۰
دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۳۴
قصه زندگي مددجويي که مددکار شد

از فـرش تا عـرش

دختر نبايد بلند بخندد. نبايد خيلي تو چشم باشد، نبايدخيلي بيرون از خانه برود. اصلا دختر بايد زود شوهر کند. خيلي زود! اينها عقايد مادرم بود.
عکس تزیینی است
عکس تزیینی است
 

دختر نبايد بلند بخندد. نبايد خيلي تو چشم باشد، نبايدخيلي بيرون از خانه برود. اصلا دختر بايد زود شوهر کند. خيلي زود! اينها عقايد مادرم بود.

او زن سخت‌گيري بود. جنس سخت‌گيري‌هايش هم خاص بود. آنقدر خاص که وقتي 16 سالم بود وادارم کرد با پسري که دوستش نداشتم نامزد کنم. البته خيلي طول نکشيد و آن نامزدي به هم خورد...

اين‌ها حرف‌هاي دختر چشم عسلي قصه من است. همان که يک روز مددجو بود و حالا مدديار است. خاطراتش که به اينجا مي‌رسد مي‌گويد: دلم نمي‌خواهد اسمم فاش شود. من هم تصميم مي‌گيرم خودم يک اسم برايش انتخاب کنم. «عسل» اسم خوبي است. به چهره شيرين و چشم‌هاي عسلي‌اش مي‌آيد... از اينجاي ماجرا به بعد اسم دختر قصه‌ام مي‌شود، عسل!

شاد و شلوغ و پرانرژي است. باورم نمي‌شود که يک روز خمار و خميده به کمپ آمده تا سم شيشه را از بدنش بيرون کند. اما او يک واقعيت قشنگ است که حالا روپوش سفيد مددياري را به تن کرد و در اتاق مددکاري، با خنده‌هايش تمام غصه‌هاي عالم را به زانو درآورده.

به خاطر اخلاق مادرم ازدواج کردم

دلم مي‌خواهد فقط سکوت کنم و عسل قصه‌ام حرف بزند. ساکت که مي‌شوم، با خنده مي‌گويد: چي داشتم مي‌گفتم؟! آهان يادم آمد. داشتم جريان نامزدي‌ام را مي‌گفتم... خلاصه نامزدي‌ام به هم خورد و بعد از آن هر روز در خانه جنگ و جدال داشتيم. کشمکش‌هاي من و مادرم انگار تمامي نداشت. هر روز دعوا و جنگ اعصاب داشتيم. با اين اوضاع، نمي‌توانستم درست و حسابي درس بخوانم. ديپلم که گرفتم در رشته مترجمي زبان ايتاليايي قبول شدم اما چون دانشگاه آزاد بود، پدرم توانايي پرداخت هزينه‌اش را نداشت و نتوانستم به دانشگاه بروم. يکسال بعد يعني وقتي 19 سالم بود، بهروز به خواستگاري‌ام آمد. علاقه‌اي به او نداشتم اما مي‌خواستم از شرايط تلخ خانه فرار کنم. پس به او جواب مثبت دادم و با اين که بيکار بود، همسرش شدم. اوايل ازدواج پدرم در خرج و مخارج خانه کمکم مي‌کرد اما بعد از يک سال، بهروز در يک دفترخانه مشغول به کار شد و مسير زندگيمان تغيير کرد... تازه اوضاع ماليمان سر و سامان گرفته بود که متوجه شدم بهروز قرص ديفنوکسيلاد مصرف مي‌کند. آن هم نه يکي، نه دو تا... بلکه روزي 100 تا 120 تا. آن روزها نمي‌دانستم علت مصرف اين همه قرص چيست اما بعدها فهميدم که او قبلا معتاد بوده و آن قرص‌ها را جايگزين مواد کرده بود.

مجبور شدم کار کنم

گذشته عسل چندان شيرين نيست. همين است که وقت گفتن خاطراتش، خنده روي لبانش خشکيده و ديگر خبري از شلوغ‌کاري‌هايش نيست. گاهي ابروهايش را درهم مي‌کشد گاهي آه مي‌‌کشد و گاهي چنان حس مي‌گيرد که انگار آن لحظه‌ها دوباره تکرار شده‌اند. صدايش را آرامتر مي‌کند و ادامه مي‌‌دهد: وقتي بهروز آن قرص‌ها را مي‌خورد شب تا صبح راه مي‌رفت و دو کتري چاي مي‌خورد. من نمي‌دانستم بي‌خوابي يکي از عوارض آن قرص‌هاست. فهميده بودم شرايط بهروز خيلي عجيب، غريب است اما حاضر بودم اين شرايط را تحمل کنم و به خانه پدرم برنگردم. اوضاع بهروز هر روز بدتر و بدتر مي‌شد. مصرف قرص‌هايش بيشتر شده بود و کار کردنش هم تعويضي نداشت. اين شد که من هم ناچار شدم براي تامين مخارج زندگي کار کنم. کار که چه عرض کنم!!! دست‌فروشي مي‌کردم... 5 سال از ازدواجمان گذشته بود که من باردار شدم. چند ماه بعد خدا به من پسري داد که اسمش را طاها گذاشتم. طاها که آمد، مخارج ما سنگين‌تر شد. بچه خرج داشت و روي کار کردن بهروز هم نمي‌شد حساب کرد. اين شد که من ناچار شدم باز هم کار کنم. هر کاري که تصورش را بکنيد انجام مي‌دادم... ويزيتوري مي‌کردم. روکش موتور و چادر مسافرتي مي‌فروختم، از سالمندان پرستاري مي‌کردم و در خانه‌هاي مردم هم کار مي‌کردم.

صورت بچه‌ام زخم شده بود

طاها بعضي روزها پيش مادرم مي‌ماند و بعضي روزها پيش بهروز. يک روز که طاها پيش بهروز مانده بود از سرکار برگشتم و ديدم بهروز قرص خورده و خوابش برده، بچه بيدار شده و گريه کرده و از شدت گريه از تخت روي زمين افتاده و همان طور دمر روي موکت مانده و نتوانسته خودش را برگرداند... تمام قصه عسل يک طرف، اينجاي قصه‌اش يک طرف، چنان آهي ‌کشيد که قلبم آتش گرفت. او ادامه داد: طفلک بچم. آنقدر گريه کرده بود و صورتش را روي موکت کشيده بود که صورتش زخم شده بود و پرزهاي موکت به گوشت صورتش چسبيده بود. فقط يک مادر مي‌داند که ديدن چنين صحنه‌اي چه بلايي بر سر روح و روان آدم مي‌آورد؟!!

بعد از آن ماجرا هيچ وقت بچه را به بهروز نسپردم و هر وقت سرکار مي‌رفتم، بچه را پيش ماردم مي‌گذاشتم. خيالم که از بچه راحت شد کم‌کم کارهاي بيشتري را قبول مي‌کردم. کارهاي خدماتي، نظافت منزل، پذيرايي تالار عروسي، ويزيتوري شرکت‌هاي مختلف و... گاهي اوقات ناچار مي‌شدم کارهاي شبانه‌روزي قبول کنم حتي پيش مي‌آمد که سه شبانه روز بالاي سر يک مريض مي‌ماندم و از او پرستاري مي‌کردم. يک شب که از پرستاري مريض برمي‌گشتم و 3 شب بود که بي‌خوابي کشيده بودم به خانه برگشتم حدود يک نصفه شب بود. هر چه در زدم بهروز در را باز نکرد.

کليد را از آن طرف روي در گذاشته بود و کليد من در را باز نمي‌کرد... بعدا فهميدم که اين سه روزي که من در خانه نبودم آنقدر قرص مصرف کرده که داخل توالت خوابش برده!!!

