حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، چند دهه در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی است. از نوشته های او می توان به داستان ها و نمایش هایی چون « راز یک انسان، اشکی به پهنای تاریخ، كودكان تشنه سرزمين من، داستان خيال انگيز سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، اين روزها دلم براي بوسه اي تنگ مي شود و پیامبری که اینک اشک می ریزد» اشاره کرد.
این داستان، به روح همه جانباختگان عزیز ویروس کرونا و خانواده محترم آنان تقدیم می گردد؛ داستان بیش از ۶۶ هزار انسانی که درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفه های خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده شان، آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین زده است؛ مادراني كه در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا می گذارند و به یاد عزیزانشان در سكوت و برای همیشه اشک می ریزند؛ کسانی كه با درد و رنج بيماري جان سپردند و بی هیچ وداع و آيين بزرگداشت و مراسم سوگواری، غريبانه و درخلوت قبرستان درخاك آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
***
... در بارش شديد باران بهاري، بغض مانده در گلوي مادر، ناگهان به شیون و فريادي بلند و دردناک تبديل مي شود؛ فريادي جانسوز كه تمام فضاي سرد قبرستان را به لرزه در مي آورد...
***
... اينك داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند و از درد و نگراني مي سوزند؛ دخترکی از تنگی نفس و فشار قفسه سینه و مادري از پيشاني داغ و سرفه های خشک دخترك.
مادر با ديدن حال و روز كودك، به سقف داروخانه چشم می دوزد تا او متوجه اشك هايش نشود. لحظاتي بعد، مادر با دست های استخوانی و لرزان خود، ماسك كوچك دخترش را پايين تر مي كشد و صورت او را نوازش می کند:" نترسی مادرجون؛ الان آقاي دكتر داروهاتو ميده و..."
در میان جمعیت، مردی بلافاصله شیلد محافظ را روی صورتش می گذارد و با اشاره به فرد همراه خود از او می خواهد که از مادر و دختر فاصله بگیرد. از پشت پیشخوان داروخانه صدایی به گوش می رسد:" خانم... خانم... ای بابا، این نسخه مال کیه؟"
مادر از جا بلند می شود :" مال منه آقای دکتر! ببخشید؛ زیر بارون خیس شده!"
- بفرما خانم!... شصت و شش هزارو چهارصدتومن! تشریف ببرید صندوق!... با شمام خانم!... چيه؟!... منتظر چی هستی؟!... چرا همين جوری داری منو نگاه مي كني؟!
- آخه...
- آخه چی خانم محترم؟! قيمتش همينه!... لطفا بفرمایید صندوق!... اي بابا... بازم كه نرفتي!... خواهش می کنم تكليف منو روشن كن خانم؛ بالاخره دارو می خوای یا نه؟!
لحظات به كندي مي گذرد و درست در همين زمان، دو آشناي غريب، درتنهايي خويش ناله مي كنند و اشك مي ريزند؛ کودكي از چشم های ملتمس مادر و مادری از تیغ نگاه جمعیت حاضر در داروخانه...
مادر از كيف دستي كهنه و رنگ و رو رفته اش، چند اسكناس مچاله شده بيرون مي آورد و نگاهش را از حاضران مي دزدد و با پاهاي لرزان كمي به پيشخوان نزديك تر مي شود: "آقا، ب... ببخشيد... اگه ممكنه... به... به اندازه همين پول، دارو بديد!"
- بيست و يك هزارو پانصدتومن؟! اين كه حتي پول يه شربت و آمپول و سرنگ هم نميشه خانم محترم! باور کنید این کار اصلا درست نیست؛ شما كه پول نداري چرا وقت من و این مردم رو مي گيري خانم؟!
سكوت بر داروخانه حاكم است و دو همدل تنها، مضطرب می شوند و برخود مي لرزند؛ كودكي از وحشت آمپول و مادري از شرم حضور در زمان و مکان و آشفتگی درون و شدت ضربان قلب و...
***
اكنون ایستگاه مترو شلوغ است و دو مسافر، خسته و بغض کرده، از بيم و نگرانی مي سوزند؛ كودكي از شروع احتمالی درد سینه و سرگيجه شدید و مادري از دلهره تب و لرز مجدد کودک و خارش گلو و سرفه های غیرقابل تحمل و...
بر روي سكوي ايستگاه، مسافران پنهان در پشت ماسك هاي رنگارنگ صورت، بدون رعایت فاصله اجتماعی در انتظار رسیدن قطار لحظه شماری می کنند... مادر به عكس بزرگ و زيباي روي ديوار ايستگاه نگاه مي كند كه زن و مردي با لباس های مخصوص ضدکرونا در بيرون از بخش ICU يك بيمارستان، از فرط خستگي طاقت فرسا بر روي صندلي نشسته و شانه به شانه هم به خواب عميقي فرو رفته اند؛ يك زوج كادر پزشكي زحمتكش و از خود گذشته كه روزها و هفته ها به خاطر نجات بيماران وخيم كرونايی، صبورانه، بي وقفه و با جديت تمام تلاش كرده و در اين مدت فرصت استراحت كافي نداشته و از ديدن فرزندان و عزيزان خود محروم بوده اند...
مادر با ديدن عكس ایستگاه و كوشش صادقانه ديگر پزشكان، پرستاران و كادر ايثارگر درمان و نيز نيروهاي مهربان؛ كوشا، ياريگر، دلسوز و وظیفه شناس در همه نهادها و سازمان ها و ادارات خدمات رسان در سطح شهر و كشور، با اميدواري و آرامش به صورت زيبا و كوچك دخترش لبخند مي زند و به يكباره او را در آغوش مي گيرد :" خیلی زود خوب میشی اي شيطون بلا؛ فقط بايد استراحت كني و..."
و شروع به قلقك زير بغل و پهلو و شكم او مي كند و با صداي بلند مي خندد:" نبينم ديگه ورجه وورجه كني وروجك! وگرنه يه آشي برات بپزم كه..."
دخترك در حالي كه از حرف ها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابه اش را به سمت او مي گيرد و قهقهه مي زند:" دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم يه آتشي برات بسوزونم كه..."
... از دور و از داخل تونل سياه، صداي بوق و حركت قطار بر ريل هاي آهنين به گوش مي رسد و لحظاتي بعد با توقف چند ثانیه ای در ایستگاه، مسافران تلاش مي كنند كه زودتر راهي براي ورود به واگن ها بيابند. قبل از مادر و دختر، زني ميانسال با لباسي شيك و فاخر، با فشار جمعيت وارد واگن مي شود و روي يكي از صندلي ها مي نشيند. همزمان با حركت قطار و فاصله گرفتن از ايستگاه، چشم های كنجكاو چند مسافر، زن شيك پوش را نشانه مي روند. در ميان مسافران، مادر سر كودك خود را به سينه مي فشارد و به زن میانسال چشم می دوزد که بی توجه به او و دیگران، ماسک روی صورتش را تنظیم می کند و به كيف چرمي گران قیمت و خوش رنگش خیره می شود و با لذت آن را به سينه مي فشارد. مادر که به خاطرآرزوهاي شيرين اما دست نيافتني زندگي اش دلگير و برافروخته است، با دیدن زن خوشبخت روبروي خود، ناخواسته و با تمام وجود، آه مي كشد؛ آهی که سنگین، تلخ و سوزنده است: " من کُجا تو کُجا؟! خدا شانس بده والا! "
در گوشه اي از واگن، دختري جوان در آرزوي آينده اي روشن و زيبا، چشم خود را مي بندد و در انديشه اي نامعلوم غرق مي شود: " يعني ميشه منم روزي...؟! "
وسوسه ثروت نهفته در کیف زن میانسال، در وجود پسری جوان لانه می کند تا او حریصانه و با لذت و پنهانی، پس از بررسی موقعیت و شرایط لازم، در یک فرصت مناسب...
مردی شكسته و افسرده از ریزش سيل گونه و رشد قطره چكاني شاخص بورس و نابودي تمام سرمایه یک عمر زندگی اش و در اضطراب آینده مبهم خود و فرزندانش و نيز خسته از شنیدن و خواندن گفته ها و نوشته ها و وعده هاي بي اثر، نگاهش را از زن میانسال می گیرد و شكست خورده و با دلتنگی به میله های وسط قطار تکیه می دهد.
مردي با موی سپید، به ياد همسر از دست رفته اش، به صورت زن و لباس زيبايش نگاه می کند و سرش را به شیشه واگن تکیه می دهد و از ته دل ناله سر می دهد:" اي روزگار!..."
پدري پير، بي توجه به مسافران حاضر در قطار، در جستجوی آرامش قلبی، دستش را روی سینه می گذارد و در سکوت لبخند مي زند و زیر لب زمزمه می کند:"
الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ... رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ..."
مادر به اندک مواد غذایی باقی مانده در آشپزخانه محقرش فكر مي كند كه با آن ها می تواند امروز هم شكم كودكش را سيركند:" گشنه اي عزيزم؟ مادر فدات بشه! الان مي رسيم خونه برات آشی می پزم که زودی خوب بشی!"
