در جامعه ما اخلاق يک بحث پردامنه است و جا دارد که ما از بحران اخلاق صحبت کنيم. چرا که مسئلهاي نيست که فقط در يک عرصه آن را جستجو کرد. ما الان در حوزههاي کار، خانواده، سياسي، اقتصادي، آکادميک و در همه حوزهها با مسئله اخلاق مواجه هستيم. لذا اين موضوعي بسيار فراگير است که بايد به آن پرداخت. مانند اين است که ما شبکه اي از مسائل اخلاقي داريم که در حوزههاي مختلف خودش را نشان ميدهد و همه آنها هم به نحوي با هم مرتبط هستند. اگر يک بدنه اجتماعي دچار مشکل بشود احتمالا مشکل اخلاق در همه عرصهها و قسمتهاي مختلف اتفاق ميافتد که نشان ميدهد که اندام اجتماعي ما به نحوي در مفهوم وسيع دچار مشکل شده است. اما سوال اين است که چه کساني بايد با اين مشکل برخورد بکنند و چه کساني بايد براي حل اين مشکل راه حل بدهند؟
در اين جاست که پاي جامعهشناسي به طور مشخص به ميان ميآيد که جامعهشناسي بايد به فکر اين باشد که بحران اخلاقي در جامعه را به چه نحوي ميتواند پاسخ بدهد. يکي از بحرانها بحران آکادميک است، ما در عرصه آکادميمشکلاتي داريم. برخلاف آن چيزي که ما يک تقسيم کار دوگانه در ذهن خودمان داريم که مسائل اخلاقي مربوط به مذهب و روحانيت است و ما بايد وارد مقوله توسعه بشويم. يعني کار جامعهشناس ايجاد توسعه و به جريان انداختن روندهاي توسعه است و کساني که بايد با مسئله اخلاق و بي اخلاقي برخورد بکنند روحانيت هستند و اين مقولهاي است که با مذهب مرتبط است. به همين دليل است که ما جامعهشناسان خودمان را محصور و محدود به حوزه مسائل توسعه کردهايم. عمدتا توسعهاي هم که در نظر داريم يک نوع توسعه مبتني برعقلانيت ابزاري و توسعه اقتصادي است. به فرض مثال اينکه چگونه سرمايه در کشور توليد شود و... اما اساسا يکي از وظايف جامعهشناسي پاسخگويي به مسائل اخلاقي جامعه است. اما اگر ما بخواهيم وارد مقوله اخلاق بشويم در اينجا ما به دنبال يک نوع توسعه خواهيم بود که براساس عقلانيت ارتباطي است نه عقلانيت ابزاري. لذا ما به عنوان يک جامعهشناس بايد اين دوگانه اخلاق و توسعه را در کارهايمان در نظر داشته باشيم. يعني تامين توسعه بدون توجه به اخلاق اجتماعي درواقع به گمراهي بردن جامعه و ايجاد مشکل براي جامعه است. بايد ديد که اين دو چه رابطهاي ميتوانند برقرار بکنند و بايد ديد که ما چه توازني بين اين دو ميتوانيم داشته باشيم. دورکيم بحثي دارد که در آستانه دوره مدرن با توجه به مشکلي که در جامعه مدرن ايجاد شد و شالودههاي جامعه به هم ريخت و به معنايي جامعه دچار بيمعنايي شد و استقرار و چارچوبهاي فکري و پايگان و سلسله مراتبي که به صورت تاريخي داشت را از دست داد. يعني جامعه لرزيد و از ثبات خود خارج شد. در اينجا نياز به يکسري جريانها و جنبشهايي بود که بتوانند مجددا به جامعه استقرار ببخشند و آن را به طرف پيشين خود ببرند. سه نهضت در اينجا رخ داد. يکي نهضتهاي احياي ديني که ميخواهد دين را برگرداند.
ما همچنين وضعيتي را در ايران داريم. هم در انقلاب مشروطه و بعد در دهه چهل و بعد از آن ما با جنبشهاي ديني اي روبرو هستيم که نشان ميدهد که جامعه ايران دچار تزلزل شده و اين جنبشها به نحوي ميخواهند جامعه را به وضعيت پيشين خودش برگرداند. يعني مذهب به ميدان ميآيد تا اين ساختمان در حال تزلزل را استحکام ببخشد. دومين موردي که دورکنيم به آن اشاره ميکند، مسئله سوسياليسم يا جنبشهاي سوسياليسم هستند که در آستانه دوره مدرن اتفاق ميافتد و سعي ميکنند که مسئله عدالت و اجتماعي کردن ابزارهاي توليد و يک نوع برابري در جامعه ايجاد بکنند. بنابراين پروژه سوسياليستي تبديل به پروژهاي ميشود که ميخواهد جامعه را احيا بکند. سومين جنبش جنبش جامعهشناسي است. يعني شکلگيري جامعهشناسي يکي از اين جنبشهايي است که معطوف به اين است که بيثباتي اخلاقي و مناسبات لرزان اخلاقي که در جامعه موجود است را حل کند.