خلاصه‌ صداي در زدن‌هاي من به گوش‌هاي خواب بهروز نرسيد و من ناچار شدم آن شب در ساختمان نيمه‌کاره‌اي که نزديک خانه‌مان بود بخوابم!

تجربه تلخي بود خوابيدن روي کارتن‌هاي کهنه و خاکي، اما هر طور بود آن شب گذشت. روال زندگي من به همين شکل جريان داشت. طاها پيش مادرم مي‌ماند و من سر کار مي‌رفتم. دفعه بعد که براي پرستاري از مريض رفته بودم و سه شبانه‌روز بالاي سرش بيدار مانده بودم باز هم آن اتفاق تکرار شد. بهروز در مصرف دارو زياده‌روي کرده بود و خوابش برده بود و کليد را هم از داخل روي در گذاشته بود و باز هم من نصفه‌شب پشت در ماندم. نمي‌توانستم خيلي در بزنم و سر و صدا کنم چون همسايه‌ها همين طوري هم به دير آمدن‌هاي من بدبين بودند و کلي حرف پشت سرم بود. به همين دليل تصميم گرفتم به منزل يکي از دوستانم بروم. مي‌دانستم معتاد است اما از خودم مطمئن بودم که سراغ مواد نمي‌روم. من فقط مي‌خواستم بعد از سه شب بي‌خوابي جايي براي خوابيدن داشته باشم، با معتاد بودن او کاري نداشتم! وقتي به خانه دوستم رسيدم ديدم خانه‌اش شلوغ است و کلي زن و مرد معتاد آنجا دور بساط نشسته‌اند و مشغول شيشه کشيدن هستند. از ديدن آن همه مرد وحشت کردم. من آدم معتقدي بودم و محرم و نامحرم سرم مي‌شد. ترسيدم بين اين همه مرد نامحرم که شيشه مصرف کرده‌اند و بي‌خوابي به سرشان زده خوابم ببرد و آنها بلايي سرم بياورند. اما دوستم گفت، نگران نباش! اگر يک کمي شيشه بکشي خوابت نمي‌برد و مي‌تواني با خيال راحت تا صبح اينجا بماني... اين شد که اولين بار کشيدن شيشه را تجربه کردم.

چشم باز کردم و ديدم معتاد شده‌ام

آن روز نفهميدم چه بلايي بر سرم آمده، نفهميدم چطور شد که بعد از آن هر وقت دير به خانه مي‌آمدم و شوهرم در خواب غفلت بود و در را به رويم باز نمي‌کرد، بي‌آنکه لحظه‌اي تعلل کنم، به خانه دوستم مي‌رفتم. آنجا هر شب بساط به راه

دفعه بعد که براي پرستاري از مريض رفته بودم و سه شبانه‌روز بالاي سرش بيدار مانده بودم باز هم آن اتفاق تکرار شد. بهروز در مصرف دارو زياده‌روي کرده بود و خوابش برده بود و کليد را هم از داخل روي در گذاشته بود و باز هم من نصفه‌شب پشت در ماندم. نمي‌توانستم خيلي در بزنم و سر و صدا کنم چون همسايه‌ها همين طوري هم به دير آمدن‌هاي من بدبين بودند و کلي حرف پشت سرم بود. به همين دليل تصميم گرفتم به منزل يکي از دوستانم بروم. مي‌دانستم معتاد است اما از خودم مطمئن بودم که سراغ مواد نمي‌روم
بود. شيشه، ترياک، مشروبات الکلي و دورهمي‌هايي که آدم را درگير خودش مي‌کرد. آدم‌هايي که دور هم جمع مي‌شدند، خودشان را هم‌خرج هم مي‌دانستند. آن هم‌پياله‌هاي خماري و مستي خيلي زود، هم‌خرج‌هاي من هم شدند. آنقدر زود که يک روز چشم باز کردم و ديدم به وجودشان احتياج دارم. 6 ماه از اولين باري که به خانه دوستم رفته بودم مي‌گذشت که فهميدم محتاج آن آدم‌ها هستم... محتاج بودم چون معتاد شده بودم. اين را زماني فهميدم که بعد از 6 ماه مصرف مجاني مواد و تعارف بازي‌هاي مکارانه هم‌خرج‌هايم، پول دادم و مواد خريدم!!

