۰
دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۱۱

نام اینجا را «فراموش آباد» بگذارید

اسلام آباد زابل؛ محله‌ای چسبیده به شهر که هم شهر هست و هم نیست. بیشتر به روستا می‌ماند. نقطه‌ای که ساکنانش می‌گویند فراموش شده است، که کسی کاری بهشان ندارد، از کنارشان رد می‌شوند و نگاهشان نمی‌کنند.
اسلام آباد زابل؛ محله‌ای چسبیده به شهر که هم شهر هست و هم نیست. بیشتر به روستا می‌ماند. نقطه‌ای که ساکنانش می‌گویند فراموش شده است، که کسی کاری بهشان ندارد، از کنارشان رد می‌شوند و نگاهشان نمی‌کنند.
به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: زینب دستش را از تنور بیرون می‌آورد و بوی نان تازه در فضا پخش می‌شود؛ نان گرد بزرگ قطور که مخصوص همینجاست و به آن تافتون زابلی می‌گویند. نان را تعارف می‌کند و عذر می‌خواهد که اسباب پذیرایی‌اش همین نان خالی است. یک تکه در دهان می‌گذارم و بقیه‌اش را با اصرار پس می‌دهم. مزه رازیانه را زیر زبانم حس می‌کنم. زینب با لباس یکسر مشکی و روسری و سربند به همان رنگ، با چشم‌هایی که موقع خندیدن چروک‌های بسیار کنارش نمایان می‌شود، حالت صورتم را زیر نظر دارد تا احتمالاً بفهمد نان زابلی به مذاق میهمان تهرانی خوش آمده یا نه. «خوشمزه است.» لبخند می‌زند و بقیه نان را در سفره پارچه‌ای می‌پیچد.
زینب جعفری ۵۰ ساله یکی از ساکنان محله اسلام‌آباد زابل است؛ محله‌ای چسبیده به شهر که هم شهر هست و هم نیست. بیشتر به روستا می‌ماند. به محض ورود، تصویر کوچه‌های خاکی و پر از زباله پیش چشم نمایان می‌شود. بچه‌های کوچک از روشنایی دم غروب آخرین استفاده‌ها را برای بازی می‌کنند چون محله به محض غروب خورشید در تاریکی محض فرو خواهد رفت. زمین بازی بچه‌ها همان تکه زمین‌هایی است که کنار تل زباله به زحمت خالی مانده است.
زن‌ها تک و توک دم درِ خانه‌های یک طبقه ایستاده‌اند و در مواجهه با غریبه‌ها با چادر صورتشان را می‌پوشانند. خانه زینب وسط محله است. درِ خانه مثل خیلی دیگر از خانه‌ها باز است و گوشه سمت چپ حیاط، اتاقکی است که تنور در آن قرار دارد. زندگی زینب از همین راه می‌گذرد؛ نان پختن. ۱۵ سال است کارش همین است. حالا از جاهای مختلف شهر می‌آیند و نانی را که سفارش داده‌اند می‌گیرند و می‌برند. هر نان را ۲هزار تومان می‌فروشد که البته یک دانه‌اش حداقل برای ۴، ۵ نفر بس می‌شود. زینب ۶ تا بچه دارد. یک پسرش ۲۸ سالگی تصادف کرده و جوانمرگ شده و حالا مانده‌اند ۴ پسر و یک دختر. دختر و پسربچه‌ ۳، ۴ ساله‌ای که از اتاق بیرون می‌آیند و به حیاط کوچک می‌دوند، بچه‌های همان پسر مرحومش است که حالا وظیفه نگهداری‌شان به دوش زینب است. نوه‌ها دامن مادربزرگ را می‌گیرند و خجولانه نگاه می‌کنند. زینب می‌گوید:«توانم کم شده. مشکل ریه دارم. اینجا مشکل زیاد داریم. آب اگر قطع نباشد، فشارش خیلی کم است. اصلاً نمی‌شود کاری کرد. هوا هم که خراب می‌شود، دیگر مشتری نمی‌آید. کارم کساد می‌شود. آشغال‌ها هم که بیچاره‌مان کرده. باد تمام آشغال‌ها را توی خانه می‌آورد.»
ساکنان اسلام آباد همان‌هایی هستند که از اطراف هامون مهاجرت کرده و به زابل آمده‌اند. شغلشان کشاورزی و دامداری و صیادی بوده. شغل اهالی سیستان از قدیم همین سه تا بوده. علاقه زیادی هم به آن دارند. هامون نشینان دام‌هایشان را برداشتند و به شهر آمدند. قایق‌ها را هم آوردند و کنار خانه‌شان گذاشتند. قبلاً به خاطر قایق‌ها سهمیه سوخت می‌گرفتند. علی سیستانی، معلم و از اهالی زابل که همراهم است، می‌گوید:«سیل قدیمی سیستان که آمد، خیلی روستاها را آب برد. روستایی ها مهاجرت کردند حاشیه شهر. بعضی روستاها تجمیع شدند. آن موقع آقای هاشمی رئیس جمهوری وقت، آمد شهرک گلخانی را در منطقه سیستان ساخت که چند تا روستا را تجمیع کرد. خانه‌هایشان مال ۲۰ سال پیش است، روستایی نیستند. خیلی از روستایی‌ها دوست ندارند در این خانه‌ها زندگی کنند، راحت نیستند. می‌روند در کپر زندگی می‌کنند. کنار اسلام آباد هم روستاهای به هم چسبیده است، رودخانه‌ای از وسط اسلام آباد رد می‌شده که قبلاً پرآب بوده و الان جوی فاضلاب است و منشأ بیماری. رودخانه قبلاً سمت میل نادر می‌رفته.» میل نادر همان جایی است که قرار است بزرگترین نیروگاه بادی کشور را در آن راه‌اندازی کنند اما آن‌طور که می‌گویند فقط جانمایی انجام شده. بادهای منطقه وحشی است. این را در توصیف میل نادر می‌شنوم. رودخانه فاضلاب را وسط اسلام‌آباد می‌بینم و حجم زباله اطرافش را.
می‌گویند اسلام آباد اولین جایی در زابل است که باد از آن وارد می‌شود، البته قبلش به «ادیمی» می‌رسد که قبلاً روستا بوده و الان جزو شهر است و زابل که هوا صاف است، ادیمی گرد و خاک است. باد زباله‌ها را با خود می‌آورد و خاک را به هوا پراکنده می‌کند. ۵ سال است قول داده‌اند اینجا را آسفالت کنند اما هنوز خبری نیست.
فاطمه پودینه یکی دیگر از اهالی محله است. کنار خانه‌اش ایستاده. می‌گوید:«تو را به خدا بگویید این آشغال‌ها دارد ما را می‌کشد. شهرداری می‌آید و رد می‌شود می‌رود داخل شهر. اصلاً به ما کاری ندارند.» بچه‌های کوچکش کنارش ایستاده‌اند. زن ادامه می‌دهد:«اینجا بیماری خیلی زیاد است. بچه‌هایمان همه مشکل پوستی دارند. آسم و تنگی نفس هم که دیگر زیاد است. بیشتر بچه‌های زابل از همان بچگی تنگی نفس دارند. اینجا هم که وضع ما خیلی بدتر است. باز لااقل زابل آسفالت است. اینجا که همه‌اش خاک است.»
کارگاه‌های ضایعاتی، تصویر آشنای اسلام‌آباد است. زباله‌گردها از همه جای شهر زباله‌ها را جمع می‌کنند و اینجا می‌آورند؛ کوهی از زباله. محمد رضایی مسئول یکی از کارگاه‌هاست که در واقع یک حیاط بزرگ است که با زباله انباشته شده. هوا دارد تاریک می‌شود و کارشان هم به اتمام می‌رسد. رضایی که اولش نگران بود نکند آمده‌ایم دردسر برایشان درست کنیم، وقتی می‌فهمد قصدمان کمک است، می‌گوید:«من خودم با مدرک لیسانس دارم کار ضایعات می‌کنم. کار نیست. زابل که صنعت ندارد. چند تا کارخانه هم بود که تعطیل شد. تمام کارگرها بیکار شده‌اند. من خودم اینجا ۴، ۵ نفر دارند برایم کار می‌کنند اما از اینجا هم پولی درنمی‌آید. اینجا را تعطیل کنم، اینها هم بیکار می‌شوند. دلم نمی‌آید. همه زن و بچه دارند.» کارگرها چشم هایشان دودو می‌زند و همگی لاغر و نحیف‌اند.
در محله اسلام آباد می‌شود دامداری‌های کوچک را چسبیده به خانه‌ها دید. علاقه به دامداری در خون زابلی‌هاست. علوفه فروشی هم اینجا زیاد است. هرکس هر تعداد دام داشته در همسایگی خودش جا داده و دام‌ها را به اصطلاح ورِ دلش نشانده است. یکی‌شان گُلی خانم است؛ گلی طلوعی‌نژاد ۷۵ ساله که تمام عمرش زابل بوده و دامداری می‌کرده، دو سال پیش همسرش فوت شده و الان تنهاست. آنقدر به دام‌هایش علاقه دارد که هربار بچه‌ها اصرار کرده‌اند گاوها را بفروشد و استراحت کند، زیر بار نرفته و با وجود کسالت، از دامداری دست نمی‌کشد. گُلی با لبخند به استقبال می‌آید. پسرش دیوار به دیوار خانه‌اش زندگی می‌کند و از این نظر خیلی هم تنها نیست اما عشقش گاوهایش هستند که با محبت به آنها نگاه می‌کند. انگار که بچه‌هایش هستند و از این حیث آدم را یاد فیلم گاو می‌اندازد و مش حسن. با خودم فکر می‌کنم اگر روزی بلایی سر یکی از گاوهای گُلی بیاید، او هم آیا ممکن است حالش دگرگون شود؟
تمام امید مش حسن به گاوش بوده و امید گُلی خانم نمی‌دانم دقیقاً به چیست که این گونه دست به کمر زیر نور کمرنگ غروب در کنار طویله‌اش در محله اسلام آباد ایستاده و آنقدر با آرامش لبخند می‌زند که انگار تمام دنیا را دارد و همه جهان برای او در این نقطه جمع شده. همین نقطه‌ای که ساکنانش می‌گویند فراموش شده است، که کسی کاری بهشان ندارد، از کنارشان رد می‌شوند و نگاهشان نمی‌کنند. به قول یکی شان، نام اینجا را «فراموش‌آباد» بگذارند.
کد مطلب: 98017
برچسب ها: زابل
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *