خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان، مطابق انتظار، زمینهساز مناظرات و تحلیلهای فراوان در داخل و خارج از این کشور بود. برخی چون جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا خروج آمریکا را "فاجعهای برای مردم افغانستان، ارزشها و اعتبار دنیای غرب و توسعه روابط بینالملل" توصیف کردند. منتقدان داخلی بایدن نیز، اقدام دولت را شکستی آشکار دانستند و حتی خواهان کنارهگیری مارک میلی از سمت رئیس ستاد مشترک آمریکا شدند. پیامدهای خروج آمریکا از افغانستان چنان برای متحدان اروپایی آمریکا شگفتآور بود که رهبران این اتحادیه بار دیگر خواهان تشکیل نیروی واکنش سریع اروپایی برای پاسخ به بحرانهای آینده شدند. از نظرگاه رهبران اروپایی، خروج آمریکا از افغانستان نشان از واقعیتی اجتنابناپذیر در تعاملات دو سوی آتلانتیک دارد؛ اینکه آمریکا دیگر متحد قابل اتکایی نیست و ضروری است کشورهای اروپایی خود در جستجوی جایگاهی مستقل در نظام بینالملل باشند. این امر نشان داد که سیاستهای آمریکا در دوران ترامپ پدیدهای منحصر به فرد و انحرافی برخاسته از خواستههای شخصی وی نبوده بلکه گویای تحولی آشکار در مناسبات جهانی و برداشتی نوین در میان رهبران آمریکایی است؛ اینکه آمریکا دیگر تمایلی برای پرداخت هزینههای رهبری جهانی ندارد و بیش از همه در تلاش است تا با رویکردی مبتنی بر آموزههای مکتب واقعگرایی، منافع و قدرت ملی خود را ارتقاء دهد و در این میان، بیاعتباری ارزشهای غربی و یا تخطی از حقوقبشر دیگر نگرانی جدی واشنگتن نیست.
صرفنظر از انتقادات از سیاست خروج آمریکا از افغانستان و واکنش متحدان بدین اقدام، آنچه بیش از همه نیازمند تحلیل و ارزیابی است، درک انگیزهها و دلایل آمریکا برای انجام این اقدام و ایضاح منطق رفتاری واشنگتن است. با تأمل در اظهارات مقامات آمریکایی بویژه اعضای سیاست خارجی دولت بایدن و مراکز تحلیلی و فکری نزدیک به دولت و همچنین تعمق در تحولات حادث در نظام بینالملل، به خوبی میتوان دریافت که سیاست خروج از افغانستان، سرآغازی برای چرخشی آشکار در سیاست خارجی آمریکا است که تنها به دولت بایدن و دوره ریاست جمهوری وی محدود نمیشود، بلکه راهبردی بلندمدت برای دهههای پیشرو است. در این یادداشت بر آنیم تا با نگاهی به استدلالهای مقامات آمریکایی در تبیین چرایی خروج از افغانستان، شاخصههای چرخش در سیاست خارجی آمریکا را استخراج کنیم. با نگاهی به مناظرات داخلی آمریکا و استدلالهای مطرح شده میتوان شاخصههای چرخش در سیاست خارجی آمریکا و آموزه نوین در این عرصه را در موارد ذیل، تجمیع کرد:
ضرورت مقابله با چین و ورود به عصر جدید رقابت قدرتهای بزرگ: بیشک مهمترین پیشران سیاست خروج آمریکا از افغانستان، درک رهبران این کشور از ورود به عصر جدید رقابت قدرتهای بزرگ و ضرورت تمرکز نیرو برای مقابله با چین است. پذیرش چین در مقام یک رقیب وجودی (existential competitor) و روسیه در مقام یک اخلالگر (disrupter)،سبب شده است تا نخبگان سیاسی آمریکایی از هر دو حزب جمهوریخواه و دموکرات، ضرورت تمرکز بر این دو کشور بویژه چین را به عنوان اولویت اصلی سیاست خارجی آمریکا تعریف کنند. آمریکا برای مقابله با چین ناگزیر به کاهش هزینههای مالی و نظامی در سایر نقاط جهان است و مناسبترین گزینه برای کاهش این هزینهها، افغانستان است. افغانستان در مجاورت هیچیک از متحدان اصلی آمریکا قرار ندارد بلکه در مقابل همسایه رقبای راهبردی این کشور چون چین، روسیه و ایران است. بدینسان بیثباتی و حتی احتمال جنگ داخلی در افغانستان (بر اساس پیشبینی مارک میلی رئیس ستاد مشترک ارتش آمریکا) نه تنها تهدیدی برای واشنگتن نیست، بلکه سبب درگیری رقبای آمریکایی در یک بحران منطقهای خواهد شد. افزون بر این، آمریکا برای مواجهه با تهدیدات چین از یک سو بر احیای توان اقتصادی و از سوی دیگر مقابله با رفتارهای تهاجمی چین در دریای چین جنوبی متمرکز شده است. تایوان منطقهای است که بسیاری از مقامات دولت و کارشناسان نظامی آمریکا بر این باورند که ممکن است از یک نقطه برای رقابت قدرت به مکانی برای برخورد نظامی بین آمریکا و چین تبدیل شود. کارشناسان وزارت خارجه و وزارت دفاع آمریکا در حال ارزیابی نتایج اجرای سیاست "ابهام استراتژیک" strategic ambiguity، (حمایت سیاسی و نظامی از تایوان بدون اعلام حمایت صریح از این کشور در صورت حمله چین) در برابر تایوان هستند و اینکه آیا این سیاست همچنان کارآمد است یا لازم است تغییر کند. به گفته مقامات پنتاگون، موضوع تایوان در شش سال آینده به مسئله اصلی تبدیل خواهد شد. در مواجهه با روسیه، بایدن بر آن است تا در مقاسیه با دونالد ترامپ، رویکرد سختگیرانهتری را در پیش گیرد. مقابله با حملات سایبری روسیه و دخالتهای این کشور در انتخابات آمریکا، مهمترین عرصههای تقابل واشنگتن و مسکو است. افزون براین، بایدن ضمن تلاش برای تقویت جبهه واحد غربی علیه روسیه، همچنان بر آن است تا از دیپلماسی مستقیم برای حل برخی مسائل بهره گیرد. حمایت از اوکراین بخش دیگری از رویکرد دولت بایدن در مواجهه با روسیه است.