وقتي اولين پول را بابت خريدن مواد دادم... فهميدم که معتاد شده‌ام. طي اين مدت بي‌‌آنکه بفهمم در دزدي آنها شريک شده بودم، بي‌آنکه بفهمم دست به خيلي کارها زده بودم. آنها به بهانه‌هاي موجه من را وادار به انجام کارهاي غيرموجه مي‌کردند. مثلا يک بار به بهانه درست کردن کار بيمه مادر يکي از اعضاي گروه همراهشان شدم. در حالي که اداره بيمه بهانه بود و...

از دزدي تا قاچاق آدم

آنها من را همراه خود برده بودند تا در حوالي اداره بيمه زاغ‌سياه يک بانک را جهت دزدي چوب بزنند. حتي بعدا سهم من را هم دادند اما من فکر کردم اين پول بابت جور شدن کار بيمه مادر آن شخص به عنوان دستمزد به من داده شده. اما بعدها فهميدم که آن روز دستمزد دزدي را که روحم از آن خبر نداشت گرفته‌ام.

عسل آهي غليظ کشيد و گفت: خدا آن روزها خيلي به من رحم کرد. حالا که فکرش را مي‌کنم مي‌بينم در دوره توهم و خماري چه خطرهايي از بيخ گوشم گذشته و من نفهميدم.

او که کاملا از يادآوري گذشته‌ها متاثر شده مي‌گويد: هم‌خرج‌ها عادت داشتند آدم را نمک‌گير کنند. يک جاهايي برايم مرام مي‌گذاشتند و من را مديون خودشان مي‌کردند. من هم خودم را زير دين آنها احساس مي‌کردم. بعد در موقع لزوم از من مي‌خواستند که لطف‌هايشان را جبران کنم. حتي چند بار از من خواستند، دخترهاي جوان را سوار ماشين کنم و با ترفندهاي خاص آنها را جذب گروه کنم. آن روزها فکر مي‌کردم هدفشان فقط معتاد کردن دخترهاي جوان و سوءاستفاده از آنها بود اما بعدها فهميدم که آنها در «قاچاق انسان» هم دست داشته‌اند و لطف و مرام‌هايشان بي‌دليل نبود و هر کاري برايم مي‌کردند حساب شده بود و توقع داشتند برايشان جبران کنم.

تن به خواسته‌هايشان ندادم

چشمان براق عسل، حالا پر از اندوه است. لب‌هاي خندانش به غم نشسته و خيلي آرام‌تر صحبت مي‌کند و حرف‌هايش را اينگونه ادامه مي‌دهد: بي‌پرده بگويم، حضور يک زن در يک گروه اينچنيني فقط براي چند منظور است يا بايد تن به بي‌عفتي بدهي و به خواسته‌هاي نامشروع آنها جامه عمل بپوشاني، يا بايد دزدي کني يا خريد و فروش جنس انجام دهي! اما از آنجايي که من اعتقادات شديد مذهبي داشتم و با وجود اعتياد شديدم هنوز به شوهر معتادم پايبند بودم، به هيچ وجه اجازه نمي‌دادم که آنها مرا وارد بازي‌هاي کثيف‌شان کنند. به همين دليل کم‌کم اذيت و آزارهاي آنها شروع شد و شايعه کردند که من مخبر آگاهي هستم و براي جاسوسي خودم را بين آنها جا زده‌ام. همين شايعات باعث شد که اعضاي گروه با من بدرفتاري کنند و عذابم دهند... بزرگترين عذابي که مي‌شود به يک فرد معتاد داد اين است که از دادن مواد به او خودداري کني و آنها همين کار را با من مي‌کردند. من را در اوج خماري رها مي‌کردند و نمي‌گذاشتند مواد به دستم برسد. گاهي اوقات وعده مي‌دادند و چشم‌انتظارم مي‌گذاشتند. اما ساقي نمي‌آمد تا مواد را به دستم برساند. اين لحظه‌ها برايم سرشار از خفت و عذاب بود.

بيکار شدم و آواره

زندگيم در مواد غرق شده بود، آن روزها در يک املاکي کار مي‌کردم. اوضاع اعتيادم هر روز بدتر مي‌شد، اوضاع بهروز بدتر از بدتر!! هر وقت پول لازم داشت ياد من مي‌افتاد و من هم خوشحال بودم که با مصرف شيشه مي‌توانم کمتر بخوابم و بيشتر کار کنم. غافل از اين که اعتياد، چهره‌ام را تابلو کرده بود و بي‌خوابي‌‌ها پاي چشم‌هايم را کبود و سياه کرده بود. در همان اثنا که من خوشحال بودم که مي‌توانم کمتر بخوابم و بيشتر کار کنم، اعتياد چنان بلايي بر سرم آورده بود که هر کس مرا مي‌ديد متوجه مي‌شد که معتاد هستم.

بنابراين از املاکي اخراجم کردند و بيکار شدم. حالا هم من معتاد بودم، هم بهروز. نه درآمدي داشتيم و نه اعتباري، کارمان به جايي رسيد که يک روز به خودم آمدم و ديدم وسايلم داخل خيابان و کارتن خواب شده‌ام. پدر و مادرم در همين گير و دار چند بار به بهانه طاها من را به خانه‌شان کشاندند و تلاش کردند که هر طور شده آنجا نگهم دارند و ترکم دهند. امام من چنان وابسته مواد بودم که هيچ چيز و هيچ کس را نمي‌ديدم. مصرف شيشه آنقدر توهم کاذب در وجودم ايجاد مي‌کرد که يکبار تصميم گرفتم از منزل پدرم که طبقه سوم بود خودم را پايين بيندازم که به دلايلي نتوانستم...

فرار از خانه و خانواده

تمام تلاشم اين بود که هر طور شده از خانه پدرم فرار کنم. يکبار به بهانه اين که مي‌خواهم براي طاها خريد کنم دست بچه 2 ساله‌ام را گرفتم و او را تا سر خيابان بردم. آنجا يک نفر با ماشين دنبالم آمده بود. قبلا قرارهايم را گذاشته بودم. چشمم که به آن شخص افتاد، بچه 2 ساله را داخل کوچه رها کردم تا خودش به خانه پدرم برود و خودم سوار ماشين شدم و فرار کردم.

مواد تمام غيرت و احساس من را کشته بود. تا حدي که حتي فکر نکردم اگر بلايي سر بچه 2 ساله بيايد چه خواهم کرد؟! خلاصه از آن به بعد از خانه پدرم فراري شدم. هر کجا که حس مي‌کردم ردپايي از آنها باشد آفتابي نمي‌شدم. آواره و دربه‌در بودم. نه کاري داشتم، نه پولي، بهروز هم حکم يک پشتيبان را برايم نداشت فقط يک شوهر معتاد بود که اوضاعش از من خيلي بدتر بود.

بودنش در آن شرايط آوارگي کمکي به حالم نمي‌کرد. فقط دردم را بيشتر مي‌کرد. بدتر از همه اين بود که در آن شرايط اسفناک فهميدم که باردار هستم. دلم نمي‌خواست در آن اوضاع يک بدبخت ديگر به جمع خانواده از هم پاشيده‌ام اضافه کنم مخصوصا اين که بهروز من را متهم کرده بود که يک بچه نامشروع در شکم دارم. اين حرفش واقعا دلم را شکست چون تحت هيچ شرايطي به همسرم خيانت نکرده بودم.

