فیلم مستند «فراموشخانه» به نویسندگی و کارگردانی سهند سرحدی و فرهاد قدسی در بخش نمایش ویژه چهاردهمین جشنواره بینالمللی سینما حقیقت به نمایش درآمد. این فیلم روایت جستجوی دانشجوی تئاتری است در مورد علت بی مهری به پیانوی قدیمی دانشکده موسیقی که مهجورانه در دانشکده تئاتر هنرهای زیبا خاک میخورد و مورد بی توجهی دانشجویان قرار گرفته است. آنها از این پیانو به عنوان جالباسی، چهارپایه، سطل زباله و... استفاده میکنند. داستان از این نقطه شروع میشود اما بعد از گذشت مدتی مشخص میشود که پیانوی قدیمی و کهنه دانشکده، بهانهای است برای نگاهی یکسویه به سرنوشت موسیقی در ایران پس از انقلاب و این پیانو درواقع بدیلی است که نوع مواجهه سیستم با هنر موسیقی از هر وجه و سنخ و جریانی داشته.
این مستند در کنار گفتار متنی که دانشجو در سراسر فیلم ارائه میدهد، از تصاویر آرشیوی و بازیگر دیگری به عنوان دانشجوی موسیقی استفاده میکند و از این انتخاب نیز بهره لازم را برای تقویت نگاه یکسویه خود به تمامی خواهد برد. ضمن اینکه در طول فیلم اشارات و فکتهای بسیاری از متفکرین را با روایت خود هم راستا میکند. و علیرغم اینکه قصد دارد نگاه ایدئولوژی زده اوایل انقلاب را نسبت به برخوردش با موسیقی و ادوات آن به نقد بکشد، اما خود در بیانی ایدئولوژی زده دست به تحریفی جانبدارانه از شرایط امروز و دیروز میزند و ساز پیانوی قدیمی دانشکده را مبنایی برای این قرائت مطلوب خود قرار میدهد.
برای رسمیت بخشیدن به قرائت خود از روایت افرادی مانند صالح نجفی، عباس کاظمی، نغمه ثمینی، کارمند بنیاد رودکی و... استفاده کرده و مشخصا در گفتگو با عباس کاظمی، حرف کلی که قرار است در لفافه و میان نتهای یکی در میان پیانوی قدیمی به مخاطب برساند را به شکل واضحی مطرح میکند. اما در انتخاب موضوع خود تا حدی تردید دارد که در میانه روایت از قول مسعود-دانشجوی تئاتر- به توضیح علت انتخاب سوژه خود میپردازد و سعی دارد بگوید که پیانوی فراموش شده درواقع، فراموشی انسانها در گیر و دار روزمرگیهایی است که ما را از گذشته و حال خود دور کرده و به نوعی دچار از خودبیگانگی ساخته است و این سوژه میتواند تلنگری باشد برای فراموششدههای بسیاری که هر کدام از ما در گنجه قفسههای خاکخورده زندگی خود آنها را از یاد برده و دههها سراغی از آنها نمیگیریم. و این سراغ نگرفتن، همان از خودبیگانگی و دور شدن از خویشتن خویش به زعم فیلمساز است. زمانیکه شخصیت اصلی در زیرزمین نمور خانه خود، ویولن خاک خورده مادربزرگ را بیرون میکشد یا در جمعه بازار به دنبال صدای تکنوازی پرویز یاحقی ساعتها جستجو میکند، درواقع به دنبال هویت فراموش شده خود است. که البته این فراموششدگی را محصول نگاه و شرایط ایدئولوژیکی میداند که بر ما حاکم شده است. ضمن اینکه وقتی سراغ سازهای قدیمی بنیاد رودکی را از متصدی مربوطه میگیرد، او یکی از دلایل را برای از کار افتادن آنها عنوان میکند: «جنگ»! اینکه سازها در مسیر حرکت به جبهه و در میدان نبرد، دچار ضربات و آسیبهای فراوانی شده و حتی ترکش خوردهاند و دیگر صدای سازی از آنها شنیدن توقع نابجایی به نظر میرسد. نگرانی برای سازی که در جنگ ناکوک شده، ما را به یاد فیلم مستند دیگری میاندازد که چندین سال پیش در تلویزیون بی بی سی فارسی پخش شد. داستان مستند روایت نجات دادن پیانویی در یک ساختمان عمومی مخروبه شده از جنگ بود که در میانه خرابیها سالم مانده بود و تیم مستندساز قصد داشت این ساز را با رعایت وسواس بسیار و با حداقل رساندن آسیبهای احتمالی از آن خرابه هولناک به جایی امن و آرام منتقل سازد. اینکه در دل جنگ و خونریزی، طنین صدای پیانویی قدیمی دل فیلمساز را به لرزه درآورد، اتفاقا همان ادای شبهروشنفکری است که در «فراموشخانه» فیلمساز قصد دارد از آن تبری جسته و به صراحت آن را رد کند.
اما انتقادی که از سیستم در برخورد با ساز کهنه دانشکده بر کلیت سرنوشت موسیقی وارد میداند، بر دانشجویان دانشکده هنرهای زیبا نیز وارد است. بدین معنی که اگر سالیان سال به واسطه شرایط خاص حاکم بر جامعه، این بی مهری صورت گرفته –به زعم کارگردان- در حال حاضر و پس از گذشت چهل سال، دانشجویان دانشکده هنرهای زیبا هستند که از این پیانو به عنوان سطل زباله استفاده میکنند و این انتقاد بر آنها وارد است در مواجهه با سازی که آن را ارزشمند میداند و البته ارزشمند بودن آن را با نشان دادن تصاویری آرشیوی به دوره قبل از انقلاب منسوب میکند و آن را در تقابل با شرایط فعلی، تبدیل به یک وضعیت آرمانی کرده که حالا با نگاهی حسرت بار آن را نظاره میکند.
در کنار این روایت و بسط دادن موضوع به سرنوشت موسیقی در ایران پس از انقلاب، پرستو هم تبدیل به وجه دیگر این پازل میشود و حسرت دیگری بر آن میافزاید.
او که دانشجوی موسیقی است به واسطه عدم امکان خوانندگی در ایران، مهاجرت میکند و به نوعی حیات و زندگی موسیقی را به جایی بیرون از مرزهای سرزمین مادری منوط میداند. نکتهای که با فکت راوی از امبرتو اکو معنای عینی پیدا میکند. اینکه کشیشان برای درامان ماندن نسخ خطی از تهاجم، آنها را دفن میکردند تا از تهاجم در امان بماند. در اینجا دو راهکار را برای وضعیت فعلی پیش روی ما قرار میدهد. یا اینکه شاید بهتر بود بسیاری از سازها همچنان در پستو و در زیرزمینهای متروکه غبار ایام بر تن بنشانند تا اینکه در میدان جنگ، دچار آسیبهای جبرانناپذیر شوند. اما راهکار دوم مهاجرت و بردن میراث فرهنگی به بیرون از مرزها برای حفظ و نگهداری آنهاست. همانطور که بسیاری از آثار باستانی و فرهنگی ما در موزههای معتبر دنیا نگه داشته میشوند.
اما در نهایت سرنوشت پیانوی کهنه دانشکده، قرار گرفتنش در قابی شیشهای در طبقه دوم دانشکده هنرهای زیبا است. دقیقا در محل عبور و مرور دانشجویان، تنها سرنوشتی است که میتوان برای آن در نظر گرفت. حالا پیانو کارکرد اصلی خود را از دست داده و تبدیل به شی بی مصرف در قفسی شیشهای میشود در میانه راهروی پر رفت و آمد دانشگاه.
رویا سلیمی