چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۳۴
گفت و گو با کامبیز درمبخش :
جوان بيست و هشت سالهاي درونِ من زندگي ميکند
کامبيز درم بخش طراح، کارتونيست و گرافيست ايراني از جمله هنرمنداني است که در روزگار سپري شده آدمهاي جامع الاطراف، به چندين هنر آراسته اند و از آن دست آدمهايي است که با ديدنشان ميشود به اين ضربالمثل کهنه شک کرد که «با يک دست نميتوان چند هندوانه برداشت». با نگاهي به زندگي درمبخش ميتوان بيدرنگ اين نتيجه را گرفت که او با يک دست چندين و چند هندوانه برداشته است و الحق که اين کار را استادانه و ماهرانه انجام داده است. در کارنامهاش علاوه بر کار با کاغذ و قلم، بازيگري هم به چشم ميآيد و سري هم به جهان تئاتر زده است!
کامبيز درم بخش طراح، کارتونيست و گرافيست ايراني از جمله هنرمنداني است که در روزگار سپري شده آدمهاي جامع الاطراف، به چندين هنر آراسته اند و از آن دست آدمهايي است که با ديدنشان ميشود به اين ضربالمثل کهنه شک کرد که «با يک دست نميتوان چند هندوانه برداشت». با نگاهي به زندگي درمبخش ميتوان بيدرنگ اين نتيجه را گرفت که او با يک دست چندين و چند هندوانه برداشته است و الحق که اين کار را استادانه و ماهرانه انجام داده است. در کارنامهاش علاوه بر کار با کاغذ و قلم، بازيگري هم به چشم ميآيد و سري هم به جهان تئاتر زده است!
درمبخش نه فقط با نشريات معتبر داخلي که با چند مورد از بهترين نشريههاي جهاني مثل نيويورک تايمز و اشپيگل نيز همکاري داشته است و کارهايش در اين ژورنالهاي مشهور جهاني با استقبال گرم اهالي هنر رو به رو شده است. او زاده شيراز است اما گويا در اين شهر تنها بر روي خشت افتاده است و بزرگ شده کوچه پس کوچههاي تهران است. درمبخش نمايشگاههاي بسياري در داخل و خارج از کشور برپا کرده و به شماري از بهترين موزههاي کاريکاتور جهان نيز راه يافته است. او افزون بر همه اينها، مولف کتاب نيز هست، از تصويرسازي بگيريد تا کاريکاتور و کتابهايي که با مشارکت طنز نويسان به بازار نشر سپرده است. کتابهايي مثل:«ميازار موري که دانه کش است» و«المپيک خنده» از جمله آنهاست. استاد از آن کافه نشينان قهار نيز هست! همه آنهايي که صبح شان را در کافه نشر ثالث به صرف چاي و قهوه و کيک سيب ميگذرانند، بي شک هر روز صبح حول و حوش ساعت يازده صبح مرد خوش لباسي را ديده اند که آرام آرام پلههاي کافه را بالا ميآيد، هميشه هم کتاب يا مجله يا کاغذ و قلميزير بغل دارد. با خنده اي دعوت کننده و مهربان که به شهادت مشتريان کافه، روزي نيست که بر لبانش جاخوش نکرده باشد! وقتي که کافه دارها و مشتريان کافه او را با احترام استاد خطاب ميکنند تازه آن وقت است که در مييابي همان درمبخش معروف است: معروفترين کاريکاتورست ايراني حال حاضر! درمبخش در سال 1321 به جهان آمد. با اين همه، اگر کميبه چشمهايش خيره شوي، درخشش تازه جويي و جواني در آن موج ميزند. در دهه هشتم عمر همچنان در ذهن وزبان چالاک است و به قول خودش تيز و بز است! پا به سن گذاشتن به اندازه بال پشهاي از طراوت کارهايش نکاسته است. از پس پُشت کارهايش جوانِ رعنايي را ميبيني که در سَر خيال پير شدن ندارد! درمبخش حالا بسياري از ساعات شبانه روزي اش را به نشستن