رفقاي ديروزم مددجوهاي امروز

براي اين که به بهروز ثابت کنم بچه او است بايد آزمايش DNA مي‌دادم. اين چيزها پول مي‌خواست که ما نداشتيم. دلم نمي‌خواست بچه‌اي را به دنيا بياورم که پدرش او را قبول ندارد. شرايط کارتن‌ خوابي براي بچه‌دار شدن خيلي مناسب به نظر نمي‌رسيد. اين چيزها را حتي در عالم توهم هم مي‌فهميدم. دنبال راهي بودم که هر طور شده بچه را سقط کنم... دربه‌دري‌هايم ادامه داشت. حالا دوستان جديدي پيدا کرده بودم. دوستاني که در روزگار کارتن خوابي رفقيم شده بودند... چند تا از زن‌هاي معتاد همسايه رفيقم شده بودند آن روزها. بعدها که حالم بهتر شد فهميدم وقتي سراغم مي‌آمدند خيلي هم از سر رفاقت نبود. چون کلي از وسايلم را يواشکي مي‌دزديدند و من آنقدر در عالم توهم بودم که اصلا نمي‌فهميدم. جالب است بگويم که حالا که مدديار سامان سراي لويزان شده‌ام آنها را مي‌بينم. همين چند روز پيش يکي از آنها را به اينجا آوردند. باورم نمي‌‌شد، قيافه‌اش آنقدر ناجور شده بود

زندگيم در مواد غرق شده بود، آن روزها در يک املاکي کار مي‌کردم. اوضاع اعتيادم هر روز بدتر مي‌شد، اوضاع بهروز بدتر از بدتر!! هر وقت پول لازم داشت ياد من مي‌افتاد و من هم خوشحال بودم که با مصرف شيشه مي‌توانم کمتر بخوابم و بيشتر کار کنم. غافل از اين که اعتياد، چهره‌ام را تابلو کرده بود و بي‌خوابي‌‌ها پاي چشم‌هايم را کبود و سياه کرده بود. در همان اثنا که من خوشحال بودم که مي‌توانم کمتر بخوابم و بيشتر کار کنم، اعتياد چنان بلايي بر سرم آورده بود که هر کس مرا مي‌ديد متوجه مي‌شد که معتاد هستم
که همان اول شناختمش. او هم باور نمي‌کرد که من را با اين شکل و قيافه و سرحال ببيند، آن هم در قالب يک مدديار!!

عسل خنده‌ گرمي کرد و گفت: خب برگرديم به روزگار کارتن خوابي من! خلاصه همسايه‌ها به شهرداري گزارش داده بودند يک زن کارتن خواب در محله زندگي مي‌کند و اين شد که يک روز يک مددکار به ديدنم آمد!

شروع يک زندگي تازه

من آن روزها برخوردي با مامورين و و مددکارها نداشتم. خوب يادم است که وقتي مامورين شهرداري سراغم مي‌آمدند آنها را فحش مي‌دادم و از دستشان فرار مي‌کردم.

اما يک خانم مددکار در آن شرايط بحراني که به حقارت و فلاکت افتاده بودم، خيلي کارها برايم انجام داد. با هزينه خودش من را به دندان‌پزشکي برد. چون در اثر مصرف شيشه، اوضاع دندان‌هايم خيلي خراب شده بود. حتي يادم است آن روزها به دليل اين که گاهي چرت مي‌زدم و از حال خودم آگاه نبودم، يکبار دستم به طرز ناجوري زير بدنم مانده بود و تا مدت‌ها گزگز مي‌کرد و حتي انگشتان دستم به حالت خم مانده بود و باز نمي‌شد. آن خانم مددکار که بعدها شد يکي از ستاره‌هاي بزرگ زندگي‌ من، جهت معالجه دستم هم من را به دکتر برد. حال و روز آن روزهايم را هيچ وقت فراموش نمي‌کنم. واقعا به ذلت افتاده بودم. خلاصه با اصرار خانم نيک‌خواه مددکار مهربانم قبول کردم که براي ترک به اسلامشهر بروم. آن روزها کارتن‌خواب‌ها و معتادها را به اسلامشهر مي‌بردند. شرايط مددسراي اسلامشهر اصلا خوب نبود. به همين دليل من اصلا اسلامشهر را دوست نداشتم و حاضر نبودم آنجام بمانم.

