روزي که خبر قبوليم رو توي آزمون استخداميبهم دادن، همون روزي بود که با سردبير يه روزنامه خوب و معروف استانمون قرار ملاقات داشتم که سمت معاون سردبيري رو بهم بدن،همونقدر که از دوميذوق زده بودم، هيچ حسي نسبت به اولي نداشتم و يه جورايي گيج بودم. بابا و مامان خيلي خوشحال بودن که بالاخره تونستم توي يه سازمان اسم و رسم دار استخدام بشم و به قول خودشون نتيجه 4 سال زحمتم رو ببينم. و من همش تو فکر ملاقاتم با اون سردبير معروف بودم. توي همون چند دقيقه اول مورد پسند جناب سردبير قرار گرفتم و پيشنهاد کار رو بهم داد و منم سر درد دلم باز شد که فلان جا قبول شدم و همه ميگن برو و من دلم توي تحريريه جا مونده و دلم ميخواد روزنامه نگار بشم و ...
يک ماهي طول کشيد که کلنجارهام با عقل و دلم و شنيدن توصيههاي عاقلانه بزرگترها به نتيجه برسه و من راهي شهري بشم که جز توي اسم فاميل بازي کردن بچگيهامون اسمش رو نشنيده و هيچ تصوري ازش نداشتم. کرمان اولين ميزبان يک دختر 25 ساله عاشق روزنامه نگاري شد که هيچ تصوري از کارمند شدن و اداره رفتن و زندگي تنهايي اونم اين همه دور از خانواده نداشت. خيلي سخت بود تا خو بگيرم و کنار بيام با کارهايي که شايد خيلي مطلوبم نبود. روزي نبود که حسرت نخورم که چرا روزنامه رو رها کردم؟ شوق نوشتن اما چنان قوي بود که حتي فاصلهها و خستگي و کار و غربت نتونست کمرنگش کنه و من از همونجا هم نوشتن رو ادامه دادم و سردبيري تنها نشريه منظم شهرم رو دنبال کردم و اونجا هم گاه گاهي براي مطبوعات محليش نوشتم. بارها خسته شدم، محيط کسل کننده و کار يکنواخت و بي تنوع اداري خيلي وقتها اشکم رو درآورد و غم غربت و تنهايي همچنان تشديدش ميکرد که يه روزهايي دلم ميخواست چمدونمو بردارم و برگردم خونه پدري و همونجا بمونم. اما هميشه يه صدايي بهم نهيب ميزد که: بمون! تجربه خيلي خوبي بود زندگي با مردم سختکوش و خونگرم و البته زود رنج کوير. مردميکه دلشون از آيينه چشمهاشون پيدا بود و ميشد روي رفاقت و محبتشون حساب کرد. دو سال کنارشون بودم با همه مهربونيهاشون و بالاخره مجالي دست داد که بتونم به شهر نزديکتري نقل مکان کنم. حالا ديگه از اون سختي روزهاي اول کارمندي کم شده بود اما هنوز هم سخت بود. مخصوصا تطبيق دادن کار اداري و همه خستگيهاش با زندگي مشترکي که تازه داشت شکل ميگرفت و تو قرار بود علاوه بر نقش کارمندي، نقش يک همسر و يک زن خانه دار خوب رو هم ايفا کني. هيچ تجربهاي ازش نداشتم.
اما همه سعيم رو ميکردم که خوب انجامش بدم. به اقتضاي مسئوليت کاري که داشتم گاهي کارم بيشتر از زمان معمول اداري طول ميکشيد گاهي روز تعطيل و گاهي حتي تا پاسي از شب درگير بودم! خسته ميشدم. روح و جسمم استراحت ميخواست اما يه شوق غريبي توي دلم بود که وقتي به خونه ميرسيدم دلم ميخواست از قالب مانتو مقنعه بيرون بيام و آروم بخزم به سيماي زني عاشق که دلش ميخواد با همه شوق و حسش غذاي محبوب همسرش رو تدارک ببينه و خونه رو براي حضور مردي که خسته از کار برميگرده حاضر کنه و همين، بخش عمده اي از خستگيم رو ميگرفت و همون ساعتهاي کميکه توي خونه و کنار هم بوديم رو لذتبخش ميکرد.
گاهي صبحها براي بيدار شدن توي تاريک روشن هوا و سر کار رفتن با خودم کلنجار ميرفتم و حسرت ميخوردم به زنان خانه داري که ميتونن تا هر وقت دوست دارن بخوابن و بعدش آروم آروم به کارهاي خونه برسن و خسته هم نشن و همه اش از خودم ميپرسيدم: آخه چرا من بايد کار کنم؟ گاهي حتي اين کلنجار به جايي ميرسيد که تصميم ميگرفتم کارو ول کنم و توي خونه بشينم!
اما به محض اينکه ميديدم حاصل حقوق و درآمدي که دارم حل بخشي از مشکلات زندگي و شريک شدنم توي چرخوندن چرخ خانواده کوچيکمونه، حس خستگيم جاشو به حس دلچسب مفيد بودن ميداد و ديگه صبح زود بيدار شدن برام چندان سخت نبود.عوضش از همون ساعتها و روزهاي کم فراغت و توي خونه بودنم هم نهايت استفاده رو ميکردم و پنج شنبه جمعهها برام حکم يه روياي شيرين رو داشت.
