برایت آتشی گرم به پا می کنم در کوهستانی که سرخوش از صدای کبک و سینه سرخ است و طنین نرم و آرام باد در لابه لای علف های نو رسته ی بهار حکایت از جریان تپنده زندگی را دارد. تو بهانه تمام بهارهایی خواهی بود که نیامده اند. بهاری که زندگی را از طلوع شگفت انگیز حس آرام جنگل امانت گرفتی و در قلبت نور هزار رنگش را کاشتی و رفتی زیباتر از عطر سریع اولین غنچه های صورتی رنگ باغ...
آتش به پا می کنم و برای خاطر غم نبودنت که عزیز و زیباست، در دقیقه به دقیقه شب ستاره های دور را می¬چینم. تو ستاره بودی که ستاره ماندی...
آن سوتر از سیاهی مرگت به دست ساحرانِ بی قلب، به پیکر خونینت می اندیشم که چنان کهنسال ترین درختان بر زمین افتاده است، می ترسم، می رنجم، می گریم و می دانم در آب ژرف کوهستان، خون تو شسته نمی شود. گوشه ای چنبره می زند، آب را زخمی و قلب مرا پاره پاره می کند . قلب اندوهگین من مدام از خود می پرسد چرا انسان، آنقدر بی رحم شده که یادش رفته در آب دست می شویند؟ از چهره، خستگی می گیرند و زلال آب، آرامشان را به آن ها باز می گرداند؟! حیرت می کنم که چگونه این سیاه دلان، دل به آرامش سنگ و زایش خاک جنگل نمی دهند. هوای چیدن ستاره به سرشان نمی زند. دل به نغمه دلنواز پرندگان دور دست نمی سپارند و آرزوی تماشای کوچ رمندگان آرام را ندارند. به جنبش مارهای زیبا نمی اندیشند. چگونه وقتی رو در روی صلابت و زیبایی پلنگی یا کلی هستند دست از تفنگ برنمی دارند؟ شکار هیچ نگاه آهویی نمی شوند؟ از خواب و بیداری هزارساله خاک و گل و درخت و علف و آب سرخوش نمی شوند؟ راستی اینان کیستند که این همه بی رحمی شان، سنگدلیشان مرا به حیرت می اندازد؟
دیروز وقتی خبر شهادت را دادند شکستم و همه وجودم فریادی شد. خشم و نفرت طوفانی شد که وجودم را لبریز درد کرد. جانت را به خاطر حفظ وجود حیوانی زبان بسته فدا نموده ای. چقدر زیبایی در برابر شیوه ی مرگت بی قرار شده... قرار ندارم...!! راستی چطور توانستند به خاطر دلیلی به این روشنی این همه سیاه بیاندیشند و به سمتت شلیک کنند؛ شلیک، شلیک...
خبر شهادتت دهان به دهان گشت؛ تو سمت مهتاب می رفتی در گذرگاه خورشید و وسعت نگاه من با آن همه سپید و سیاهی خشم و نفرتم بی تاب شد. دوید و سایه ی درختان را به آغوش گرفت و پشت پنجره مست از باران بغضم شکست. از چشمانم خون چکید، تکه تکه ابر شدم و به چشم های منتظر تو اندیشم...
به دستان پلیدی که بیداری آن چشم ها را از بطن زندگی بیرون کشید و تصویر روشن آسمان را پنهان کرد. اما دل من روشن است که میان آسمان راهی باز خواهد شد و در ادامه زمزمه هزار گل سرخ که به سویت خواهند آمد، صدایت را می شنوم که می پیچد. صدایت را می شنوم که می پیچد، تمام درختان، گیاهان، چشمه ها، غار و صخره و حیوانات، خزنده ها صدایت را می شناسند،طنین صدایت را دوست دارند.تو رفته ای اما کسانی که هم تو را دوست دارند هم زمین را و دلبسته ی شعر شیرین زندگی اند، نخواهند گذاشت زخم ها باقی بمانند.مداوا می شوند و دوباره از نو قدم جای قدم هایت می گذارند راه پر رهرویی داری ای شهید قهرمان...