در عروسي تنها برادرم حضور نداشتم

عسل گفت: يکي از مسائلي که من را از اسلامشهر دور مي‌کرد اين بود که، به محض ورود به آنجا موهاي ما را کوتاه مي‌کردند و من با وجود آن شرايط افتضاح يادم نرفته بود که عروسي برادرم نزديک است و دلم نمي‌خواست موهايم را کوتاه کنند و براي اين مساله سخت مقاومت کردم. تا اينکه قبول کردند موهاي من را کوتاه نکنند البته به اين شرط که موهايم را شانه کنم تا از اين حالت درهم و ژوليده و کرک شده خارج شود. خلاصه موهاي درهم ريخته و ژوليده‌ام را با کمک يکي از مددکارها شانه کردم تا کوتاهشان نکنند. تمام دلخوشي‌ام اين بود که وقتي ترک کنم مي‌توانم در عروسي تنها برادرم شرکت کنم. ضمن اينکه در همان شرايط بچه‌اي که در شکم داشتم سقط شد. حال و روز بدي داشتم. خيلي بد اما دلم خوش بود که در مراسم عروسي برادرم، فاميل من را سالم و سرحال مي‌بينند. اما خبر نداشتم که در همين مدت 28 روز که من براي ترک آمده‌ام، تنها برادرم بدون حضور من مراسم عروسي‌اش را برگزار کرده و من بي‌خبرم. هيچ وقت نتوانستم خانواده‌ام را به خاطر آن کار ببخشم. آنها با عجله مراسم عروسي را برگزار کردند که من با آن قيافه تابلو جلوي فاميل ظاهر نشوم اما غافل از اينکه اگر اين فرصت را به من مي‌دادند و صبر مي‌کردند تا من حالم خوب شود من انگيزه بيشتري پيدا مي‌کردم که زودتر سرپا شوم و خودم را جمع و جور کنم.

آنهايي که مسير زندگيم را عوض کردند

بعد از اينکه ترک کردم و به خانه برگشتم، آنقدر از دست خانواده‌ام ناراحت بودم که حاضر نشدم با آنها هم‌سفره شوم. اندک وسايلي که برايم باقي مانده بود برداشتم و به زيرزمين خانه پدرم رفتم. شرايط روحي‌ام افتضاح بود. از حال و روز بهروز هم بي‌خبر بودم. اصلا برايم مهم نبود که کجاست و چه کار مي‌کند. چون مطمئن بودم يک جايي در خرابه‌هاي شهر مشغول چرت زدن است. اما خبر رسيد که بر اثر مصرف زياد اوردوز کرده و مرده. هيچ حسي نداشتم. حتي نسبت به مردنش. چون او مسبب اين بدبختي من بود و با اعتياد و بيکاري و بي‌عاري‌اش زندگي من را به اين سو کشاند.

کم کم شرايطم بهتر شد. البته هنوز اوضاع روحي خوبي نداشتم. همان روزها در يک فلزکاري مشغول به کار شدم. کم کم رابطه‌ام را با هم‌خرج‌هاي قديم کم کردم و شايد يکي از دلايلي که کمکم کرد ديگر سراغ مواد نروم همين بود. اما يکي ديگر از افرادي که سلامتي امروزم را مديون او هستم صاحب کارم بود. همان شخصي که فلزکاري را پيش او ياد گرفتم. او به من اعتماد کرد و همين اعتماد او به من اعتماد به نفس داد. کمي که گذشت خانم نيک‌خواه که پيگير زندگي من بود از من خواست که در فلزکاري کار نکنم. او معتقد بود که اين کار مردانه است و من بايد کار سبک‌تري انجام دهم.

