صبح از خواب بيدار شدم و طبق معمول با يك چشم باز و يك چشم ديگر كه هنوز نمىخواست اين بيدارىِ لعنتى را قبول كند، موبايلم را روشن كردم و اولين خبرى كه روى برنامهى « اسمشو نبر» نقش بسته بود به اين شرح بود كه احمد توكلى گفته است:«فساد بيشتر از آن است كه تصور مىكرديم.»
در كسرى از ثانيه انگار تمام آرزوهايم نقش بر آب شده بود. يعنى فساد اينقدر همه گير شده است؟ اولين فكرى كه به ذهنم خطور كرد «مهاجرت به كانادا» بود. بعد كه كمى بيشتر دقت كردم فهميدم با اين حضور دسته جمعى دوستان مختلس و دزد در كانادا، اگر به زندان بروم، آبروى خانوادگىام بيشتر حفظ مىشود! نكته بعد اين كه همه اذعان دارند كانادا كشورى مهاجرپذير است از پايه كذب است! اگر خيلى ادعا دارند كه آغوششان به روى همه باز است، چرا آشغالهايشان را به كشورهاى آسيايى مىفرستند؟ يعنى تمام اقوام را كه بعضا بين آنها آشغالهايى هم پيدا مىشود را مىتوانند بپذيرند ولى آشغال و زبالههاى خودشان را نمىتوانند يك بلايى سرشان بياورند؟
دليل بعدى كه براى منصرف كردن خودم از مهاجرت داشتم، مجموع موجودى تمام ده كارت بانكىام بود كه روى هم صد هزار تومان پول در آنها قرار داشت! البته اين دليل زياد مهم نبود و اصل آن دو علت قبلى بود.
پس از ساعتها كلنجار رفتن با خودم، از تخت بلند شدم و با خود عهد كردم كه از امروز با هر توانى كه دارم جلوى فساد را بگيرم. به هرحال من دارای حقوق شهروندى هستم و كشكى كشكى كه نمىشود حقام را ضايع كنند!
از خانه بيرون زدم و تاكسى گرفتم. موقع بستن در ماشين حواسم پرتِ حقوق شهروندى بود و در را محكم بستم. راننده برگشت و حرفهايى زد كه من در منشور نديده بودم! پرسيدم:« آقا! ببخشيد بنده شهروند درجه يك هستم. از حق و حقوقى برخوردارم. اين طرز حرف زدن شما با منشور موردنظر مغايرت دارد. لطفا با حفظ احترام رعايت فرماييد.» بعد از اتمام نطق غراى خودم خشك نشستم. نمىدانم چرا هربار بعد از اين كه كتابى حرف مىزنم خشك و جدى مىشوم. لابد بين كتابى حرف زدن و خشك شدن رابطه مستقيمى وجود دارد. بگذريم. راننده كه كمى بى اعصاب بود گفت:« چى زر زر مىكنى حاجى؟ زدى در رو تركوندى انتظار دارى بوست هم كنم عروسكِ خوشگلم؟ الان من برم با منشور حقوق شهروندى در رو درست مى كنن يا مى گن حقوق شهروندى چى هَه؟» به هر حال اين دسته از مردم هميشه ناراضى هستند و کاری نمیشود کرد.
پياده شدم و براى كاری که داشتم به اداره رفتم. كارمند اداره ضمن عذرخواهى گفت كه بايد فردا دوباره مراجعه كنم ولى در عين حال كار يك نفر ديگر را به سرعت انجام داد. با ملايمت گفتم:«عزيزم! بنده از حقوقى برخوردارم. لطفا دقت كنيد. دليل شما براى انجام ندادن كار چه مىباشد آيا!؟ و چرا كار آن فرد محترم را در حد ميگ ميگ انجام داديد؟» و طبق معمول بدنم خشك شد. كارمند خندهاى كه پشت آن هزاران حرف ركيك نهفته بود گفت:«عزيزم درمورد سوال دومى كه پرسيدى جوابم اينه كه دوست دارم! درمورد سوال اولی هم، الان ما صبحانه خورديم و زمانى كه شما مراجعه كرديد زمان كار نيست. زمان هضم صبحانه است.» با استيصال گفتم:« منتظر مىمونم هضم شه.» كارمند كه لجوج بود گفت:« هضم كه بشه بعدش زمان آماده شدن براى خوردن ناهاره. به هرحال هرچيزى آداب و رسومى داره.» با استيصال بيشتر گفتم:« منتظر مىمونم.» كارمند كه ول كُن نبود گفت:« بعدش هم كه ناهاره. ناهار هم كه تموم شه چى مىچسبه بعدش؟ خودت بگو.»
من با حالت پوكرفيس گفتم:« خواب.» كارمند كه برقى در چشم هايش كه سگ كه هيچ، حتى سوسك هم نداشتند گفت:« آبارك الله! بعدش هم تايم ادارى تموم میشه. پس برو تا فردا گوگولیِ ملوثم! اون حقوق نمىدونم چى چى هم كه گفتى فراموشش كن. واسه خودت مىگم. اين طورى دردش كمتره! »
بيرون آمدم و به بانكى كه قرار بود حدود١ سال پيش وامى از آن دريافت كنم رفتم. دوباره گفتند كه ماه آينده مراجعه كنم و در عين حال به شخصى كه كنار من نشسته بودند این بار با سرعت اوسين بولت، كارهاى دادن وام به او را تمام كردند. نمىدانم چه شد كه با مسئول بانك دست به يقه شدم و ...اصلا ديگر چيزى را هم به خاطر نمیآوردم تا اينكه خودم را مقابل آيينه دستشويى خانهام ديدم با بادمجان هايى نظيرِ بادمجانهاى بم که زير چشم های بى رمقام جا خوش کرده بودند. هنگامى كه مشغول پاك كردن فايل منشور حقوق شهروندى بودم، جملهى طلايى كارمند اداره مدام در ذهنم تكرار مىشد كه مىگفت:« اين طورى دردش كمتره!»