در کافه و دقيق شدن به رفتار و کردار مردم سرزمينش ميگذراند. براي او صداها، رنگها، بوي سيگار مرغوب و نامرغوبِ ميهمانان کافه، خمير مايه کارهايش را ميسازند که بي معطلي در ذهنش بدل به خطوط وسايه روشنهاي آثارش ميشوند. به گفته خودش از آغاز جواني کافه نشستن را شروع کرده است و دنباله رو سنت کافه نشيني روشنفکران ايراني است. با او از هر دري سخن گفتيم. از اين که در هفتاد و چند سالگي دنيا را چگونه ميبيند، از خاطرات کافه نشينياش در ايام جواني، نشرياتي که در آن قلم زده است و... که ماحصل آن را در گفتوگوي مردمسالاري با درمبخش ميخوانيد. در طول گفت و گو لبخند کم نظير استاد و حوصله اي که براي پاسخ به هر سوال به خرج ميداد، براي نگارنده اين سطور از ياد نرفتني است:
شما در دهه هشت عمر به سر ميبريد، از آن نوجواني که در روزنامه آيندگان قلم ميزديد تا به امروز کامبيز درمبخش چه تفاوتي کرده است؟
البته کار من خيلي قبل تر از روزنامه آيندگان شروع شد.از چهارده سالگي با کلاسيک ترين نشريههاي ايران مثل سپيد وسياه و روشنفکر و... کار کردم. تغييري که به طور مشخص در اين چند دهه در من رخ داده اين است که هم از نظر روحي وهم از نظر کاري قوي تر شده ام. در واقع اين کار من هست که به من نيروي زندگي و انرژي ميبخشد. در کنار اينها البته مردم هستند که با واکنشهاي دلگرمکنندهشان باعث ميشوند که من کارم را ادامه بدهم. من وقتي که ميبينم کارهايم اين قدر مورد توجه قرار گرفتهاند تا آنجا که حتي بچههاي هشت ساله و پانزده ساله کارهاي مرا ميشناسند و به دنبال کارهايم هستند، تازه آن موقع است که احساس ميکنم کاري که سرگرم انجام آن هستم پاسخ گرفته، من با سه نسل و اخيرا هم با نسل چهارم ارتباط پيدا کرده ام. خيلي کم پيدا ميشود که جوانها کار نسلهاي قديميتر از خودشان را قبول داشته باشند! مثلا در دوران جواني من هم وقتي پدرم چيزي ميگفت، کمتر زير بار ميرفتم، چندان هم با موسيقيهايي که گوش ميکرد يا عقايدش ميانه اي نداشتم و برايم جذاب نبود! جالب اين است که جوانهاي امروزي از نظر فرهنگي به سبب امکانات و شرايطي که از آن برخوردارند، جوشش و آگاهي بسيار بيشتري دارند. الان بچههايي هستند که هزار برابر پدران و مادرانشان ميدانند. من معتقدم به سبب شرايط ويژهاي که در جهان امروز وجود دارد، آموزش با شاخصهاي امروزي از بين خواهد رفت.
امروز به سبب امکاناتي که در اختيار جوانان هست، ميزان آگاهيهايي که از دور و اطراف شان ميگيرند، بسيار بيشتر از مدارس رسمياست. يکي ديگر از دلايلي که باعث موفقيت من در حرفه ام شده است (البته اين موفقيت شامل موفقيت مالي نميشود!) اگر به ساير هنرمندان در کشورهاي ديگر هم نگاهي بيندازيد، متوجه ميشويد که بيشتر آنها از وضعيت مالي خوبي برخوردار نيستند، چون کار هنري نيازمند «درد» است که انگيزه هنرمند در کار هنري اش را فراهم ميکند. من در گفت و گوهاي ديگرم هم اين مثال را گفتم: تا به حال ديدهايد که يک آدم پولدار کنار استخر، شعر بگويد؟! يا مقاله بنويسد، البته ممکن است تعداد کميدر دنيا اين چنين باشند اما به هر حال کم تعداد هستند. ببينيد، اين احتياج، فشار، جنگ اعصابها و ناراحتيهاست که باعث ميشود هنرمندها، شاعرها و نويسندهها گُل بدهند.
