حیاط. آن طرف حیاط طویله داشتیم. وارد طویله شدم و با خیال راحت سیگار را کشیدم. سیگار کشیدن همانا و سیگاری شدن همانا... این شد که من در سن 9 سالگی با اشتباه ماردم سیگاری شدم.

از آن به بعد خانه هرکس که می‌رفتم دنبال سیگار می‌‌گشتم. اگر مهمانی به خانه‌مان می‌آمد که سیگاری بود از جیبش یواشکی سیگار بر می‌داشتم و یواشکیتر می‌کشیدم.

فخرالسادات هنوز هم سیگاری است اما می‌گوید: الهی که هیچ کس به سیگار اعتیاد پیدا نکند چون سیگار مادر همه مخدرهاست. کسی که سیگاری باشد راحت‌تر سایر مواد مخدر را تجربه می‌کند. مثل من که در 9 سالگی سیگار کشیدم و در 30 سالگی تریاک و بعد کم‌کم هروئین و شیشه. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گویم... آش کشک خالته. بخوری پاته. نخوری پاته!

حال و روز امروزم تقصیر خودم است و حالا دامنم را گرفته. فخرالسادات چیزی نمی‌گوید من هم نمی‌پرسم. اما او مبتلا به «ایدز» هم هست. از طریق سرنگ‌های آلوده مبتلا شده. وقتی حرف می‌زند به چشم‌های روشنش خیره می‌شوم. نمی‌دانم آن روز که مادرش تشویقش کرد که سیگار را روشن کند و بکشد می‌دانست آن نخ سیگار چه بلایی بر سردخترش خواهد آورد. دخترک 9 ساله داخل طویله چه بلایی بر سر آینده‌اش می‌آورد، آن لحظه! کاش یک نفر با سیلی توی صورتش می‌زد تا حالا من این صحنه را نبینم. اما افسوس!

 

ایستگاه آخر

فخرالسادات با آن چهره فرتوتش با دندان‌های ریخته و بیماری خطرناکش هنوز هم دوست داشتنی است. حتی بیماری «ایدز»‌ نظرم را راجع به او تغییر نمی‌دهد چون از پس تمام این‌ ماجراها او هنوز یک انسان است.

یک انسان درد کشیده که حالا روبروی من نشسته و از رنج‌هایش حرف می‌زند. حرف‌هایش که به اینجا می‌رسد، می‌گوید: یک سالی بود که آواره خیابا‌ن‌ها بودم.

داخل یک خرابه در کرج با یک خانم کارتن‌خواب زندگی می‌کردم. در ترمینال کرج گدایی می‌کردم و خرج موادم را در می‌آوردم. تا این که یک روز در ترمینال آزادی می‌چرخیدم که یک پسر جوان آمد و گفت: مادرجان اینجا چکار می‌کنی؟ الکی گفتم: می‌خواهم بروم مشهد، پول ندارم! پسر خوبی بود. بعدا فهمیدم که مامور شهرداری است گفت فعلا باش مهمان ما با تا بعدا تو را به مشهد بفرستیم. آنها من را از ترمینال آزادی به لویزان آوردند... از ماه رمضان پارسال تا حالا 4 بار من را گرفته‌اند. هی ترکم می‌دهند مرخص که می‌شوم دوباره شروع می‌کنم... می‌دانی چرا؟... توبه گرگ مرگ است. با افسوس نگاهش می‌کنم. چقدر حیف است که او به این روز افتاده چقدر حیف است که فقط آخر خط را می‌بیند. می‌پرسم، حالا چه آرزویی داری؟ می‌گوید: فقط از خدا  مرگ می‌خواهم . فقط همین!!!

 

سرپناهی برای بی‌پناهی‌ها

حرف آخر: حالا دیگر غریبه نیستند. دانه‌های دلشان هم برایم پیدا است.

بیتا و مرضیه و فخرالسادات، غریبه‌های آشنایی هستند که شاید بارها از کنارم رد شده‌اند و من به تلخی سرگذشتشان از کنارشان گذشته‌ام. امروز اما کنارشان نشستم. در حد چند ساعت. به حرف‌هایشان گوش کردم. تنها کاری بود که از دستم برمی‌‌آمد. نه می‌توانم جوانی فخرالسادات را به او برگردانم و نه بچه مرضیه را و نه حتی کمربند مشکی بیتا را. تنها کاری که از دستم بر می‌آید شاید این باشد که یک بستنی برای بیتا بخرم.

دل کندن از این خانم‌های شوریده کار راحتی نیست. آنها یک سلول از پیکر این شهر بزرگ هستند. یکی شبیه من! کاش دیگر در بیغوله‌های این شهر نبینمشان، کاش خودشان را پیدا کنند و دیگر سراغ مواد نرودند تا ناچار نباشند به خاطر پولی که دود خواهد شد، گدایی کنند. کاش روزی برسد که در این شهر هیچ کارتن خوابی وجود نداشته باشد.

 

 گزارش:مرجان حاجی حسنی

کد مطلب: 57594
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *