چندی بود که سردبیر محترم ازم خواسته بود مطلبی در مورد وزیر امور خارجه ایران بنویسم و من هر بار بنا به ظهور سوژههای جدید و به روز تر از سوژه سردبیر، از نوشتن در مورد ظریف غافل میشدم تا اینکه تیم مذاکره کننده راهی وین شد تا رودروی کشورهای ۱+۵ به دفاع از منافع ملی ایران بر سر میز مذاکره بپردازد. این مذاکرات طولانی و طاقت فرسا که نهایتا به تمدید مذاکرات ختم شد، بهترین زمان برای لبیک گفتن به درخواست سردبیر بود.
کلمهها و سطرهای را بالا و پایین کردم تا گزارشی و یا تحلیلی در مورد ظریف بنویسم و هرچه جلوتر میرفتم، به واژههای تکراری برمیخوردم که همکارانم در روزها و ماههای پیش از آن در مورد ظریف استفاده کرده بودند و من دوست نداشتم آنها را تکرار کنم. همین تکرار واژهها، داشت مطلب را به بن بست میکشاند و مرا عصبانی میکرد. همین خستگی، باعث شد، نوشتهام را نیمه تمام رها کنم و به این امید داشته باشم که در مسیر خانه، طرحی تازه در ذهنم شکل بگیرد و بتوانم مطلبی متفاوت در مورد ستاره این روزهای سپهر سیاست ایران بنویسم. این ستاره نیز، از همان کلمات تکراری است، که دوست نداشتم از آن استفاده کنم.
سوار مترو شدم و به گوشهای تکیه دادم و سعی کردم صداها را نشنوم و فقط به ظریف، مذاکره، وین و ۱+۵ فکر کنم. در حال فکر کردم، چشم به تیتر روزنامهای افتاد که در دست یکی از مسافران افتاد و در همان لحظه جرقه، استفاده از مردم در گزارشم کلید خورد، تا پای ظریف را به یک گزارش میدانی باز کنم.
برای تهیه یک گزارش میدانی پیدا کردن مخاطب سخت ترین کار است، کاری که احتیاج به زمان و صبر فراوان دارد. برای پیدا کردن مخاطبان خود، به اولین ایستگاه رفتم تا گزارش خودم را از ایستگاه فرهنگسرا آغاز کنم.
واگنها خلوت بود و به جز چند مسافر، اکثر صندلیها خالی بود و این بهترین فرصت بود تا من در این خلوتی، کار خود را کلید بزنم تا به ایستگاههای شلوغ بزنم و مسافران را با خود همراه کنم. واگنها را یکی، یکی طی میکرد تا فرد مورد نظر خود را پیدا کنم تا اینکه دختر و پسری، نظرم را به خود جلب کردند و به سراغشان رفتم تا نظر آنان را در مورد ظریف جویا شوم.
رضا و معصومه که در ماه پیروزی حسن روحانی به عقد یکدیگر درآمده بودند، چندان در فضای سیاسی نبودند و اعلام میکردند فازشان هنری است و کاری با سیاست ندارند. اما آنها میگفتند، ظریف را دوست دارند. برای این دوست داشتن دلیلی هم نداشتند و فقط میگفتند او را دوست داریم. رضا میگفت، شاید این دوست داشتن به خاطر خوب انگلیسی صحبت کردن اوست، چون من عاشق ادبیات انگلیسی هستم. معصومه هم برای اینکه نشان بدهد، یک همسر مطیع شوهر است در تایید سخنان رضا گفت:me too
در اولین گام چندان موفق نبودم و فقط توانسته بودم نظر کسانی را بپرسم که ظریف را دوست دارند. همین گپوگفت من با این زوج، کاملا هم نظر، نظر پیرمردی را به خودش جلب کرده بود و من در حین گفتوگو با رضا و معصومه نیم نگاهی نیز به او داشتم. پیرمردی با یک کت و شلوار دیپلمات، یک کروات قرمز خوش رنگ و یک عصای کاملا شیک، میتوانست سوژه خوبی برای گزارش من باشد.
بعد از خداحافظی با زوج خوشبخت، به ردیف روبرو رفتم و کنار پیرمرد نشستم، خوشبختانه مترو هنوز شلوغ نشده بود. پیرمرد که اسمش، علی بود و به گفته خودش ۶۵ سال سن داشت، صحبتهای ما را شنیده بود و احتیاج نبود از نو سوژه را برای او توضیح بدهم. طبق روال او نیز همچون دیگر پیرمردها، سخنش را از گذشته آغاز کرد، از روزهای که رژیم شاهنشاهی بوده و او یک از جوانان آن روزگار.
علی آقا، بعد از طی طریق در تاریخ به سوژه مورد نظر رسید و گفت: خوب برسیم به ظریف! این رو هم باید بگم که سخنرانی علی آقا در مورد دوران شاه و انقلاب، باعث شده بود دیگر در مترو صندلی خالی وجود نداشته باشد و راهروها هم کم کم پر از مسافران ایستاده شده بود.
علی آقا میگفت: من هر روز اخبار گوش میدم و روزنامه میخونم به خاطر همین خوب در جریان تمام اطلاعات هستم. میگفت: میدونی فرق ظریف با اون یکی، جلیلی چیه؟ جلیلی فکر میکرد تو میدان جنگه یا باید بکشه یا باید کشته بشه اما ظریف اینجوری نیست، ظریف بازی رو بلده، میدونه اگه دو تا بزنه، باید یکی بخوره. این رسم زندگیه. جلیلی رسم زندگی بلد نبود. امیدوارم این مشکلات حل بشه و یه طوری بشه شما جوونها سروسامون بگیرد.
صحبتهای علی آقا، حواس اون چندتا مسافر ایستاد و نشسته دور و اطرافمون رو به خودش جلب کرده بود و این میتونست بهترین فرصت باشه برای من تا بحث از این حالت دو نفره به یک بحث جمعی تبدیل کنم . دو تا صندلی از علی آقا انور تر، یه آقایی نشسته بود، که بر اساس ظاهر و نحوه آرایش صورتش، در دسته حزباللهیها تقسیم میشد. موهای شونه کرده به بغل، ریش بلند، پیراهن انداخته روی شلوار و دو تا انگشتر زیبا.
در تمام مدت زمان بحث ما، حواسش به اینور بود و حرفها را گوش میداد و من خدا خدا میکردم تو بحث شرکت کنه، اما سکوت کرده بود و گوش میداد. مترو هم هی شلوغ تر میشد و من هی پشیمون تر که چرا مترو درون شهری رو برای این گزارش انتخاب کردم و به سراغ مترو کرج نرفتم که هم زمان بیتشری داره و هم اینقدر مسافرهای پیاده و سوار نمیشن که بحثها نیمه کار بمونه.
اسمش مرتضی بود. این رو وقتی گفت، که مستقیما ازش خواستم نظرش رو در مورد ظریف بگه. مرتضی یه مغازه داشت تو بازار و به خوبی شرایط اقتصادی و تحریمها رو درک میکرد و همش از شغلش و مشکلاتش تو بازار برای فهم بیشتر حرفهای مثال میآورد. مثلا ما پارچه خریدیم اینقدر، بعد شد اینقدر. خیلی ضرر کردیم و ...
مرتضی، اعتقاد داشت اگر از نظر اقتصادی نگاه کنیم، الان وضعمون بهتره، دست ظریف و روحانی هم درد نکنه به خاطر اینکه تحریمها کمتر شده و ما بهتر معامله میکنیم اما همه اینها درست اما اینجور زدن جلیلی هم درست نیست. من خودم زمان جلیلی، خیلی ضرر کردم تو بازار اما وقتی میدیدم سینهاش رو سپر کرده جلوی آمریکا و کوتاه نمیاد، کلی حال میکردم و یا رفتار امام با آمریکا میافتادم. همش که نباید منفعت دنیا باشه، کمی هم باید اسلام رو در نظر داشته باشیم. کوتاه اومدنهای امروز غرب، به واسطه اون ایستادنهای امثال جلیلی بود.
هنگامه که نمیدونم که وارد قطار شده بود و خودش رو به بحث ما رسونده بود، یکهو پرید وسط حرف که: حاج آقا، بله، حرف شما هم خوبه ولی همون تحریمها میدونی چقدر مردم بدخت کرد؟ چقدر از مردم ورشکسته شدند؟ چقدر مردم شغلشون رو از دست دادن؟ چقدر از مردم برای تامین مخارج زندگیشون افتادن تو کار خلاف؟ چقدر پدرو مادرها از بچههاشون خجالت کشیدن؟ چقدر از اسلام زده شدند؟ نه حاج آقا، حرفهای شما برای تو کتابه خوبه. ما یه موی ظریف رو با هزار تا جلیلی عوض نمیکنیم و میگیم:« روحانی مچکریم، ظریف مچکریم.» تمام شدن این حرفها کافی بود تا صدای کف و چند عدد سوت به آسمون بره و رسما فضای واگن تبیدل به یک میتینگ انتخاباتی کنه. این برای من از همه چی بدتر بود. شلوغ شدن مترو، میتونست برام دردسر ساز بشه و پای حراست مترو رو به این گزارش من باز کنه. به خاطر همین تصمیم گرفتم از دوستان کف زننده، خداحافظی کنم و خط خودم را عوض کنم و به سراغ مترو کرج برم. هنگام خارج شدن همچنان بحث در مورد مسائل سیاسی کشور داغ بود و خانم هنگامه سخنران اصلی این مراسم.
منتظر قطار بدی شدم تا با اون به سمت ایستگاه صادقیه برم. تو این اقطار با هیچکس حرف نزدم تا به ایستگاه آخر رسیدم و به سمت قطارهای کرج رفتم. قطار عادی بود و فرصت برای گفتوگو با مردم زیاد.
مسافران جلوی درها رو نگاه کردم و بالاخره واگنی که قرار بود، میزبان بحث من بشه رو انتخاب کردم. واگنی پر مخلو از جوانان و مینسالان که میتونست بحث خوبی را شکل بده.
پلهها رو بالا رفتم و در طبقه دوم مترو تهران – کرج، به ردیفی رسیدم که سه چهارتا جوون نشسته بودند و داشتند در مورد فوتبال و تمدیدن نکردن قرار داد سید جلال با پرسپولیس و رویایی شدن استقلال صحبت میکردن که من وارد بحثشون شدم.
خودم معرفی کردم گفتم که میخوام نظرتون رو در مورد ظریف بدونم. میلاد، محسن، مهدی و محمد که گویی آماده بودند از این سوال من استقبال کردند و سفره دلشون رو برام باز کردند. مهدی که به نظر میرسید از همه بزرگتره گفت: ما یه فامیل داریم تو خارخ« خارج اینجا یعنی کانادا» که میگه از وقتی روحانی وظریف اومدن سرکار، نگاه مردم به ایران عوض شده. اصلا میگه یکی از دوستهای کاناداییش، بهش گفته که این وزیر خارجه اتون خیلی آدم درست و حسابیه. مهدی که با ذوق از فامیل خارج نشینشون حرف میزد میگفت: میدونی چیه آقا مصطفی، الان میتونیم بالا سربالا راه بریم و بگیم این آقا رئیس جمهورمون، این آقا وزیر خارجه مونه و ...
ازشون پرسیدم خوب این اقدامات ظریف تو زندگی شما، احساس شده، یا نه فقط همین حس که خارجیها راضی هستن، برای شما بسته؟ محسن در پاسخ این سوال به من گفت: نه! ما داریم میبینیم که تحریفها رفع شده، اوضاع اقتصادی مردم بهتر شده، دولت داره تلاش میکنه پرونده هستهای رو زود جمع کنه و همه اینها یعنی اینکه ظریف و دولت دارن خوب کار میکنن. مگه ما از دولت چی میخوایم؟ یکم احترام و یه زندگی آرام. که من فکر میکنم اگر روحانی و تیمش ۸ سال بمونن این کار محق میشه.
میلاد هم وارد بحث شد که ظریف داره خودش تبدیل به یک قهرمان ملی میکنه. چهرهای که ظریف از خودش نشون داده را تا حالا هیچکدوم از سیاستمدارهای ایرانی نداشتند. یه پرستیژ خاصی داره یه کاریزمای منحصر به فرد. جالبه برات بگم، من یه مادر بزرگ سنتی دارم دیروز بعد از شنیدن اخبار، دستش رو برد سمت آسمون و برای ظریف دعا کرد. گفت خدا به این ظریف، توان بده جلوی این کافرا وایسه و پرچم اسلام رو ببره بالا.
میبینی هم ما جونها دوستش داریم و هم نسلها قبل از ما. این یعنی ظریف کارش رو درست انجام داده. محمد هم نظر با بقیه بچهها بود اما اعتقاد داشت نباید همه چیز رو به اسم ظریف و این دولت نوشت. بالاخره احمدی نژاد و جلیلی هم کار کردند و تلاش اونها زمینه ساز موفقیت دولت روحانی و ظریف شده.
بحث خوبی با بچهها داشتم ولی بیتشر از این نمی تونستم پیششون باشم. شمارهاشون رو دادن که هروفت این گزارش رو کار کردم بهشون خبر بدم. ازشون خداحافظی کردم و به طبقه پایین رفتم. یه دختر تنها، در یک ردیف و مردهای خسته واکثرا خواب صندلیهای دیگر رو به خود اختصاص داده بودند. تو این وسط چشمم به یه پسر جوونی افتاد که به قول امروزیها فشن بود.
به سراغش رفتم . اسمش آرمین بود. سر صحبت رو باهاش باز کردم و آرمین گفت طرفدار سرسخت جلیلیه و اعتقاد داره که ظریف و روحانی دروغ میگن. خودش میگفت هر هفته میره هیئت حاج منصور و حرفهای همونه که حاجی در مورد دولت و مذاکرات میگه. داشتم شاخ در میآوردم. بهش گفت تو، با این تیپ، میری حاج منصور؟ اونهم اینقدر شدید؟ گفت مگه ما دل نداریم؟
به خدا حاجی و جلیلی خیلی مردن. مردم اشتباه کردن و چوب این اشتباهاشون رو هم میخورن، بین کی گفتم بهت.
مسیر داشت کم کم به آخر میرسید و من دوست داشتم با یکی دیگه حرف بزنم. به خاطر همین تو ایستگاه وردآورد پیاده شدم تا واگنم رو عوض کنم. تو واگن جدید به یه آقای میانسال برخوردم که کارگر بود و داشت میرفت که به افطار برسه. اسمش اسد بود و میگفت تو انتخابات به روحانی رای داده و الان هم ازش راضیه. به خاطر بیمه و اینها. ازش از ظریف پرسیدم. گفت ببین داداش جون من که از کار اینها سردرنمی آرم که چی میگن و چی میخوان؟ اما همین که میبینم همه میان با ظریف مذاکره کنند از اون وزیر خارجه آمریکا تا اون انگلیسیه یعنی کار ما درسته و ظریف تنوسته کار رو دربیاره. این که میبینیم اونها دنبال مان، نه ما دنبال اونها، خودش کلی حرفه و باید یه یا علی درست و حسابی به ظریف گفت. دمت گرم آقا جون
کم کم به ایستگاه کرج رسیدیم و اکثر مسافرها داشتن پیاده میشدن و من داشتم به این فکر میکردم که به نظر میرسه، مردم از ظریف راضی هستن و دوستش دارن و این میتونه برای دکتر ظریف بهترین دستاورد مذاکرات هستهای باشه.