سوال در اينجا اين است که رابطه اين سه با همديگر چيست؟ آيا اينها سه پروژه جدا هستند. به نظرم بايد حد و مرزهاي اينها را رعايت کرد. يعني يک نوع به همريختگي در جامعه ما وجود دارد. به فرض مثال ميبينيم که افرادي هستند که جامعهشناسند اما بيشتر دارند نمايندگي از يک نوع سوسياليسم انقلابي را که عمدتا مبتني بر تحليلهايي است که الان وضعيت دولت و سرمايهداري چگونه است و...ميکنند.
اخلاق آکادميک چگونه حکم ميکند که من از تريبون جامعهشناسي بيايم حرفهايي که علما بايد سر جاي خودشان بزنند، بزنم. يا اينکه جامعهشناسي يک حرفهاي متفاوتي دارد؟ که آن حرفهاي متفاوت را بايد بدست بياوريم و بيان کنيم. در جامعه ما خيلي از اين حد و مرزها به هم ريخته است و در جامعه هم دو هجوم عليه ما وجود دارد، برخي از ما انتظار رفتارهاي انقلابي گرايانه سوسياليستي يا صورتهاي ديگر آن را دارند. به نحوي که ما پارتيزان سياسي باشيم. از طرف ديگر هم فشاري که از طرف جريان رسميعليه جامعهشناسي وجود دارد، اين است که جامعهشناسي بيايد و سخنگوي دين و مذهب بشود. فکر ميکنم اگر اخلاق آکادميک بخواهد رعايت شود جامعهشناس بايد حرف خودش را داشته باشد
به نظرم سوال اين است آيا کسي که در موضع جامعهشناس قرار گرفته است، اما حرفهايي که ميزند کاملا حرفهاي سوسياليستي به معناي چپ انقلابيگري سياسي است، آيا اخلاق آکادميک را رعايت ميکند؟ آيا ما به عنوان مدرس جامعهشناسي يا دانشجوي جامعهشناسي چگونه بايد حد و مرز خودمان را با يک سوسياليست به مفهوم کنشگر سياسي روشن بکنيم؟همين قضيه را ميتوان در مورد دين هم بيان کرد. اخلاق آکادميک چگونه حکم ميکند که من از تريبون جامعهشناسي بيايم حرفهايي که علما بايد سر جاي خودشان بزنند، بزنم. يا اينکه جامعهشناسي يک حرفهاي متفاوتي دارد؟ که آن حرفهاي متفاوت را بايد بدست بياوريم و بيان کنيم. در جامعه ما خيلي از اين حد و مرزها به هم ريخته است و در جامعه هم دو هجوم عليه ما وجود دارد، برخي از ما انتظار رفتارهاي انقلابي گرايانه سوسياليستي يا صورتهاي ديگر آن را دارند. به نحوي که ما پارتيزان سياسي باشيم. از طرف ديگر هم فشاري که از طرف جريان رسميعليه جامعهشناسي وجود دارد، اين است که جامعهشناسي بيايد و سخنگوي دين و مذهب بشود. فکر ميکنم اگر اخلاق آکادميک بخواهد رعايت شود جامعهشناس بايد حرف خودش را داشته باشد. يعني عليرغم علاقه و تمايل سياسي که دارد بايد حرف جامعهشناسانه بزند. اخلاق آکادميک يعني رعايت مجموعه اي از هنجارها، ما مجموعه اي از هنجارها يا نرمها را رفتار بکنيم که اين هنجارها، هنجارهايي است که کنش يا انديشه ما را شکل ميدهد. اگر هنجارهاي آکادميک را رعايت بکنيم ميتوانيم بگوييم که داراي اخلاق آکادميک هستيم. اما سوال من اين است که آن هنجارها فقط هنجارهايي هستند که فقط ميگويند که چگونه رفتار بکن يا هنجارهايي هستند که به ما ميگويند که چگونه فکر بکن، چگونه تحليل بکن. مسائل را به عنوان يک جامعهشناس ببين.
اگر ما به مفهوم وسيع اخلاق آکادميک نگاه بکنيم که شامل هنجارهاي شناختي هم ميشود. يعني اخلاق آکادميک فقط اين نيست که من چگونه رفتار بکنم، بلکه اين است که چگونه پديدههاي اجتماعي را ببينم، يعني در واقع داشتن بينش جامعهشناسي و اينکه چگونه به عنوان يک جامعهشناس در مورد پديدهها سخن بگويم. يعني داشتن زبان جامعهشناسي و همچنين چگونه پديدههاي اجتماعي را ارزشيابي بکنم. يعني يک نوع رفتار و کنش جامعهشناسي داشته باشم. لذا اخلاق جامعهشناسي به عنوان يک نوع از اخلاق آکادميک فقط شامل اين نميشود که مثلا احترام استاد را نگه بدار و... که همه در جاي خود محفوظ هستند. يعني صرفا ما اخلاق آکادميک را به معناي اخلاق آموزشي و پژوهشي ميگيريم.
