آقا تختی بلند شد، خودش و مرا در آینهقدی برانداز کرد و به اطرافیان گفت: «راست میگید؛ شبیهیم. فقط من 4 انگشت از این داش حسین بلندترم و موهای اون، فره...» اتاق پر از خنده شد و این، شروع رفاقت من با آقا تختی بود.
مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی: برای اینکه از روزهای شیرینِ فراموشناشدنیترین رفاقت عمرش بگوید، بهانه لازم ندارد. با هر نشانهای برمیگردد به 50 واندی سال قبل و غرق میشود در خاطراتِ قندپهلویِ همنشینی با پهلوان پهلوانان. اسم «آقا تختی» که میآید، آسمان دل و چشمش یکباره طوفانی میشود، بغض میدود میان کلماتش و با صدایی لرزان میگوید: «من، 51 سال است عزادارِ این مرد هستم.»
«محمدحسین چراغعلی زنجانی» که در جوانی، به دلیل شباهت ظاهریاش به جهان پهلوان، به «بدل تختی» معروف شدهبود، عمری است پای رفاقتش با آقا تختی مانده و با عکسها و خاطرات او زندگی میکند. برخلاف این روزها که کم نیستند افرادی که با توسل به گریم و ترفندهای جورواجور تلاش میکنند خودشان را به افراد مشهور شبیه کنند، حسین آقا هیچوقت تلاش نکرد از نَمَد شباهت خدادادیاش به آقا تختی برای خودش کلاهی بدوزد. در پنجاه و یکمین سالگرد درگذشت پهلوان «غلامرضا تختی»، پای نَقلهای شیرین داش حسین 83 ساله نشستهایم.
آقا تختی! شما کجا، مسافرکشی کجا؟!
«آن روزها یک پابدای روسی زیر پایم انداختهبودم و در خیابانهای تهران مسافرکشی میکردم. یک روز 2 جوان که از آن بهاصطلاح گوششکستهها بودند، دست بلند کردند و سوار شدند. یکیشان جلو و دیگری عقب سوار شدند. نفر عقبی هنوز روی صندلی جاگیر نشده بود که گفت: آقا تختی سلامعلیکم. در آینه نگاهش کردم و فکر کردم دارد با رفیقش شوخی میکند. اما دوباره با صدای بلندتر گفت: آقا تختی سلام عرض کردیم ها... دیدم منظورش من هستم! با تعجب گفتم: ببخشید، من تختی نیستم. گفت: ما را گذاشتهای سر کار؟ گفتم: نه آقا. من کجا و تختی کجا؟ دوتایی به هم نگاه کردند و گفتند: داره ما رو رنگ میکنه! وقتی گفتم: خدا به سر شاهد است، من آقا تختی نیستم، با حیرت براندازم کردند و گفتند: به خدا مثل سیبی هستید که از وسط نصف کرده باشند...!»
حسین زنجانی انگار هنوز هم متعجب باشد، سری تکان میدهد و در ادامه میگوید: «پاک آن اتفاق را فراموش کردهبودم که 3،4 روز بعد وقتی از سمت سلسبیل انداختم پشت باغشاه (میدان حر فعلی)، یک خانم سوار ماشینم شد. با تعجب نگاهم کرد و گفت: وا! آقای تختی شما مسافرکشی میکنید؟! تا آمدم بگویم اشتباه گرفتهاید، گفت: آقای تختی وقتی در این مسابقات اخیر، کشتی را به حریفتان باختید، من و پدر و برادرم آنقدر گریه کردیم... گفتم: ببخشید من تختی نیستم. گفت: یعنی من پهلوان مملکت را نمیشناسم؟ گفتم: به جان بچههایم راست میگویم. با ناباوری گفت: الله اکبر! با آقای تختی مو نمیزنید!»
4 انگشت اختلافِ قد و موهای فرفری
«18 ساله بودم که به یکی از آرزوهایم رسیدم و شوفر شدم. از همان موقع، گاراژ «حسین حبیبی» در خیابان هلالاحمر، حوالی میدان گمرک سابق، پاتوق من و بچهمحلها شد. بعضی از بچههای زورخانه «علی گردویی» مثل «نبی سروری» هم به آنجا رفتوآمد داشتند. نبی که خودش هم کشتیگیر و قهرمان جهان بود و بزرگتر ما در زورخانه هم محسوب میشد، با تختی دوستی صمیمانه داشت و در تیم ملی اغلب با هم بودند. اینطور بود که بهواسطه نبی سروری، پای آقا تختی هم به آن گاراژ باز شد. گهگاه من هم او را میدیدم و سلام و علیک میکردم اما هیچوقت حجب و حیا اجازه نمیداد نزدیکش بروم. آن روز بعد از گفتوگو با آن خانم، به حسین گاراژی گفتم: «نمیدونم چه سرّیه؟ توی این هفته، 2 بار مرا با آقا تختی اشتباه گرفتهاند!» با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
فردایش که در مکانیکی تهِ گاراژ منتظر نشستهبودم تا ماشینم آمادهشود، حسین گاراژی از دفترش بیرون آمد و با صدای بلند گفت: «داش حسین! بیا کارت دارم.» تا داخل دفتر رفتم، دیدم نبی و آقا تختی هم هستند. نبی سروری که انگار آن روز صحبتهای من و حسین گاراژی را شنیدهبود، تا مرا دید، خطاب به جهانپهلوان گفت: «داش تختی! جان من بلند شو با این داش حسین ما وایستا جلوی آینه.» من داشتم از خجالت آب میشدم. در دفتر گاراژ، یک آینهقدی نصب بود. آقا تختی بلند شد، خودش و مرا در آن آینه برانداز کرد و با خنده به نبی گفت: «راست میگی؛ شبیهیم. فقط من 4 انگشت از این داش حسین شما بلندترم و موهای اون، فِره. این به آن، دَر.» همه زدند زیر خنده و این، شروع رفاقت من با آقا تختی بود.»
شِکلت که هیچ، مرامت هم شبیه خودم است
روزهای شوفر جوان داستان ما رنگ گرفتهبود. شدهبود دوست خاص پهلوانی که همه آرزو داشتند یکلحظه همنشین و همصحبتش شوند. عیار این دوستی را اما یک اتفاق بهظاهر ساده، بالاتر برد: «یکبار طبق معمول با رفقا در دفتر گاراژ نشستهبودیم و گپ میزدیم که آقا تختی رو به نبی کرد و گفت: «یک پسری بود که قبلاً میآمد باشگاه تمرین میکرد. چند وقت بود خبری از او نداشتیم تا اینکه امروز در میدان توپخانه دیدمش. بوق زدم و صدایش کردم. گفتم: چرا دیگه باشگاه نمیای؟ گفت: آقا تختی از وقتی بابام فوت کرد، خرج خونه افتاد روی دوش من. دیگه وقت نمیکنم بیام باشگاه.» تا این را شنیدم، چشمهایم پر از اشک شد از مردانگی و گذشت و محرومیت آن پسربچه. از دفتر بیرون آمدم. کمی که گذشت، آقا تختی گفتم را صدا زدم و گفتم: 2 دقیقه وقتت را به من میدهی؟ گفت: چی شده؟ داخل ماشین من نشستیم و گفتم: آقا تختی! چه قبول کردی، چه نکردی، فقط من بدانم و تو و خدا. گفت: بگو ببینم چی شده. گفتم: این پسره که گفتی، من حاضرم ماهی 20 تومان به او بدهم تا بتواند برگردد باشگاه، سر تمرین کشتی.»
اتفاقات پنجاه و چند سال قبل مثل یک فیلم از مقابل چشمان حسین آقا رد میشود. لبخندی روی لبش مینشیند و ادامه میدهد: «آقا تختی تا شنید، گفت: گوشت را بیاور جلو. نزدیکش که شدم، دست انداخت دور گردنم و گفت: قربان مرامت. نه اینکه فقط همشکل باشیم، مرامت هم شبیه خودم است. داش حسین! کسانی که آنجا نشستهبودند، جیبهایشان پر از پول بود اما در بین آنها، فقط تو گوش شنوا داشتی.» اما پیشنهادم را قبول نکرد و گفت: «نه داداش! روا نیست در گرما و سرما یک تومان یک تومان مسافر سوار کنی، بعد بخواهی اینطور از خودت مایه بگذاری.»
از عاقبت آن پسرک بیخبرم اما آن ماجرا باعث شد آقا تختی حساب خاصی روی من باز کند. از آنبهبعد هر وقت به گاراژ میآمد، سراغ مرا میگرفت. طوری شدهبود که نبی سروری به شوخی به من میگفت: «چه خبره؟ نکند طلسمی، چیزی داری!» و بعد رو به حسین گاراژی میگفت: «من با تختی اردوی آلمان و ترکیه و... میروم اما تا میآید اینجا، سراغ این داش حسین را میگیرد.»
حسرت یک عکس اختصاصی به دلم ماند
مهمان باصفایمان که حسابی دستپر به خبرگزاری آمده، مهمانمان میکند به تماشای مجموعه عکسهای قدیمیاش. کلکسیون حسین آقا پر است از عکسهای 2 نفرهاش با قهرمانان بزرگ کشتی اما هرچه میگردم، خبری از آن عکسی که باید باشد، نیست. میپرسم: «با جهانپهلوان عکس ندارید؟» انگار بخواهد از یک خط قرمز صحبت کند، سر تکان میدهد و میگوید: «آقا تختی 4 سال و نیم از من بزرگتر بود. من اصلاً به خودم اجازه نمیدادم جسارت کنم و به او بگویم: آقا تختی بیا برویم میدان منیریه و با هم عکس بگیریم. با خودم میگفتم زشت است. راستش را بخواهید، خجالت هم میکشیدم.» میگویم: «آنوقت، بعدها حسرت نخوردید که چرا یک عکس 2 نفره با جهانپهلوان تختی ندارید؟» حسین آقا آهی میکشد و میگوید: «چرا، حسرت خوردم. اما این بهتر بود تا اینکه چنین درخواستی از آقا تختی میکردم و او نمیپسندید و از چشمش میافتادم. اینجوری دیگر نمیتوانستم با او رفاقت و نشستوبرخاست داشتهباشم. اما حرمت بزرگتریاش را که نگهداشتم و مراعات جایگاه قهرمانی و پهلوانیاش را که کردم، 8 سال با هم رفاقت کردیم.»
قدر این مادر را بدان داش حسین!
«دیگر شباهت من و آقا تختی و دوستیمان به چشم همه آمدهبود. در محله که راه میرفتم، بچهمحلها از گوشهوکنار به شوخی میگفتند: داداش دوقلوی تختیه ها...» حسین آقا میخندد و میرود به آن روزی که همراه پهلوان محبوبش به زورخانه رفت: «من از کودکی 2 تا عشق داشتم؛ کشتی و رانندگی. زود هم سراغ کشتی رفتم اما یک اتفاق باعث شد از عشقم دور بیفتم. یکبار وقتی در کشتی با پسر همسایهمان، دندان او شکست و مادرش به گلایه درِ خانهمان آمد، مادرم با من اتمامحجت کرد و گفت: «شیرم را حلالت نمیکنم اگر دنبال این کار را بگیری.» من هم به حرمت مادرم دور کشتی را خط کشیدم و دلم را فقط به زورخانه رفتن و کباده زدن خوش کردم.
آن روز که با آقا تختی به زورخانهای حوالی خیابان نبرد رفتهبودیم، هرچه اصرار کرد که: «بیا توی گود»، قبول نکردم. گفت: «چرا پسر؟ تو بدنت خوب است. چرا نمیآیی کشتی؟» گفتم: «مادرم مرا از کشتی توبه داده.» با تعجب گفت: «مادر تو مگر از کشتی سررشته دارد؟!» ماجرای آن کشتی دوران کودکی را برایش تعریف کردم و گفتم: «مادرم گفت: مردم یک نفر که میخورد زمین، دستش را میگیرند و بلند میکنند. تو میروی کشتی که پای دیگران را بگیری و بزنی زمین؟ یعنی من پسر بزرگ کردم که مردم را بزند؟ خدا میزندت ها...» آقا تختی نگاهم کرد و گفت: «داش حسین! برو قدر مادرت را بدان. حرفهای بزرگی میزند که هرکسی نمیفهمد.»
من، شوفر افتخاری جهانپهلوان شدم
گفتوگو که به ایستگاه میانی میرسد، شال و کلاه میکنیم و همراه حسین آقا زنجانی به فضاهایی که یادآور خاطرات جهانپهلوان تختی است، میرویم. به گاراژ حسین حبیبی در خیابان هلالاحمر که میرسیم - همان جایی که اولین دیدارهای داش حسین و پهلوان محبوبش رقم خورد - انگار فوجی از خاطرات برایش زنده میشود. در دالان ورودی گاراژ حدود 100 ساله حوالی میدان رازی میایستد، با حسرت نگاهی به سر تا تهِ گاراژ میاندازد و میگوید: «یک روز آقا تختی آمد گاراژ و گفت: «داش حسین! امروز میخواهم صندلی جلوی ماشینت را کرایه کنم.» خودش یک بنز داشت. با خودم گفتم لابد ماشینش خراب شده. تا آمدیم برویم سمت ماشین، نبی سروری آمد در همین دالان و خطاب به آقا تختی گفت: «ما دیگه کهنه شدیم؟» آقا تختی گفت: «رفیق قدیمی، همیشه تازه است. با داش حسین کار دارم امروز.» سوار ماشین شدیم و گفتم: «کجا بروم؟» گفت: «صندلی جلو، امروز مال من. اما صندلی عقب، مال خودت. مثل هر روز برو مسافر سوار کن!» خندهام گرفت. باورم نمیشد ماجرا همین باشد. اما آقا تختی تکلیف را یکسره کرد و گفت: «میخواهم با تو امروز توی شهر بگردم.»
گفتم: «ما را گرفتهای؟! شما که خودت ماشین داری؟!» گفت: «داش حسین! رنگ ماشینم و شمارهاش را همه میشناسند. خودم را که دیگر نگو. پیاده و سواره که به خیابان میروم، کافی است یک نفر مرا ببیند و بگوید: سلام آقا تختی، دیگر توجه همه جلب میشود، دورم را میگیرند و ازدحام میشود. اگر بروم، میگویند خودش را گرفته. اگر بمانم، از کار و زندگی میافتم. حالا امروز میخواهم با خیال راحت، خیابانها را با داش حسین بگردم...»
خلاصه با آن لباس آستین کوتاه گوجهای رنگش به سمت من نیمخیز نشست، عینک آفتابیاش را هم زد و راهافتادیم. آن روز از خیابان هلالاحمر تا سهراه زندان قصر رفتیم، من مسافر سوار کردم و از قضا هیچکس هم آقا تختی را نشناخت. 5،6 تومان که کارکردم، گفت: داش حسین! دور بزن، برگردیم.»
داش حسین! از این 3 دشمن حذر کن!
«در مسیر برگشت، سرِ درد دل آقا تختی باز شد. گفت: «داش حسین! 3 چیز، دشمن آدم میشود و بیچارهاش میکند؛ مال زیاد، شهرت زیاد و قدرت زیاد.» گفتم: «یکی را جا انداختی؛ سرعت زیاد.» گفت: «نه. ترمز این زیر پایت است و میتوانی کنترلش کنی. اما پولت که زیاد شد، مثل نوکر میکشدت زیر پایش. شهرت و قدرتت هم که زیاد شد، دشمن پیدا میکنی.»
شوفر قدیمی وارد دفتر گاراژ میشود - اتاق کوچکی که به همان شکل 50 و چند سال قبل باقی مانده و فقط کمی رنگ و لعاب امروزی گرفته - و ادامه میدهد: «به گاراژ که برگشتیم، آقا تختی گفت: «گشتوگذارمان چقدر طول کشید؟» گفتم: «میخواهی چه کار؟» اصرار که کرد، گفتم: «2 ساعت.» دست در جیبش کرد و 10 تومان به من داد. گفتم: «پولت را بگیر پسر خوب...» در ماشین را بست و رفت. صدایش کردم و گفتم: «حالا من یک چیز میگویم، شما نه نگو. 5 تومان مال من، 5 تومان مال شما.» خندید و پول را گرفت. من هم رفتم با سهم خودم، یک کیلو و نیم شیرینی خریدم و آوردم همینجا در همین دفتر همگی با هم خوردیم.»
پهلوان و خودکشی؟! تهمت است
راهی باشگاه «پولاد» میشویم، همان باشگاه سالخورده خیابان وحدت اسلامی (شاهپور سابق) که روزهای بسیاری شاهد تمرین و عرقریختنهای پهلوان پرآوازه داستان ما بوده و حالا هیچ نشانی از آن روزهای باشکوه ندارد. حسین آقا همینطور که قدمزنان به باشگاه نزدیک میشود، یادش میآید عشق تختی و اشتیاقِ چند دقیقه تماشای قد و بالایش در هنگام تمرین در گود کشتی، او را تا همینجا هم کشاندهبود، به یک باشگاه امروزی که هیچ شباهتی به زورخانه قدیمی خودشان نداشت. صحبت از تمرین و مسابقه که به میان میآید، حالوهوای دل حسین آقا یکدفعه ابری میشود و میرود به آن روزی که محبوبیت آقا تختی، عاقبت دشمنش شد: «آن روز من تهران نبودم. از شهریار مسافر میآوردم که شنیدم تختی امروز مسابقه دارد. در خانه و از تلویزیون آن مسابقه را دیدم. آن روز وقتی شاهپورغلامرضا به ورزشگاه آمد، جماعت کف مختصری زدند. بعدها شنیدم حبیبالله بلور و مربیان دیگر با دیدن این شرایط، تلاش کردهبودند مانع حضور تختی در سالن شوند. گفتهبودند: «نرو، شاهپور غلامرضا در سالن است.» اما آقا تختی قبول نکرده و گفتهبود: «من به او کاری ندارم. مردم به خاطر من آمدهاند، من هم به خاطر آنها میروم.» و همهچیز وقتی زیر و رو شد که تختی وارد سالن شد. مردم برایش سنگتمام گذاشتند؛ کفزدنهایشان تمامی نداشت. یکدفعه یکی از آن میان گفت: «غلاااااامرضاااااااا...تختیه...» و بقیه هم کف زدند و این شعار را تکرار کردند. شاهپور غلامرضا آن روز حسابی سنگ روی یخ شد و معلوم بود او و ساواک آرام نمینشینند.»
حالا باید سئوال تلخ این گفتوگو و همه بحثها درباره تختی را بپرسم. تا از شایعه خودکشی جهانپهلوان سئوال میکنم، انگار به حسین آقا برخوردهباشد، سرش را بالا میآورد، صدایش میلرزد و میگوید: «خودکشی؟! نه جانم. اینها تهمت است. خدا رحمت کند جلال آل احمد را. بعد از مرگ تختی یک یادداشت نوشت با این عنوان: «پهلوان و خودکشی؟!»... شما هم باور نکنید. این شایعه را برای تختی ساختند چون تحمل محبوبیتش را نداشتند. از هیچ کاری هم برای ضربهزدن به او فروگذار نکردند. مثلاً تختی، مرید مرحوم «حسن شمشیری»، از یاران دکتر مصدق بود و به دیدارش میرفت. شمشیری، عضو جبهه ملی بود اما تختی، نه. اما به همین بهانه برایش سابقه سیاسی ساختند تا در وقت مناسب از آن استفاده کنند.»
به قرار هفتگیام با آقا تختی وفادارم
حسین آقا زنجانی، خودش بهترین شاهد است برای اینکه جهانپهلوان تختی هنوز زنده است: «باور کن برای پدر و مادرم هم اینقدر گریه نکردم. من 51 سال است عزادارِ این مرد هستم و برایش اشک میریزم.» بدلِ روزهای جوانی آقا تختی، یار و همراه تمام سالهای پس از مرگ او هم بوده. حالا 51 سال است حسین آقا پنجشنبه یا جمعه هرکجا که باشد، راهش را به سمت ابنبابویه کج میکند و سر مزار پهلوان محبوبش میرود تا با او درد دل کند: «هر بار سر مزارش میروم، مثل روز اول در فراقش اشک میریزم. شما نمیدانید، تختی خیلی مظلوم رفت، خیلی...» کلمات داش حسین دوباره رنگ بغض میگیرد و ترجیح میدهد شعری که خودش برای آقا تختی سروده، پایانبخش صحبتهایش باشد:
اومدم باز اومدم، عمری باشه، بازم میام
تا زمانی که خدا توان بده به دست و پام
شب جمعه گر نشد، جمعه میام به دیدنت
به مزارت میرسم، گریهکنون میدم سلام
میشینم اشک میریزم دو زانو بالای سرت
اگه باور نداری، شاهدمه اشک چشام...
شب و روزی نشده من ز تو یادی نکنم
خوشم، عکست با منه، هر جا میرم، هستی باهام
هوا طوفانی بشه، بباره بارون و تگرگ
سد راهم نمیشه چون که مرید این سرام
زن و مرد، پیر و جوون، جمله ز تو یاد کنند
به نکویی همه جا، پهلوون نیکومرام
مرده آنست نبرند نامی ز او دشمن و دوست
پوریای ولی نامند تو را ای عالیمقام
تو که سرمایه نداشتی پس از مرگ و حیات
حالا داری توی هر زورخونه و باشگاه، سهام
توی هر زورخونه و باشگاه به هنگام دعا
میکنند با صلوات، یادی ز تو تختی مدام