خجالت مي‌کشم آدم سابق باشم

حالا صحبت کردن عسل تغيير کرده، خاطراتش از حالت تلخ خارج شده و غم و غصه از لحن صدايش خارج شده، ديگر بدون مکث حرف مي‌زند. با اشتياق حرف‌هايش را ادامه مي‌دهد و مي‌گويد: با کمک خانم نيک‌خواه شدم مسوول کاريابي يکي از ادارات. مراجعيني که جهت کاريابي مي‌آمدند به من ارجاع داده مي‌شدند و من آنها را جهت کار معرفي مي‌کردم. کم کم حس کردم آدم‌هاي اطرافم عوض شده‌اند. شخصيت اجتماعي‌ام داشت تغيير مي‌کرد. حتي سعي کردم لحن کلامم را عوض کنم. ديگر خجالت مي‌کشيدم آدم سابق باشم. دلم نمي‌خواست زحمت کساني که در حقم لطف کرده‌اند پايمال شود. سعي کردم خودم را جمع و جور کنم تا يک روز به گوش خانم نيک‌خواه نرسد که مددجويي که آنقدر برايش زحمت کشيدي توزرد از آب درآمد.

خوب يادم هست که يکبار به خانم نيک‌خواه گفتم که من ديگر دلم نمي‌خواهد کارهاي خدماتي انجام دهم. او هم پذيرفت و سعي کرد به من شخصيت اجتماعي بدهد. من همه اين‌‌ها را مي‌فهمم پس ديگر به هيچ قيمتي حاضر نيستم به گذشته سياهم برگردم. دلم مي‌خواهد سالم بمانم و دست آدم‌هايي را که شرايط قبلي من را دارند بگيرم. دوست دارم به همه کساني که در اعتياد اسير شده‌اند بگويم: نجات نزديک است. کافي است بخواهيد. باور کنيد شدني است.

اگر خدا پناهم نبود...

عسل قصه من که بي‌پروا از گذشته تلخش حرف مي‌زند حالا طعم شيرين رهايي را تجربه کرده. رهايي از زندان اعتياد را. او حالا يک انسان والا و قابل احترام است که زندگي دوباره را تجربه مي‌کند. خودش اما مي‌گويد: من روزهاي زيادي را از دست دادم. روزهايي که ديگر قابل برگشت نيست. من قد کشيدن پسرم را نديدم. حرف زدنش را يادم نيست. يادم نيست اولين «مامان» گفتنش را و روزهاي شيرين کودکي‌اش را. من خودم را مديون او مي‌دانم. دلم مي‌خواهد برايش جبران کنم. حالا که به عنوان مددکار مشغول کار هستم و خرج خانواده‌ام را مي‌دهم دلم مي‌خواهد دائم به خودم يادآوري کنم که خداي مهربان چه لطف‌هاي بزرگي در حق من کرد. من اين روزها خدا را همه جا حس مي‌کنم. حضورش را، وجودش را، لطفش را، کرمش را و عزتي که به من داد را فراموش نخواهم کرد. اگر دست خدا در دستانم نبود من حالا اينجا نبودم.

اگر لطف خدا شامل حالم نبود، بنده‌هايش اينگونه خالصانه حمايتم نمي‌کردند. نمي‌توانم باور کنم که آقاي زارع صفت، مدير سازمان رفاه شهرداري بي‌ياري خداوند، توجه ويژه به من داشته باشد. يقينا لطف و نظر خداوند شامل حالم شده که مددکاران حاضر شده‌اند يک مددجوي سابقه‌دار را به عنوان همکار کنار خودشان بپذيرند و لطف خداست که من حالا دانشجوي رشته مددکاري هستم. واي که اگر خدا ياريم نمي‌کرد من هيچ بودم. خدايا با تک‌تک سلول‌هاي وجودم به خاطر مهرباني‌هايت شکر‌گزارم. تا ابد ياورم باش اي مهربا‌‌ن‌ترين. 
گزارش : مرجان حاجی حسنی

کد مطلب: 55953
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *