در سال ۱۹۲۰، روانشناس امریکایی جان ب. واتسون مقالهای پژوهشی منتشر کرد که در زمره مشکوکترین کارهای اخلاقی قرن بیستم به شمار میرود. واتسون همراه با روزالی رینر، دانشجوی ۲۱ساله تحصیلات تکمیلی دانشگاه جانز هاپکینز در بالتیمور که محل تدریسش بود، میخواست نوعی ترس خاص را به یک بچه القا کند؛ ترسی که فارغ از این آزمایش، احساسی طبیعی بود.
به گزارش فصلنامه «ترجمان علوم انسانی»، تا آن زمان، شرطیسازی رفتار منحصراً در قلمروی حیوانات انجام میشد، اما واتسون و رینر یک بچه نهماهه به نام مستعار آلبرت را برای مطالعهشان انتخاب کردند، به مادرش یک دلار دادند و چندین حیوان کوچک زنده را مقابلش گذاشتند، از جمله یک موش که او در ابتدا با بازیگوشی به آن علاقه نشان داد. وقتی آلبرت مشغول بازی با موش بود، آزمایشگران با چکش به یک میله فولادی زدند. صدای بلندی ایجاد شد که بچه را ترساند و به گریه انداخت. پس از چند بار تکرار، کافی بود آزمایشگران موش را به آلبرت نشان بدهند تا او به گریه بیفتد. حتی بدون آن صدا، آنها توانسته بودند ترس از موشها را با شرطیسازی در او تزریق کنند که در نهایت به ترس از چندین و چند حیوان با پوست مودار و خزدار مثل خرگوشها و سگها هم تسری پیدا کرد. لابد فکر میکنید این آزمایش غیرمنتظره به هیاهویی عمومی منجر شد (چون حالت شرطیشده آلبرت را از بین نبردند) یا حتی اعتراضات علمی برانگیخت، چون گروه کنترل خاصی در کار نبود. به هرحال، این آزمایش نشان داد که به هزاران روش میتوان شرطیسازی رفتار را نه تنها روی حیوانها، بلکه روی انسانها نیز پیاده کرد.
امروزه این نوع دستکاریهای رفتاری به روالی عادی تبدیل شدهاند، اما به لطف کلانداده و محیط دیجیتالی که نظارت الگوریتمی در آن کموبیش همه جا هست، شکلهای ظریفتر و موذیانهتری به خود گرفتهاند ولی بهجای شرطیسازی برای القای ترسهای خاص، اکنون شادی به هدف رایجتر دستکاریهای روانشناختی تبدیل شده است. از جهات مختلف میشود گفت که شادی همانا دستاورد بازاریابی طی یک دهه اخیر بوده است، چنانکه محصولات مراقبت از خود و ضداسترس اکنون فهرست پرفروشهای آمازون را پر و کنار کتابهای پرمخاطبی لانه کردهاند که «بلاگرهای شادینویس» تألیف میکنند. آنچه همه این چیزها را گرد هم آورده است، نسخهای خاص نگرانکننده و بسیار جدید از «شادی» است که میگوید باید به هر قیمتی از احساسهای بد پرهیز کرد.
این حکم به پرهیز از شادنبودن (و حتی ظاهر شادنداشتن) فرهنگی را رقم زده است که در آن هرکس از طریق اینستاگرام و شبکههای اجتماعی دیگر، زندگیای میسازد صرفاً برای اینکه آن را پیش چشم عموم مردم بگذارد. این زندگی هم سلسلهای از «تجربههای فوقالعاده» است و لاغیر. غم و یأس رد میشوند و حتی تجربههای خنثی یا پیشپاافتاده زندگی نیز از قاب تصویر رتوش میشوند. انگار که ظاهر ناشاد، بنا به اخلاقیات پروتستان، نوعی نقص شمرده میشود: «انگار به قدر کافی سختکوش نبودهای یا به اندازه کافی به خودت باور نداشتهای.»