پایان ایده ملت-سازی (Nation-building) در سیاست خارجی آمریکا: اظهارات جو بایدن رئیس جمهور آمریکا در تبیین چرایی خروج نیروهای این کشور از افغانستان، گواهی مستحکم در تأیید پذیرش شکست ایده ملت-سازی در سیاست خارجی است. آمریکای سرمست از پیروزی بر کمونیسم، بر آن شد تا با ترویج ارزشهای غربی و شیوه حکومتداری مبتنی بر اصول لیبرال-دموکراسی، پس از پایان جنگ سرد، نظم بینالمللی آمریکایی را بر تمامی نقاط جهان حاکم کند. مطلوبیت این ایده تا بدانجا پیش رفت که دولت جورج بوش پسر حتی حاضر به کاربست گزینه نظامی در افغانستان و عراق شد و طرحی بلندمدت برای تغییرات اجتماعی-سیاسی در خاورمیانه طراحی کرد. ویلسونیسم چکمهپوش، عنوانی برای گسترش ایدههای صلح وودرو ویلسون رئیس جمهور ایدهالگرای آمریکایی از طریق ابزار نظام د دولت بوش پسر بود.
شکست آشکار سیاست خاورمیانه بزرگتر بوش و هزینههای مالی و انسانی حمله به افغانستان و عراق سبب شد تا رؤسای جمهور بعدی آمریکا، در جستجوی راهی برای تغییر راهبرد کلان بینالمللگرایی لیبرال باشند. امتناع باراک اوباما از مداخله نظامی مستقیم در سوریه و لیبی و سیاست انزواطلبانه دونالد ترامپ، گواهی بر چرخشی آشکار از سیاست مداخلهجویی آمریکا بود. اکنون به نظر میرسد، جو بایدن نیز در تبعیت از دو رئیس جمهور گذشته بر آن است تا از راهبرد واقعگرایی و مبنی بر تعریف محدود مداخله در مسائل جهانی، سیاست آمریکا را تنها برای مقابله با رقیب اصلی یعنی چین، متمرکز کند. به نظر میرسد، اکنون نخبگان تصمیمگیر در واشنگتن بیش از پیش به صحت ادعاهای جان مرشایمر، استاد برجسته معاصر روابط بینالملل واقف شدهاند و برآنند تا با دوری از ایده بینالمللگرایی لیبرال، هرچه بیشتر به سمت واقعگرایی و ناسیونالیسم حرکت کنند. دیگر دولتمردان آمریکایی در تغییر نظام سیاسی سایر کشورها و تلاش برای تغییر بنیانهای اجتماعی و فرهنگی آنها هیچ منفعتی مشاهده نمیکنند و بدین سان ایده ملت-سازی را به فراموشی سپردهاند.
مرکزیت دیپلماسی با پشتوانه مداخله نظامی محدود و ضروری: دیگر شاخصه چرخش در سیاست خارجی آمریکا تأکید بر ضرورت کاربست دیپلماسی برای مدیریت و حل مسائل سیاست خارجی با پشتوانه نیروی نظامی محدود است. به گفته مقامات دولت آمریکا، بایدن در نشستهای انجام شده در کاخ سفید، بارها از ایده کاربست دیپلماسی با پشتوانه قدرت نظامی برای پیشبرد اهداف سیاست خارجی، اعلام رضایت کرده است. گزینه نظامی تنها به صورت محدود و در مواقع ضروری به کر گرفته خواهد شد و آمریکا دیگر گرفتار جنگهای بیپایان و اشغال نظامی یک کشور نخواهد شد. کاربست گزینه نظامی نیز تنها برای مقابله با تهدیدات تروریستی و یا حفظ توازنقوا در روابط کشورهای یک منطقه خواهد. این همان ایده توازن از راه دور (Offshore-Balancing ) مورد تأکید جان مرشایمر است.
موارد سهگانه فوق را باید ناشی از تحولات در عرصه داخلی آمریکا و مناسبات قدرت در نظام بینالملل تلقی کرد. این تحولات چندان ارتباطی با ایدههای فردی یک رئیس جمهور و یا تغییر گفتمان سیاست خارجی یک حزب ندارند. بدین سان، به نظر میرسد در دهههای آینده صرفنظر از اینکه چه فردی از چه حزبی سکان هدایت کاخ سفید را در اختیار بگیرد، آموزه مبتنی بر این سه شاخصه هدایتگر سیاست کلان آمریکا در نظام جهانی خواهد بود.