ديشب مادرم راس ساعت١٢شب به صورت كاملا ناگهانى روبروىام ايستاد و مستقيم به چشمهايم زل زد و گفت:"بابات گفته بهت بگم از فردا خبرى از پول ماهیانه نيست نفهمِ بيشعور!"
نمىدانم چرا فحش داد ولى من جوابى ندادم و پتو را مانند جنازهها كامل روى سر و تنام كشيدم و خوابيدم. حتى ريههايم هم نمىدانستند از كجا هوا را دریافت کنند. صبح روز بعد كه بيدار شدم پدرم را در آشپزخانه ديدم كه داشت صبحانه مىخورد. مشتم را گره كردم و با تمام وجود آماده بودم دندانهايش را خرد كنم كه ناگهان ياد خاطرهی روزهاى اول دبستانم افتادم. خانمى كه ما را درس مىداد خيلى دوست داشتم. خيلى. حتى مىتوانم ادعا كنم كه در آن سن عاشقش هم شدم. يك روز كه لج كردم و مدرسه نرفتم، مادرم خِركشام كرد و به زور مرا به مدرسه برد. خانم معلم كه متوجه حضور ما شد، نزديكمان آمد و پرسيد:"چى شده پسر گلم؟"
گفتم:"خانم اجازه؟! مگه خودتون نگفتيد آدم اگه چيزى يا كسى اذيتش مىكنه، مىتونه اون رو دور بندازه يا جايگزينى براش پيدا كنه؟"
گفت:"چرا عزيزم."
گفتم:"پس خانم ميشه من مادرم رو با شما عوض كنم؟ آخه شما خيلى خوبيد. خيلى!"
مادرم به حدى عصبانى شده بود كه ناخن هايش را در گوشت بدنم حس مىكردم. رو به من گفت:"اين خانمِ بدتركيبِ و زشت و بداخلاق چه چيزى سرتر از من داره كه اون رو به من ترجيح مىدى؟"
گفتم:"مامان بنظرم اگه بابا هم حق راى مىداشت اون هم ايشون رو به تو ترجيح مىداد!"
هيچى نگفت و رفت. هنوز نگاهش را كه به ياد مىآورم از خودم متنفر مىشوم. خانم معلم گفت:"عزيزم هيچوقت هيچوقت پدر و مادرت رو خرد نكن و هميشه دوستشون داشته باش چون .... "
اگه الان فك و دهن پدرم را توى بشقاب تخم مرغ نريختم، بخاطر همين نصيحت خانم معلم بود.
بدون مقدمه ازش پرسيدم:"بابا چرا پول ماهيانه من رو قطع كردى؟"
بدون مقدمه گفت:"دوست داشتم!"
گفتم:"اجازه بده در يك فضاى دموكراتيك باهم گفتگو كنيم."
گفت:"زر نزن عوضى!"
گفتم:"پسر بى ادب"!
گفت:"مامانت رو در جريان اين كار گذاشته بودم ولى گفتم هر موقع مىخواهي بهش بگى، اصلا به من نگو! گفتم قبلش برنامهريزى انجام بده. هه هه الان صبح بيدار شدم منم مثل تو هه هه نمىدونستم كه بهت گفته!"
گفتم:"چرا مىخندى؟ خب چرا حالا تحريمم كردى؟"
گفت:"حس مىكنم پسرم نيستى!"
گفتم:"بعد٢٠ سال تازه حس مىكنى؟ اگه پسر شما نبودم كه الان دانشمندى چيزى بودم نه دائم الزير پتو!"
گفت:"بى عرضگى خودتو به من نسبت نده. آره پسرم نيستى. اگه از نظر جسمى پسرم باشى از نظر روحى نيستى. به من نمىخورى دادا! اگه مىخواى اينجا بمونى بايد ماهى ٥٠٠ هزارتومن اجاره بدى. فقط هم صبحانه بهت مىديم . اون هم راس ساعت٦ صبح!"
گفتم:"من اعتراض مىكنم."
گفت: "اوكى. باى."
نشستم و با خودم فكر كردم به چه شکلی اعتراض خودم را ابراز كنم تا بلكه پدر از خر شيطان پياده شود.
اولين كارى كه كردم هنگام پخش بازى سلتاويگو و ايبار در ليگ اسپانيا كه پدر با جديت مشغول تماشاى آن بود و روى ٦ كرنرِ تيم ايبار شرط بسته بود، مقابل تلويزيون ايستادم و بدون هيچ حركتى با موبايلم كار كردم. پدر كه معلوم بود اعصاب ندارد با كنترل به قسمتى از بدنام آسيب زد كه حس كردم تا آخر عمر تنها مىمانم!
روش بعدى كه در نظر گرفتم شكستن هنجارها بود. مثلا زمانى كه پدر مشغول زدن اسپرى خوش بو كننده در خانه بود، من سيگار روشن كردم تا دود سيگار، بوى اسپرى را محو كند. فكر مىكردم با اين نوع اعتراض پدرم قانع مىشود و اجازه نمىدهد بيش از اين به خودم ضربه بزنم. ولى اشتباه كردم. كل واكنشش اين بود:"آخرش رو بده بهم. آخر سيگار مثل آخر ساندويچ خوش طعم و جذابه. كلا آخرِ هرچيزى جذابه. حتى آخرِ يك عشق آتشينِ شكست خورده و متلاشى شده."
سراغ هنجار شكنى بعدى رفتم. روز بعد دخترى را كاملا يهويى به خانه آوردم و به پدر و مادرم نشانش دادم و به مثابه آهنگى آن ور آبى گفتم:"اين زن منه/ نفسِ منه/ خانمِ خونه از امروز ايشونه..."
باز هم شكست خوردم. تمام واكنش مادرم اين بود:"دخترم بيا اين برنجهارو پاك كن مىخوام زرشك پلو با مرغ درست كنم."
پدرم هم گفت:"حق نداريد دوتایی بريد تو اتاق. همينجا مىنشينيد پيش من، بازى جنوا رو مىبينيد با ناپولى و دعا مىكنيد جنوا هشت تا اوت دستى بزنه. سه نفر كه باشيم دعا بهتر اثر مىكنه."
راهى به ذهنم خطور نمىكرد. تاير ماشينش رو پنچر كردم، شماره رئيس شركتش رو به «ناناز خودم» تغيير دادم بلكه مادرم بفهمه و دمار از روزگارش در بياره، موقع خواب خلال دندون رو تو سوراخ دماغش فرو مىكردم، ١٠ تا قرص ملين با آب قاطى كردم و به خوردش دادم و.... اما افاقه نكرد و با اين كارها حتى ديگر اجازه خوردن صبحانه را هم بهم نداد.
در فكر اعتراض بعدى بودم كه پيامكى حاوى اين مضمون "مشترك گرامى شما ٨٥ درصد حجم اينترنت خود را مصرف كردهايد" به دستم رسيد. به دليل اعتراض هايم، رمز واى فاى را هم تغيير داده بود. حس كردم دارم فلج مىشوم. اگر اينترنتام قطع مىشد بعد از چند ساعت مىمردم! تنها راه، گفتگو بود.
گفتم:"پدر! حجم اينترنت من تموم شده. امكان داره رمز واى فاى رو بهم بدى؟"
گفت:"نه."
گفتم:"اجازه بده در يك فضاى دموكراتيك باهم گفتگو كنيم."
گفت:"زر نزن عوضى!"
گفتم:"باشه. فايده نداره. اينترنت رو برام وصل كن،ماهى ٣٠٠ اجاره مىدم."
گفت:"بايد ماهى ٦٠٠ بدى."
گفتم:"از اول كه ٥٠٠ بود."
گفت:"دوست دارم! اصلا ٧٠٠ بايد بدى. چى مىگى حالا؟"
گفتم:"باشه. با اينترنت ديگه؟"
گفت:"باشه. فقط ديگه ادعا نمىكنى پسر منى. ضمنا يه شماره موبايل هم برات مىفرستم و اگه اعتراضى داشتى فقط مىتونى پيامك بدى!"
پتو را مانند جنازهها كامل روى سر و تنام كشيدم و خوابيدم.