... قطار همچنان به نرمي به سوي ايستگاه بعدي پيش مي رود و ديگر مسافران را وا مي دارد كه باز هم در انديشه هاي تلخ و شيرين خود غوطه ور شوند... چند لحظه بعد، صداي ترمز و توقف قطار به گوش مي رسد و مادر و كودك و تعدادي ديگر از مسافران از واگن خارج مي شوند. زن ميانسال به آرامي از روي صندلي بلند مي شود. زمان توقف قطار كوتاه است و او بايد هر چه سريع تر از يكي از درهاي واگن پياده شود. زن سعي مي كند راهي براي خروج از قطار بيابد، اما نمي تواند و در بسته مي شود و او در واگن مي ماند و كيف چرمی اش روي سنگفرش سكوي ايستگاه مي افتد. چندتن از مسافران به یکباره و با حسرت، فرياد مي زنند:" كيف!..."
اما قطار به حركت در مي آيد و هر لحظه از ايستگاه فاصله مي گيرد و دور و دورتر مي شود...
چند لحظه بعد، دست استخوانی زنی، كيف را از روي سكو بر مي دارد.
***
اکنون ایستگاه مترو خلوت است و مادر و دختر با فاصله از تونل و ریل قطار، بر روی صندلی های روی سکو نشسته اند. کودک با چشم هاي بی رمق خود، به دست هاي مادرش خيره مي شود كه در جستجوي رد و نشاني از صاحب شی پیدا شده، زيپ كيف را مي گشايد؛ كيفي گرانبها كه همه محتوياتش چند اسكناس معمولي و چند عكس و نامه قدیمی و پوسيده از طرف پسري از ديار غربت، به مادري تنها و نابينا است؛ پسری در سرزمینی دور، در آن سوی آب ها و اقیانوس ها...
زن به یکباره و از درون می شکند و دنیا بر سرش آوار می شود. او صورتش را بر می گرداند و به سمت ديگر ايستگاه خيره مي شود تا کودک چهره اش را نبیند. انگار درست در همين زمان، زمین دهان باز می کند و انسانی...
***
... اينك در بارش شديد باران بهاري آسمان شهرم و در گوشه ای از قبرستان سرد و غمگین دیارم، مادری دلشکسته بر مزار دخترک مهربان و شيرين زبانش نشسته و اشک ماتم می ریزد. او به ویروس مرگبار و واكسني می اندیشد که قرار بود در این سرزمین بزرگ ساخته و یا از دیاری دور به کشور وارد شود، اما افسوس كه ویروس به ریه ها و تمام وجود دختر کوچکش حمله ور شد و کمتر از پانزده روز او را به کام مرگ کشاند؛ ویروسی که شاید اینک پشت در کمین کرده تا اندام نحیف و ريه هاي ضعیف من و ما را نيز نشانه رود و...
مادر با دست های لرزان، سنگ قبر مقابلش را می شوید و در خیال خود سر بر قلب دلبندش می گذارد و خاطرات شيرين گذشته در ذهن و در مقابل چشمان گريانش به نمايش در مي آيد؛ با اميدواري و آرامش به صورت زيبا و كوچك دخترش لبخند مي زند و به يكباره او را در آغوش مي گيرد: " خیلی زود خوب میشی اي شيطون بلا؛ فقط بايد استراحت كني و..."
و شروع به قلقك زير بغل و پهلو و شكم او مي كند و با صداي بلند مي خندد:" نبينم ديگه ورجه وورجه كني وروجك! وگرنه يه آشي برات بپزم كه..."
دخترك در حالي كه از حرف ها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابه اش را به سمت او مي گيرد و قهقهه مي زند:" دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم يه آتشي برات بسوزونم كه..."
گویی درست همزمان با صدای دخترک، آتشی از درون مادر زبانه می کشد و همه وجود او را مي سوزاند...
چند لحظه بعد، در بارش شديد باران بهاري، درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفه های خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده بیش از ۶۶ هزار انسان و بغض مانده در گلوي مادر، ناگهان به شیون و فريادي بلند و دردناک تبديل مي شود؛ فريادي جانسوز كه تمام فضاي سرد قبرستان را به لرزه در مي آورد و آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین مي زند؛ مادراني كه در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا می گذارند و به یاد عزیزانشان در سكوت و برای همیشه اشک می ریزند؛ کسانی كه با درد و رنج بيماري جان سپردند و بی هیچ وداع و آيين بزرگداشت و مراسم سوگواری، غريبانه و درخلوت قبرستان درخاك آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
حمیدرضا نظری