شما از معدود هنرمندان مشهور هستيد که فرهنگ کافه نشيني با زندگي شما عجين شده است. امروز اگر کسي بخواهد با کامبيز درمبخش گپ و گفتي داشته باشد ميداند که شما مثل ساعت در ساعت خاصي از روز در کافه هميشگي تان نشسته ايد و سرگرم طرح زدن و نوشيدن چاي و قهوه هستيد، در کشور ما چندان نگاه مردم به کافه نشستن آنهايي که پا به سن گذاشتهاند، مثبت نيست، و کافه رفتن را فقط مخصوص جوانها ميدانند، چه چيز سبب شده تا کامبيز درمبخش هر روز بيشتر ساعات شبانه روز را در کافه بگذراند؟
يکي از دلايلش اين است که شما اگر هر روز مجبور باشيد در کنج اتاق يا کارگاه و... وقتتان را بگذرانيد، ذهن آنچنان که شايسته و بايسته است به کار نميافتد، هواي آزاد و بيرون زدن از خانه باعث ميشود ذهن انسان باز شود ضمن اينکه در خانه درگيري با مشکلات خانه و زندگي نيز وجود دارد، بنابر اين براي اينکه من ذهنم آزاد شود، از خانه بيرون ميزنم. اتفاقاتي که در خانه ممکن است بيفتد، در بيرون از خانه کمتر احتمال رخ دادن شان ميرود. خانه گاهي اوقات براي يک هنرمند بدل به زندان ميشود.
به نظر من هر انساني بايد در طول شبانه روز چند ساعت به خودش مجال تنها ماندن بدهد تا بتواند به کار کردن و تفکر بپردازد. دومين دليلش هم اين است که در کافه شما به مردم دسترسي داريد و مردم هم به شما دسترسي پيدا ميکنند! يک شعر مصري تازگيها ميخواندم به اين مضمون: «کافه و قهوه خانه پنجره ايست به سوي مردم» در کافه هنرمند با مردم ارتباط مييابد و اين ارتباط براي کار هنرمند بسيار حياتي و مهم است. ضمن اينکه در ايران، شاعران و نويسندگان و هنرمندان از قديم در قهوه خانهها آمد و رفت داشته اند و کمتر در خانهها مينشستند. در اروپا هم سنت کافه نشيني نيرومند است.
در شهري مثل وينِ اتريش، تمام بزرگان فرهنگ وادب اتريش، در کافهها زندگي کرده اند و امروز کمتر کافه اي در اين شهر وجود دارد که مزين به عکسي از بزرگان فرهنگ و هنر نباشد. ببينيد، وقتي که شما به مرور زمان به يک کافه سر ميزنيد، افزون بر اينکه شما شخصيت هنري داريد که ممکن است براي همه آشنا نباشد، خود همين حضور مستمر در آنجا باعث ميشود که شما در آن کافه تثبيت بشويد، بارها اتفاق افتاده که خيليها بدون اينکه با کاراکتر هنري من آشنا باشند به صرف گپ و گفتي که با هم داشتيم، با يکديگر دوست شده ايم. اين تجربيات سبب شده تا دوستان زيادي پيدا کنم. و اين بسيار مهم و لذت بخش است. با خانه نشستن آدمياز دوست پيدا کردن محروم ميشود!
شما در کشورهاي مختلف تجربه زندگي کردن داشته ايد، شکل کافه نشيني مردم در کشورهاي اروپايي با اينجا چه تفاوتها يا احيانا شباهتهايي دارد؟
البته همانطور که خدمتتان عرض کردم کافهنشيني من از چهارده سالگي شروع شد. ابتدا مدتي به اولين کافه قنادي در خيابان لاله زار که ميشد در آنجا قهوه و شيريني خورد و گپ زد، ميرفتم بعدها پاتوق من رفت به فروشگاه فردوسي که طبقه دوم آن کافهاي بود که آلمانيها اداره ميکردند.