میتوان ردپای این نوع فهم از شادی را در بنیانهای جهان غرب دید. متفکران مدرن، شادی را کمتر در قالب نبود درد و بیشتر در قالب زیادت بهروزی میبینند. مثلاً ریچارد لایارد، اقتصاددان انگلیسی، طرح چیزی را تدوین کرد که میتوان «اقتصاد شادی» شمرد. این ایده هم اکنون مبنای یک پیمایش سالانه به نام گزارش جهانی شادی است که اندازه میگیرد درآمد فرد و ثروت جامعه چقدر بر شادی اثر میگذارد. روانشناسی مثبت پس از آن مد شد که مارتین سلیگمن در سال ۱۹۹۸، پس از آنکه رئیس انجمن روانشناسی امریکا شد، شادی را بهعنوان مضمون محوری خود انتخاب کرد. سلیگمن گفت شادی از داشتن و جستوجوی هیجانات مثبت نشئت میگیرد، یعنی یکجور حس با هم بودن، شادی معنایی وجودی است. به اعتقاد او، انسانها معمولاً «ناشاد بودن» را یاد میگیرند: یعنی وقتی که تصمیم میگیریم از موقعیتهای ناخوشایند فرار نکنیم حتی اگر توان فرار داشته باشیم. از این نظر، باید مدام شادی را به خودمان بیاموزیم: «ما در جهت شادبودن تلاش میکنیم.» از این نقطه، یک خیز کوتاه کافی است تا به فهم رایج امروزی از شادی برسیم: دنبال تجربههای فوقالعاده گشتن و خریدن آنها. مصرف داروهای ضدافسردگی نسخهدار به حد بیسابقهای رسیده است، کتابهای خودیاری در طبقات فروشگاهها انباشته شدهاند و روشهای درمانی مختلف با همدیگر مسابقه گذاشتهاند که ما را از ذهنیتهای منفی خلاص کنند تا بلکه شکوفا شویم. همه اینها البته تلاش حساب میشوند، اما نوع خاصی از تلاش که هر لحظهای از زندگی را بهینه میکند تا به شادی فوقالعاده برسد، ولو اینکه لحظهای گذرا باشد و در همان حال فعالانه شادی به دورترها رانده میشود. هیچ تصویری از بیهودگی وجودی مدرن به پای آن جهانگردی نمیرسد که مدام عکسهای رستورانها و جاهای دیدنی را در رسانههای اجتماعی پست و سخت تلاش میکند شادی را به نمایش بگذارد، اما آنچه در این میانه از دستش میرود، برقراری پیوندی واقعی با همتایان و همقطارانش است. چنین کسی که تلاش میکند شادتر (یا همان بهتر) از دیگران باشد، بعید نیست از آنها غریبه شود. ممکن نیست این بازی برد - برد باشد. ما میخواهیم شاد باشیم، اما نمیخواهیم در مسیر شادی از خودمان دور شویم یا به خودمان آسیب بزنیم. همین که میل و اراده دستوپنجه نرمکردن با هیجانات دشوار را داشته باشی، رضایتت از زندگی بیشتر میشود.
چند سال پیش، به ۳۶۵ نفر ۱۴ تا ۸۸ ساله که از لحاظ هیجانی باثبات حساب میشدند، گوشیهای هوشمندی دادند تا طی سه هفته هر روز به سؤالاتی درباره سلامت هیجانیشان پاسخ بدهند. این مطالعه که در ژورنال ایموشن منتشر شد، نشان داد وقتی شرکتکنندگان میگفتند خلق منفی دارند، فقط آنهایی که هیجانات منفی را مضر یا مغایر شادی میدانستند رضایت کمتری از زندگی داشتند. آنهایی که معتقد بودند هیجانات منفی میتوانند برایشان مفید باشند، فارغ از خلقشان، رضایت ثابتی از زندگی داشتند. این یافته حاکی از آن است اگر به جای آنکه صرفاً پی شادی باشیم با هیجانات منفیمان هم درگیر شویم، شادتر میشویم. این بتی که از پی شادی رفتن ساخته شده، گویا یک پدیده انگلیسی - امریکایی است، شاید، چون در هر دو کشور فشارهای فرهنگی شدیدی برای کمرنگ جلوه دادن هیجانات منفی وجود دارد. در چارچوب فکری انگلیسی - امریکایی، هیجانات منفی بازتابی منفی از ما به نمایش میگذارند، انگار که خطایی اساسی کردهایم، گویی که بدون ذوق و اراده لازم برای دستیابی به شادی زیستهایم. ولی این همه تظاهر به شادی بالاخره خودش را بروز میدهد. کسی که در فرهنگ غربی زندگی میکند چهار تا ۱۰ برابر بیشتر از فرهنگ شرقی احتمال دارد به افسردگی بالینی یا اضطراب دچار شود.