اما در مفهوم وسيع خودش اخلاق آکادميک تمام رفتارهاي شناختي و رفتاري ما را به ما منتقل ميکند. اگر اخلاق اکادميک را صرفا پديدهاي فردي نبينيد بلکه به عنوان يک پديده اجتماعي به آن نگاه بکنيد، صرف نظر از اينکه ما به عنوان يک فرد آيا داراي يک منش رفتاري به معناي متعارف آن هستيم يا نه، از نظر ساختار و انديشه جامعهشناسي ميتوان گفت که ما فاقد اخلاق آکادميک در حوزه جامعهشناسي هستيم. به دليل اينکه هنجارهاي شناختي ما شکل پيدا نکرده است و هنجارهاي اخلاقي بسيار مبهم و بيشکل است يا به تعبيري نامتعين است و ما داريم به زبان ديگري سخن ميگوييم. ما اخلاق سياستمداران را داريم و گاهي اوقات حرفهايي که ميزنيم حرفهاي سياسي است. يا در جايي اخلاق دولتمردان و در جايي اخلاق ثروتمندان و اهل بازار را داريم. يعني زباني که ما بکار ميبريم زباني است که مخصوص ما به عنوان يک جامعهشناس نيست و تا زماني که اين زبان در کشور شکل پيدا نکند، جامعهشناسان ما فاقد اخلاق آکادميک هستند.
يعني من در محيطي که قرار ميگيرم مانند آنها سخن ميگويم. اما آيا من جامعهشناس بايد حرفهاي اصلاحطلبي را بزنم يا خير؟ تفاوت من به عنوان جامعهشناس در کجا خودش را نشان ميدهد. در اينجا ابهام وجود دارد. بنابراين از يک طرف حد و مرز ما با روشنفکران و ديگر نيروهايي که در اين کشور کار ميکنند معلوم نيست و از يک طرف هم حد و مرزمان با رشتههاي ديگر مانند مديريت معلوم نيست. ما بايد از اين ذهنيت که علم يک چيز است فاصله بگيريم. گويا که آنها همه بايد يک حرف واحد داشته باشند، درصورتيکه هر کدام حرف خودشان را دارند. يعني وقتي شما پيش يک روانشناس مينشينيد احساس ميکنيد که روانشناس است، وقتي پيش يک مهندس
اگر اخلاق اکادميک را صرفا پديدهاي فردي نبينيد بلکه به عنوان يک پديده اجتماعي به آن نگاه بکنيد، صرف نظر از اينکه ما به عنوان يک فرد آيا داراي يک منش رفتاري به معناي متعارف آن هستيم يا نه، از نظر ساختار و انديشه جامعهشناسي ميتوان گفت که ما فاقد اخلاق آکادميک در حوزه جامعهشناسي هستيم. به دليل اينکه هنجارهاي شناختي ما شکل پيدا نکرده است و هنجارهاي اخلاقي بسيار مبهم و بيشکل است يا به تعبيري نامتعين است و ما داريم به زبان ديگري سخن ميگوييم. ما اخلاق سياستمداران را داريم و گاهي اوقات حرفهايي که ميزنيم حرفهاي سياسي است. يا در جايي اخلاق دولتمردان و در جايي اخلاق ثروتمندان و اهل بازار را داريم. يعني زباني که ما بکار ميبريم زباني است که مخصوص ما به عنوان يک جامعهشناس نيست و تا زماني که اين زبان در کشور شکل پيدا نکند، جامعهشناسان ما فاقد اخلاق آکادميک هستند
مينشينيد احساس ميکنيد که مهندس است. اما جامعهشناسان ما با زبان متمايزي صحبت نميکنند با نگاه متمايز و ويژهاي صحبت نميکنند و در جاهايي هم دچار خود کمبيني هستيم. به نظرم ابهام در هنجارهاي شناختي در بين جامعهشناسان يک نوع بد اخلاقي جامعه شناختي در ما ايجاد کرده است. اين بداخلاقي هم به اين معناست که ما نظريه، مفهوم، تحليل و زبان جامعهشناسي نداريم و قدرت اينکه خودمان را معرفي کنيم نداريم، اعتماد به نفس اينکه حرفي بزنيم نداريم.ما بايد نگاه متمايزي پيدا بکنيم و اخلاق آکادميک زماني شکل ميگيرد که هنجارهاي رفتاري و شناختي ما بتواند استحکام پيدا بکند. من در جايي ديگر گفتم که ما با مسائل به صورت سياسي برخورد ميکنيم در صورتي که آن چيزي که مشکل اساسي جامعهشناسي در طول دورههاي طولاني بوده همين نگاه ابزارگرايانه و نگاهي است که مهندسين در جامعه ما حاملين آن هستند. البته به دلايل حرفه اي ممکن است که اين نگاهشان قابل توجيه باشد، يعني اساسا از مهندس شايد انتظار ميرود که اينگونه نگاهي داشته باشد. اما مشکلي که ما داريم انتقال اين نگاه به عرصه جامعه و فرهنگ است و گرنه طبيعي است که يک مهندس به مسائل به عنوان ابژه برخورد بکند. اما وقتي وارد عرصه فرهنگ ميشود و با پديدههاي فرهنگي هم مانند کالا و شيء برخورد ميکند اينجاست که جامعهشناس بايد بگويد که آقاي مهندس پديده فرهنگي را نبايد به مثابه يک شيء تلقي بکنيد. يا به فرض مثال نگاه مديريتي گمان ميکند که اگر برنامهاي بريزد و منابع آن برنامه را اختصاص بدهد و آن را اجرا بکند و همچنين نظارت و ارزيابي هم بر برنامه داشته باشد ميتواند يک چيزهايي را بسازد يا تغيير دهد و جامعه هم ميتواند مشمول برنامهريزي بشود.
در حاليکه در بسياري از موارد جامعه از اينکه موضوع برنامه ريزي باشد تخطي ميکند و درواقع نبايد مانند يک شيء با آن برخورد کرد. به هر حال از ابعاد مختلف و متعددي ميتوان اخلاق آکادميک به طور خاص در عرصه جامعهشناسي را بررسي کرد. در نهايت من ميخواستم تاکيدي بر اخلاقشناختي و معرفتي به عنوان يک نوع اخلاق آکادميک داشته باشم. البته اخلاق آکادميک سطوح و انواع مختلفي دارد. اما يک نوع مهم آن داشتن اخلاق شناختي، معرفتي و دانشي است که متمايز باشد. ديگر اينکه در ما هم تعهداتي را بربينگيزد.
يعني نسبت به آن شناخت ما يک نوع احساس تعهد هم داشته باشيم و اين است که آن را به اخلاق تبديل ميکند. نه اينکه صرفا ما بدانيم که امر اجتماعي چيست. بلکه يک نوع تعهدي هم نسبت به آن داشته باشيم و ديگر اينکه مابايد وارد يک مبارزه معرفتي بشويم. گاهي به اين معنا است که شما تمايز معرفتي خودتان را نشان بدهيد، زماني هم شامل اين قضيه ميشود که بايستيد و با نگرشهاي معرفتي ديگر وارد بحث و جدال بشويد.
تازه اين است که شما را زنده ميکند و به شما به عنوان يک جامعهشناس روح ميبخشد که شما بايد چکار بکنيد و به زندگي و فعاليتهاي شما معنا ميدهد و در اينجاست که شما را تبديل به انسان اخلاقي شايد بکند تا کسي که فقط دنبال مدرک است. به قول ماکس وبر جامعهشناسي را به عنوان يک رسالت ميبيند و نه به عنوان يک شغل. امروزه آموزش عالي ما دارد در بچهها و فارغالتحصيلان احساس نيروي انساني بودن را ايجاد ميکند.
يعني گويا ما دانشگاه ميآييم که صاحب شغلي بشويم. دانشگاه کماکان نهاد و مکاني است که بايد انسانهايي در تراز اخلاقي تربيت بکند، به اين معنا حامل اخلاق باشد تا بتواند تازه اين اخلاق به جامعه سريان پيدا بکند. بتواند در جامعه چيزهايي را تغيير بدهد و بتواند براي گروههاي اجتماعي ديگر پياميداشته باشد. لذا در اينجا شکل گيري جامعهشناس به عنوان فردي که داراي اخلاق و رسالت آکادميک است برميگردد به اينکه ما درک وسيعتري از اخلاق آکادميک داشته باشيم و از اين مفهوم محدودي که ميخواهند از اخلاق آکادميک در اذهان ايجاد بکنند، مثلا کلاس ميگذارند در مورد اخلاق در دانشگاه و در آنها مفاهيميمحدود را مطرح ميکنند که نميتواند نسل فردا را پرورش بدهد گذر بکنيم. جامعه ما در يک وضعيت بحران اخلاقي و اجتماعي قرار دارد و ما در اينجا نيازمند يک مفهوم اخلاق آکادميک و اخلاق جامعه شناختي هستيم تا بتواند آن رسالت جامعهشناسي و آن دانش جامعهشناسي با تمايز خودش را در ذهن دانشجويان ما ايجاد بکند.