خيليها معتقدند که جاي زن توي خونه است و زن خونه دار آرامش و فراغت خاطر بيشتري داره و زندگي و خانواده اش راضي ترند از شرايطشون، خيليها معتقدند که محيطهاي کار کشور ما براي کار کردن زنان مناسب نيست و به روح و روان زن آسيب ميزنه و عوضش زن خانه دار آرامش و رضايت خاطري داره که ناخودآگاه به خانواده اش منتقل ميشه. من هم به عنوان يک زن، زني که حدود 18 سال درس خونده و ده سال تجربه کار کردن رو با خودش داره معتقدم اگه شرايط مساعد باشه قطعا محيط خونه و آرامشش قابل مقايسه با محيط خشک و گاهي خشن کار نيست و چه بهتر است که زنان ما توي شرايط مطلوب و متناسب با روحيه لطيفشون کار کنند اما تجربه ده ساله بهم ثابت کرده که نميشه مطلقا حکم کرد که جاي زن توي خونه است و محيط کار براي زن مناسب نيست.
حضور در اجتماع و محيط کار با همه سختيها و کمبودها و نواقصش، علي رغم خستگي و گاه خشونت و بي رحميش حس استقلال و عزت نفسي به زن ميده که حضورش توي آروم ترين خونهها و غرق شدنش در رفاه مادي و بهترين شرايط زندگي خانوادگي ممکنه بهش اعطا نکنه.
زنان کارمند مخصوصا اگه صاحب خانواده و فرزند هم باشند از احساس مسئوليت فوقالعادهاي برخوردارند که توي اکثر زنان خانه دار شايد نتونيم ببينيمش.
اونها از کمترين زماني که دارند به بهترين شکل استفاده ميکنند و مديريت وقت و انرژي رو خوب بلدند.بچههاي زنان کارمند از کودکي ياد ميگيرند که قوي، مستقل و متکي به خود بار بيان و بررسيها نشون ميده که اين کودکان در درس و فعاليتهاي آموزشيشون موفق و حتي موفق تر هستند.
هرچند نميتوانيم منکر برتري و موهبتهاي خانه دار بودن و نتايج خوبش براي خانوادهها بشويم، ولي امروز جامعه به جايي رسيده که قبول کرده کارمند بودن زنان مانعي براي انجام وظايف مادري و همسريشون نخواهد بود و اتفاقا اين زنان همه مسئوليتهاشون روبه بهترين شکل و با بالاترين حد مسئوليتپذيري انجام ميدن.
ما زنان کارمند اگرچه وقت زيادي براي خلوت کردن با خودمون، براي استراحت و آرامش داشتن و براي تفريحات و تنوعات خاص زنان خانه دار نداريم، اما اکثرمون برنامه ريزهاي موفقي هستيم که هم سفرهاي خانوادگي و دوستانه ميريم.هم به خريد وسينما و تئاتر و پارک و ورزشمون ميرسيم.هم بچههامون رو مديريت ميکنيم و هواي درس و مشق و کلاسهاي تابستونيشون رو داريم و هم حواسمون به حال خوب و بد همسرامون هست.هم يادمون ميمونه که فلان کتاب جديد رو بخريم و بخونيم و هم از ادامه تحصيل همزمان با کار بيرون و کار خونه غافل نميشيم.
همه زنها دلشون ميخواد تکيه گاه محکمياز جنس همسر داشته باشند اما همسران ما خواه ناخواه حتي اگه انکار کنند به ظاهر، به ما تکيه ميکنند و خيالشون راحته که زني هست که همه جوره هواي زندگي و خانواده رو داره و ميشه براي روز سختي روش حساب کرد. زنان کارمند با همه سختيهاي کار و مشغلههاي فکريشون مديران بسيار قوي و توانمند بيرون و درون منزلند اونقدر که حتي وقت خواب هم در حال برنامه ريزي مسائل خونه و خانواده هستند.
اين زنان را بايد قدر دانست. قدر زحمتهايشان، قدر خستگيهايشان، قدر با يک دست هزار کار انجام دادن و نق نزدنشان، قدرمديريت خوب و تربيت موثر کودکانشان و قدر همه تکيه گاه بودنشان را بايد دانست.
حالا که ده سال از عمر کارمنديم ميگذره خوشحالم که اون روز گرم و کشدار تابستوني در جواب نگاه نگران و منتظر پدر و مادرم وقتي سر دو راهي عقل و دلم گير کرده بودم با جسارتي که از يه دختر 25 ساله بعيد بود حاضر شدم زندگي تنها توي يه شهر کويري دور افتاده رو انتخاب کنم براي اينکه بتونم روي پاي خودم وايسم .حالا فکر ميکنم اين کارمندي بهم قدرت و جسارت و اميد داد اونقدري که بعدش ديگه هيچوقت از مواجهه با سختيهاي زندگي نترسيدم.سخت بود اما از پسش برومدم.
مثل همه زنان کارمند سرزمينم.