آخرین فیلم در حال اکران فرزاد موتمن، حدیث نفسی از جهان ذهنی اوست. مسائل، دغدغه ها و بیش از هر چیز علایق سینمایی کارگردانی عشق فیلم است که شناخت خوبی از تاریخ سینما دارد. بسیاری از دیالوگهایی که در فیلم استفاده شده، مجموعهای جمعآوری شده از دیالوگهای برخی فیلمهای مشهور سینمای کلاسیک است. شیفتگی و دلباختگی نسبت به آثار سینمای کلاسیک، مهمترین ویژگی فیلم است، نه شخصیتهای فیلم. تماشای «سراسرشب» به تورق کردن دفترچهای می،ماند مملو از گزیده دیالوگهای مورد علاقه یک سینه فیلی. تمام شخصیتهای فیلم، از مهتاب با بازی الناز شاکردوست که دانشجوی پزشکی است، تا صاحب کافه آلفاویل، جوان موزیسین، تاجری که کار تولید فیلم هم میکند و فیلمنامهنویس، سهمی از این دیالوگها را در طول فیلم دارند. جالب اینکه این ويژگی نه در شخصیتپردازی آنها قابل تبیین و تعریف است، و نه در روند مسیر اتفاقات نقشی دارد، تنها از علاقه مفرط فیلمساز به این فیلمها نشات گرفته است.
اگر رمان «گرسنگی کنوت» هامسون، فیلمهای «کسوف» آنتونیونی، «بعضیها داغشو دوست دارند» بیلی وایلدر، «چینی» گدار، «سانست بلوار» بیلی وایلدر و «آلفاویل» گدار را دیده باشید، احتمالا حین تماشای «سراسر شب» خاطراتی از این آثار در ذهنتان تداعی خواهد شد. اما این ارجاعات مکرر سینمایی از ملزومات و شرایط تماشای فیلم نیست. چراکه قرابتی با جهان فیلم و شخصیتهای آن ندارد. بلکه تنها در موقعیتهایی به اشکال گوناگون از سوی شخصیتها مورد استفاده قرار میگیرد. نکته جالب توجه اینکه همه شخصیتها از این دیالوگها استفاده میکنند و منطق شخصیتپردازی با نحوه صحبت کردن و استفاده از کلمات شخصیتها در فیلم سازگاری ندارد. صاحب کافه با دختر دانشجو در مورد گدار و سینما صحبت میکند و در عین حال تاجر نان به نرخ روز خور، از رمان گرسنگی فکت میآورد. در حالیکه شاید در شرایط بسیار خاص، یکی از شخصیتها به واسطه نوع زندگی ویژه و استثنایی خود، بتواند این مقدار دیالوگ را از فیلمهای مطرح استفاده کند که البته آن هم عموما در صحبتهای روزمره و محاوره خود از آنها استفاده نخواهد کرد مگر اینکه بقیه شخصیتها همه فیلمها و کتابهایی که او خوانده و دیده را نیز تجربه کرده باشند تا مفاهمهای دو سویه و ارتباطی قابل قبول و منطقی شکل بگیرد. اما در «سراسر شب» هیچکدام از این شرایط مهیا نبوده و عامل تاثیرگذار علاقه و ادای احترم فیلمساز به فیلمها و کارگردانان مورد علاقهاش است که در اینجا فرصتی برای ابراز این علاقه و احترام پیدا کرده بدون هیچ منطق ساختار یافته داستانی و سینمایی.
اما داستان فیلم، رمزگشایی از اتفاقی است که برای خواهر مهتاب رخ داده، او که به خوابی خودخواسته رفته است، از علاقمندان بازیگری بوده و آخرین فردی که او را قبل از این خوب طولانی ملاقات کرده است، داوود مرادی- کارگردان و فیلمنامه نویس- با بازی امیر جعفری است. تا نیمه فیلم براساس روایت شخصیتها اینطور القا میشود که مرادی، شخصیتی منفی و به نوعی بدمن فیلم است و علیرغم اینکه همه او را میشناسند اما پیدا کردنش چندان کار سادهای نیست. اما پس از قرار گرفتن او در یک قاب کنار دیگر شخصیتها، به یکباره شخصیت منفی و پیچیده او به شخصیتی کاملا برعکس تبدیل میشود. او تبدیل به فیلمنامهنویس و کارگردانی مفلوکی میشود که آه در بساط ندارد و برای ساخته شدن فیلمش مجبور است به خواستههای تهیه کنندگان تن در دهد. ضمن اینکه نقشی هم در به خواب رفتن طولانی مدت مریم – خواهر دوقلوی مهتاب- ندارد.
داستان از زمانی آغاز میشود که مهتاب قصد دارد در مورد علت تصمیم خواهرش، با مرادی ملاقات کند تا شاید او را از وضعیتی که خودخواسته در آن قرار گرفته نجات دهد. اما در ادامه داستان، هدف فراموش میشود و به دلیل عدم کشش داستانی و تعلیق لازم، گویی فیلمساز مجبور میشود داستان تعقیب و گریز دختری آسیب دیده و بدهکار را نیز به آن بیفزاید تا کمی بر حجم لاغر داستان اصلی بیفزاید. به مانند دیالوگهای نامربوط، داستان تعقیب و گریز دختر برای یافتن شخصی که این مشکلات را برای او به وجود آورده، با داستان خواب طولانی مریم و قصه او با مرادی ارتباطی برقرار نمیکند. ضمن اینکه هر دو داستان در انتها نیز به نتیجه نامتعارفی میرسد که عملا کلیت داستان فیلم را زیر سوال میبرد و طرح موضوع را بی حاصل نشان میدهد.
قرار است مهتاب در جریان یافتن حقیقت اتفاق، درگیر رابطهای عاشقانه شود و مسیر جدیدی بیابد. علیرغم اینکه بارقههای عشقی میان او و موزیسین شکل میگیرد، اما این موضوع هم به مانند دیگر موضوعات فیلم، بر پایهای بسیار سست و غیرقابل باور شکل میگیرد. و اساسا تعیین سرنوشت مهتاب که از ابتدای داستان فیلم مسئله اصلی فیلم نیست، در نهایت به نقطه پایان فیلم میرسد.
بنابراین نه نگرانی و استیصال او برای کمک به خواهرش قابل باور است. نه درگیری و تعقیب و گریز دختر آسیب دیده که به جز سرگردانی در خیابانهای تهران تصویری دیگری از او ارائه نمیشود و نه نوع رابطه مرادی با مریم برای مخاطب مکشوف شده. به نوعی شخصیتها، اتفاقات و مدل روابط و کنشهای آنها هیچکدام احساسات مخاطب را برانگیخته نکرده و نه تنها نگران آنها نمیشود یا برایش اهمیتی ندارد که چرا چنین شده، بلکه در ادامه چگونه خواهد شد نیز برای او محلی از اعراب پیدا نمیکند. همه چیز در ابهام و در پس پردهای گنگ و نامفهوم باقی میماند و هیچ حسی برنمیانگیزد. ویژگی کلاژ بودن دیالوگها، به ناگزیر بر دیگر ارکان فیلم هم تسری پیدا کرده و کلیتی همسان و هماهنگ را ارائه نمیدهد. هر کدام از شخصیتها یا اتفاقات فیلم را نادیده بگیرید، مشکل و نقصانی مشاهده نخواهید کرد. چرا که عملا نمیتوان میان اجزا آن رابطهای سازنده که یک کل منسجم را دربرگیرد، پیدا کرد.
بنابراین شخصیتها، اتفاقات و هر آن چه که در طول فیلم رخ میدهد، نمیتواند همراهی مخاطب را با خود حفظ کند و تنها یادآوری و تداعی کردن کلاژی سینمایی، آن هم برای مخاطب خاصی سینما که به مانند کارگردان سینه فیل باشد، برآیند و حاصل نهایی فیلم است. با توجه به اینکه بهرهگیری از ارجاعات سینمایی و تاثیرپذیری از آثار دیگر فیلمسازان، سنتی معمول به شمار میرود و نمونههای فراوانی دارد، اما شاید بتوان «سراسر شب» را نمونه ناموفق این رویکرد به تاریخ سینما عنوان کرد.
رویا سلیمی