خاطره تلخ شهادت دوستان و همکارانش در حادثه پلاسکو هنوز برایش بهشدت دردآور است؛ همکارانی که ۲نفرشان از همین ایستگاه بودند. صدایش میلرزد و اشک روی گونههایش میغلتد.
روزنامه همشهری نوشت: «اینجا قلب تهران است. میدان تاریخی حسنآباد؛ نمادی بهجامانده از تهران قدیم در دوره معاصر؛ در همسایگی بازار تهران، عودلاجان، امینحضور و سنگلج که هسته اولیه شکلگیری تهران قدیم است. درست پشت یکی از ۸گنبد میدان تاریخی، ساختمانی قدیمی اما استوار، پناهِ مردان آب و آتش است. از کنار یادمان سنگیشان عبور میکنیم و از در آهنی ساختمانی که قدمتش به ۸دهه میرسد وارد میشویم. به محض ورود به حیاط ساختمان تصاویر ثبتشده در عملیات گروههای امداد و نجات به چشم میخورد؛ تصاویری که هر یک روایتهایی دارد.
اینجا ایستگاه مرکزی منطقه۵ آتشنشانی تهران است. نخستین ایستگاهی که بعد از تشکیل مرکز اطفائیه سهراه امینحضور در سال۱۳۰۳، حالا در یکی از مهمترین و پرجمعیتترین مناطق شهر وظیفه سنگینی را به دوش میکشد. سکوتی حاکم است همراه با آرامش و دلهره. نجوای باد پاییزی لابهلای برگ درختان سر به فلک کشیده سمفونی آواز پرندگان را همراهی میکند. غولهای آهنی قرمزرنگ در ۴گوشه حیاط ایستگاه خودنمایی میکنند. هر کدامشان بسته به نوع حادثه، کارایی خاص خودشان را دارند. با حسینآقا عکاس قدیمی همشهری که حوادث امداد و نجات آتشنشانی را هم ثبت میکند، وارد محوطه ایستگاه میشویم. حسن عیوضی با دیدن حسینآقا میگوید: «تازه از عملیات رسیدیم.» بلافاصله رو به من میکند و به شوخی ادامه میدهد: «هر وقت حسینآقا میاد زنگخور ایستگاه بالا میره.» میخندیم و جلوتر میرویم. ۲گروه ۵نفره روبهروی هم مشغول ورزش والیبال هستند و گروه دیگری دورتادور حیاط میدوند. اینها برای آتشنشانان یک الزام است و بدنهایشان را برای عملیات ورزیده و آماده نگه دارند. دستهای دیگر اما در محوطه میانی حیاط دستورالعملهای آمادهسازی عملیات امداد و نجات و اطفای آتش را مرور میکنند. سه چهار نفری هم زیر سایه آلاچیق مشغول گپ و گفتاند. همهشان اما گوشه چشمی به چراغ زردی دارند که هر لحظه ممکن است حادثهای را خبر کند. جلوتر میرویم، صحبتهایشان را قطع میکنند و خوشامد میگویند. میدانند چند ساعتی قرار است برای تهیه گزارش همراهیشان کنیم.
اعزام اول
کمتر از یکساعت از حضور ما در ایستگاه گذشته؛ قبل از این که صحبتهایمان گل کند و خاطرات حسین میرزایی را بشنویم، زنگ خطر به صدا درمیآید. ساعت، ۱۶ و ۱۰دقیقه را نشان میدهد. مقصد، خیابان جمهوری است.
در چشم برهمزدنی لباسهای مخصوص را میپوشند و یک گروه ۸نفره امداد و نجات در کمتر از یکدقیقه از در ایستگاه بیرون میزند؛ زمانی که در قواعد بینالمللی بهترین تایم ممکن بهحساب میآید. چراغهای گردان روشن میشوند و صدای آژیر خطر ۴خودروی آتشنشانی در خیابانهای شهر میپیچد. خودروی «پیشرو» همانطور که از نامش پیداست، جلوتر از همه حرکت میکند. ما را هم با خود میبرد. «پیشرو» هم راه را باز میکند و هم فرمانده گروه را چند ثانیه زودتر به محل میرساند تا با ارزیابی دقیق حادثه، عملیات را رهبری کند. محمد خاناحمدی، معاون عملیات تیم نجات و فرمانده گروه با بیسیم، مرکز فرماندهی آدرس دقیق را میگیرد. تنها دغدغهاش رسیدن سر وقت است. سؤالی به ذهنم میرسد؛ البته نمیدانم زمان مناسبی برای پرسیدن است یا نه، اما به زبان میآورم: «موقع اعزام به محل حادثه اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد و احیانا با خودروها و عابران پیاده تصادف کنید، تکلیف چیه؟»
راننده نگاهی به محمد میکند و از آینه وسط ماشین بلافاصله میگوید: «هیچی! اگه تصادف کنیم باید عین خسارت را از جیب مبارک بدیم...» قبل از این که سؤال بعدی را بپرسم، تیم به محل حادثه میرسد. ساعت، ۱۶ و ۱۴دقیقه را نشان میدهد؛ درست رأس ساعت مقرر. این زمان هم بهترین زمان استاندارد اعزام به محل حادثه است و حتی در کشورهای اروپایی هم چنین تایمی شاید کمتر ثبت شود.
رهگذران دلیل آمدن آتشنشانی را نمیدانند و مشغول عبور از پیادهرو هستند. مردی میانسال موبایل بهدست؛ خانمی با دختر بچه چهار پنجسالهاش و زوج جوانی دست در دست هم بیخبر از همهجا تا محل سقوط هفت هشت متر فاصله دارند. به مأموران آتشنشانی که حالا دو طرف پیاهرو را مسدود کردهاند میرسند و با تذکر آنها راهشان را عوض میکنند. با صحبتهایی که بین محمد و همکارانش رد و بدل میشود، تازه میفهمم دلیل اعزام، خطر سقوط جسمی معلق از بالای ساختمان ۴طبقهای است؛ درست در حوالی ساختمان پلاسکو. بالای ساختمان را نگاه میکنند و چند دقیقه بعد خودروی بزرگ دیگری از راه میرسد. ماشین نردبان مرتفع گرانقیمتی که بهتازگی برای چنین حوادثی خریداری شده، حسن و همراهش را بالا میبرد و به شیء معلق میرساند. چنددقیقه بعد، شیء را جدا کرده و پایین میآورند. تکه فلزی حدودا ۲متری در دستان حسن است. «میدونی همین قطعه فلز آلومینیومی میتونه جون چند نفر از عابران رو بگیره؟» محمد بیسیم را برمیدارد و اعلام کد «ده پنج» میکند. این یعنی ختم عملیات. سوار ماشینها میشویم. در راه برگشت به ایستگاه از جلوی مغازه سیسمونیفروشی رد میشویم. یکی از آتشنشانها که معلوم است بچه کوچک دارد به همکارش میگوید: «میدونی این صندلی کودک چنده؟ حتما یک میلیونی قیمت داره؛ شاید هم بیشتر. ما که پول خریدش رو نداریم؛ ترجیح میدم چهاردستوپا شوم و بچهم رو روی کمرم بذارم و خودم تکانش دهم...» همه میخندند و وقتی خندهها تمام میشود؛ تا ایستگاه سکوتی تلخ حاکم میشود. به این فکر میکنم که چقدر تصورات ما از حقوق و مزایای آتشنشانان با حقیقت ماجرا فاصله دارد. یکساعت و ۱۰دقیقه از زمان اعزام اول گذشته است که وارد محوطه ایستگاه میشویم. قبل از این که لباسهایشان را عوض کنند، از آنها میخواهم که عکس دستهجمعی از گروه داشه باشیم. با این که خستهاند، قبول میکنند؛ به جز یک نفر. اصرار که میکنم آرام میگوید: «اهل عکس و این چیزا نیستم...» زیرچشمی حواسم به اوست. به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته. غم عجیبی در چهرهاش موج میزند. حدودا ۳۰ساله است، چین و چروکهای چهرهاش اما حکایت دیگری دارد. عکس دستهجمعی بعد از عملیات نجات با دوربین همشهری ثبت میشود و هریک دنبال کاری میروند. فرمانده گروه اعزامی هم در دفتر کارش مشغول تنظیم صورتجلسه عملیات نجات میشود.
زنگ حریق
حسن عیوضی که قبلتر پیشواز ما آمده بود، از بچههای قدیمی و شوخ و شنگ ایستگاه است. همراهمان میشود و برای صرف چای به سالن غذاخوری میرویم. استکانبهدست میآید و مشغول صحبتکردن میشویم. خاطره تلخ شهادت دوستان و همکارانش در حادثه پلاسکو هنوز برایش بهشدت دردآور است؛ همکارانی که ۲نفرشان از همین ایستگاه بودند. صدایش میلرزد و اشک روی گونههایش میغلتد. چای درون استکان به نصفه نرسیده که دومین زنگ خطر این بار در پیک ترافیک و شلوغی مرکز شهر به صدا درمیآید. ساعت دقیقا ۱۸ را نشان میدهد. از آمادهشدن گروه حریق میتوان فهمید که جایی در گوشه و کنار شهر آتش گرفته. گروه دیگری با سرعت برقآسا لباسهای ضدآتش را میپوشند و سوار بر خودروهای اطفای حریق ایستگاه را ترک میکنیم. مقصد، کوچه پسکوچههای پشت میدان امام (توپخانه) است. با این که باز هم زیر یکدقیقه از ایستگاه بیرون میزنیم اما این بار ترافیک سنگین مانع حرکت گروه میشود. داوود سهرابی، معاون فرمانده شیفت الف حریق ایستگاه با این که چهرهای آرام دارد و کنترل اوضاع را در اختیار، اما معلوم است در دلش آشوب است. ارتباط بیسیمش با ستاد فرماندهی، یک آن قطع نمیشود. آدرس دقیق محل را میگیرد و همزمان از پشت بلندگو از رانندگان میخواهد راه را باز کنند. بعضی رانندگان توجهی نمیکنند؛ نه به صدای آژیر خطر و نه به درخواستهای فرمانده گروه. حرکت گروه کند است. بعد از ۲دقیقه که به میدان امام خمینی میرسیم؛ این بار مسیر حرکت قفل میشود و خودروهای اطفای حریق در ترافیک سنگین شهر زمینگیر میشوند. لحظات دلهرهآوری است و صحبت مرگ و زندگی. سهرابی صدایش را بالاتر میبرد؛ «اینها رو بنویسین. میبینی؟! انگار بعضیا جون مردم براشون اهمیت نداره؛ فقط خدا کنه آتیش شدید نباشه یا محل حادثه، مسکونی نباشه.»
دو سه راننده جلویی با سبزشدن چراغ راهنما بهسختی ماشینهایشان را کنار میکشند و بعد از ۲دقیقه راه باز میشود. به خط ویژه میرسیم. «حسینجان گازش رو بگیر...!» سهرابی این را میگوید و «پیشرو» وارد کوچه پسکوچهها میشود. هرچه جلوتر میرویم، مسیر تنگتر میشود. «اگه خودروی تانکر آب نتونه وارد کوچه بشه، چه کار میکنین؟» این سؤالی بود که میخواستم بپرسم اما قورتش دادم؛ وقتش نبود، اما از دیالوگ حسین و داوود جوابم را گرفتم؛ «تانکرها و مخازن آب نمیتونن بیان داخل؛ اگر نیاز بود لولههای آب رو با لولهکشی سیار «پیشرو» به تانکر وصل میکنیم.» ۱۰دقیقه طول کشید تا به محل حادثه رسیدیم. سهرابی و میرزایی که زودتر از تیم حریق رسیدهاند به سرعت وارد حیاط ساختمان میشوند. بوی مواد سوختنی و دود تقریبا پارکینگ ساختمان تجاری را پر کرده است. «من خودم با شیلنگ آب تقریبا آتیش رو خاموش کردم اما هنوز از محل دود بلند میشه؛ میترسم شب که میریم خونه دوباره گر بگیره؛ آخه اینجا ساختمون تجاریه و شبا کسی نیست.»
اینها را یکی از صاحبان ملک میگوید. حادثه، آتشسوزی ضایعات در مخروبهای است که پشت یکی از ساختمانهای تجاری قرار دارد. سهرابی، نخستین نفری است که از نردههای حیاط ساختمان بالا میرود و خودش را بهسختی به آتش میرساند. حسین میرزایی هم به کمکش میرود و با آب موجود در محل، حریق را اطفا میکنند. این حادثه هم درنهایت با کد دهپنج (پایانعملیات) تمام میشود. در مسیر برگشت به ایستگاه، ترافیک کمی سبکتر شده؛ بهدنبال فرصتی هستم تا با سهرابی صحبت کنم اما خودش پیشقدم میشود؛ «اگه این حریق شدت بیشتری داشت، در این تایم طولانی که بهخاطر ترافیک و بیتوجهی بعضی مردم دیر به محل رسیدیم، حریق به اوج میرسید و اونوقت کمکگرفتن از ایستگاههای دیگه هم کارساز نبود.» وقتی به قلب تاریخی شهر برمیگردیم، ساعت، ۱۹ و ۵۵دقیقه را نشان میدهد. گروه اطفای حریق، لباسهای راحتیشان را میپوشند و هر کدامشان به کاری مشغول میشوند. یکی به آشپزخانه میرود و با کمک همکارش مشغول پختوپز میشود؛ دیگری به آسایشگاه میرود.
عدهای هم مشغول استراحت میشوند تا آماده عملیاتی دیگر شوند. ساعت۲۱:۳۰ است و بعد از ۷ساعت حضور در کنار مردان آب و آتش، ایستگاه را ترک میکنیم. حالا دیگر مغازهها کمکم بسته شدهاند و از همهمه شهر هم خبری نیست. مردم شاغل از محل کار به خانههایشان رفتهاند و شهر در آرامش فرو میرود. با این حال اما جانبرکفان شهر هنوز آمادهاند؛ آماده زنگ خطری دیگر و اعزامی دیگر.»