ساختمان آن هنوز هم وجود دارد. با فضايي زيبا و دلنشين و مدرن. يک کافي شاپ کاملا مدرن. من چون کارم طرح زدن براي مطبوعات بود و بيشتر مطبوعات آن زمان هم در خيابان لاله زار بودند، من خب کارم آزاد بود وقتي که کارم را تحويل روزنامه ميدادم به کافهها ميرفتم، هم براي استراحت و هم براي فکر کردن و کار کردن. رفتهرفته اين رفت و آمدها باعث شد که کافه نشيني عادت روزانهام شود. مدتي هم به کافه فيانا در خيابان فردوسي ميرفتم که کافه اش شبيه کافههاي اتريش بود.
آنجا پاتوق هنرمندان تئاتر بود هنرمنداني مثل فرزانه تاييدي و آقاي کشاورز در آنجا رفتوآمد داشتند. يکي از محسنات کافه نشيني براي من اين است که دفتر کاري دارم که يک ريال بابت آن نميپردازم! به هر حال، گردانندگان کافه هم از حضور من لذت ميبرند و استفاده ميکنند.
چون به خاطر من خيليها به کافه ميآيند و به هر حال براي کافه هم نوعي پرستيژ به حساب ميآيد! کافهاي در شهر اوبرهازن در آلمان بود که من بيست و دو سال مشتري آنجا بودم. اين کافه هنوز چند تا از طرحهاي من روي ديوارهايش هست. صاحبان کافه به اندازهاي به من عادت کرده بودند که اگر يک روز نميرفتم، به پرسوجو ميافتادند که فلاني چه شده که امروز نيامده؟ يا مثلا يک روز ديدم خود رييس کافه سيني به دست کيکي تعارفم کرد که متوجه شدم که اين کيک، شيريني تولدم بوده است که خودم فراموش کرده بودم! اگر شما در آنجا جاي مخصوصي هم داشتيد، حتي خارجيها هم به محض اينکه ميديدند جاي شماست، بلند ميشدند و معذرت خواهي ميکردند! جاي من در آن کافه زيبا در طول آن همه سال تثبيت شده بود.
آقاي درمبخش شما روزي چند ساعت به کار ميپردازيد؟
راستش من مرتب کار ميکنم. کار من هم همهاش به اين خلاصه نميشود که قلم به دست بگيرم و روي کاغذ طرح بزنم. بيشتر در ذهنم به تصويرسازي مشغولم و بي وقفه در حال کار کردن هستم. چه در اتوبوس باشم چه در تاکسي، چه خواب باشم، بعضي وقتها در خواب هم مشغول کار کردن هستم! ولي به صورت قلمي و دستي قلم و کاغذي دارم که همراه بردنش برايم مثل اعتياد شده است. حتي اگر فراموش کنم که از خانه با قلم و کاغذ بيرون بيايم به محض فهميدن، کاغذ و قلم تهيه ميکنم.
گاهي اوقات وقتي که پاي تلويزيون نشستهام يا اينکه فيلم خوبي ميبينم، همچنان که فيلم را نگاه ميکنم، دست و ذهنم هم در حل کار کردن است و خط خطيها و طرحهايي ميکشم.
من يکي از پر کارترين کاريکاتوريستهاي دنيا هستم. شما وقتي کاريکاتوريستهاي معروف را در اينترنت دنبال کنيد، ميبينيد که در نهايت صد الي دويست کار دارند ولي من شمار کارهايم به بالاي چهار پنج هزار ميرسد. کارهايي خوب و البته قابل توجه!
شما اصلا چيزي به نام بازنشستگي نميشناسيد؟
بازنشستگي براي هنرمند معني ندارد چون هنرمند متعلق به کارش است و در شرکت و کارخانه اي هم استخدام نيست که بازنشسته بشود. هنرمند تا زماني که ميبيند دست و ذهنش و چشم و فکرش کار ميکنند، چرا از کاري که انجام ميدهد خودش را بازنشسته کند؟! ضمن اينکه هرچه بر عمر و کار هنرمند افزوده ميشود به بازدهي مالي هم نزديک تر ميشود. بنابراين چرا در مراحل پختگي و بازدهي مال که سالها برايش زحمت کشيده است، خودش را بازنشسته کند؟ از اين گذشته، وقتي که هنرمند ميبيند که کارش مورد توجه مردم قرار گرفته چرا کارش را متوقف کند؟
در خيلي از کشورها هنرمندان تحت پوشش بيمههاي مختلف از جمله درمان و بازنشستگي و... هستند، شما از چه بيمهاي برخورداريد؟
تحت هيچ بيمه خاصي نيستم. از همين بيمههاي همگاني استفاده ميکنم! همين بيمه سلامت ايرانيان. بارها و بارها هزينههاي درمان را از جيب خودم خرج کرده ام. کسي که سالها است کار ميکند به هر حال آنقدر دارد که گاهي اوقات خرج سلامتي اش کند تا بتواند زنده بماند و کار کند.
پدربزرگي دارم که هفتاد و شش ساله است. اما بسيار غيرفعال و مغموم است اصلا مانند شما نيست! براي هم سن و سالانتان که با کشش و کوشش زندگي خداحافظي کرده اند، چه توصيهاي داريد؟
مادر زن و همسر من آلماني هستند. مادر زن من در هشتاد سالگي کفش پاشنه بلند ميپوشيد و هر روز شيک پوشي و دوچرخه سوارياش ترک نميشد! در اينجا اما وقتي به پنجاه سالگي ميرسند صداي وامصيبتايشان به هوا بلند ميشود که: پير شديم! و اين اصلا ماجراي خوشايندي نيست! ممکن است که انسان در ظاهر پير شود اما در درون خود من از نظر احساس و شوق زندگي يک جوان بيست و هشت ساله زندگي ميکند! در واقع آن جوان بيستوهشت ساله است که در کافه مينشيند، با جا زدن و در خانه نشستن هيچ اتفاقي نميافتد! بسياري از همکاران من سي سال پيش کار هنري را کنار گذاشته اند. يا مثلا من الان که هفتاد و سه سالم است، گاهي اوقات به پيرمردهايي برميخورم که نميشناسم شان اما انگار ظاهرا آنها من را ميشناسند و ميگويند فلان جا با هم همکلاس بوده ايم و بهمان جا با هم همکار! به طور کلي تيز و بز بودن در زندگي و در کار روزانه خيلي مهم است که همه اينها به روحيه خوب باز ميگردد! کار هم البته عامل مهمي در حفظ روحيه است، من خيليها را ميشناسم که با وجود بازنشستگي، هنوز هم کار ميکنند و از تلاش دست نکشيده اند. شما در نظر آوريد کسي که چهل سال کاري را بي وقفه انجام ميدهد، وقتي که به بازنشستگي ميرسد، با يک کوفتگي مواجه ميشود، خب، اين آدم کلافه است، نميداند چه کند. کسي را ميشناختم که دچار اين وضعيت شده بود و نتوانسته بود دوام بياورد و سکته کرد و به فلج عضلاني دچار شد. اين آدم صبح که از خواب بيدار ميشد چنان سردر گم بود که نميدانست چه کند و به کجا برود!
به عنوان پرسش آخر در حال حاضر سرگرم مطالعه چه کتابي هستيد؟
البته من در طول زندگي کتابهاي زيادي مطالعه کردم. اما يکي از مشکلات من در حال اين است که وقت چنداني براي مطالعه کتاب ندارم! اين روزها هر کتاب که دست ميگيرم در همان چند صفحه اول ذهنم درگير تصوير و خطوط ميشود. بيشتر سعي ميکنم داستانهاي کوتاه بخوانم.
چون من خودم يک مولف هستم به تازگي هم در يکي از مجلهها دو داستان کوتاه از من چاپ شده است. براي اينکه پاسخ پرسش شما را هم داده باشم بايد بگويم که مطالعه من بيشتر بر روي کتابهاي تصويري است و تصاوير جاي کلمات را براي من گرفتهاند.
گفت و گو : مهدی مال میر