فوتبال 4 میلیارد طرفدار از سراسر جهان از هر قوم و نژاد و طبقه اجتماعی دارد اما نتوانسته است که عقاید کهنه راجع به نژادپرستی و امثال آن را کاملا نابود کند هر چند قدمهای بسیاری برداشته شده است. فیلیپ لام، کاپیتان سابق تیمملی آلمان و باشگاه بایرنمونیخ، در یادداشتی پیش از رقابتهای فوتبال جامملتهای اروپا رقابتهای ملی را مایه نزدیکی کشورها به هم معرفی کرد. در بازیها هم کشورهایی مقابل هم قرار گرفتند که روزگاری نه چندان دور تشنه خون رقیبشان بودند اما حالا در پایان بازی با خوش و بش کردن با همدیگر، راهی رختکن میشوند.
نژادپرستی و قومگرایی، همواره در تاریخ وجود داشته است و سرمنشا فجایع بسیاری شده است. چند روز پیش از شروع جامملتهای اروپا هم، فوتبالیست سیاهپوست 20 سالهای در ایتالیا به دلیل مدتها در معرض توهینهای نژادپرستانه بودن؛ خودکشی کرد.
در جامملتهای اروپا 2012 هم که در اوکراین و لهستان برگزار میشد، سول کمپبل، از ستاره سیاهپوست سالهای نه چندان دور انگلیس، به بازیکنان سیاهپوست تمام کشورها توصیه کرد که به اوکراین و لهستان نروید وگرنه کشته میشوید. در این دوره هم در بازی آلمان و مجارستان، بخشی از مجارها هنگام پخش سرود ملی آلمان، به آلمانها پشت کردند اما گورتزکا، مدافع آلمان پس از گلزنی به آنها علامت قلب را نشان داد. این تعصبات در تاکتیکهای فوتبال نیز وجود دارد و عدهای فوتبال را منحصر به تعریف خودشان از آن میدانند و تاکتیکهای غیر مورد نظر خودشان را مورد شماتت قرار میدهند.
حمله صربها به دیگر اقوام یوگوسلاوی سابق، نمونه بارز این نژادپرستی است. سالها اختلاف میان صربها و کرواتها در دهه 80 میلادی به اوج خود رسید و ورزشگاهها تبدیل به میدان جنگ شد و در سال 1991، با حمله صربهای متعصب به قومهای دیگر و مسلمانان، اراذل و اوباش صرب که روزی در استادیوم سمت دیگران سنگ پرت میکردند، به رهبری شخصی به نام « آرکان» راهی جنگ شدند و فجایع زیادی را به بار آوردند. بهانه صربها برای خشونتشان: « اعتقاد به مسیحی برگزیده بودن و همیشه در نقش قربانی قرار داشتن» بود. در برزیل هم که بخش بزرگی از تاریخ فوتبال را نوشته است و اکثر آن نویسندگان هم سیاهپوست بودند؛ اولین وزیر سیاهپوستش در سال 1994 منصوب شد و او « پله» بود. این در حالی است که نیمی از جمعیت برزیل را سیاهان تشکیل میدهند.
اما ریشه تمام این تعصبات چیست که همواره در سراسر جهان و در همه موارد زندگی پیاده میشود؟ رفتار و شخصیت سالم توسط یک ذهن سالم شکل میگیرد و ذهنی که اسیر اختلافات بسیار قدیمی و افسانههای کودکانه باشد، نه میتواند خودش به آرامی زندگی کند نه اینکه به بقیه اجازه درست زندگی کردن بدهد.
علم روانشناسی با شاخه تحلیل رفتار متقابل یا به اختصار TA، فجایعی که ذکر کردیم را منتسب به بخشهای « کودکانه و والدانه» ذهن میداند. کودک جهان را فقط به چشم خود میبیند و معتقد است او در راس این جهان است و مانند خورشید است و بقیه سیارهها به دور او میچرخند. والد سرزنشگر هم همه چیز را از دید منفی میبیند کلماتی مانند هرگز، همیشه، معیار فقط این است و امثال آن، از بخشهای اصلی شخصیت اوست. دیدیم که صربها خود را قوم برگزیده میدانستند و هرگز نمیخواستند با همشهریهای کروات و مسلمانشان، دست دوستی بدهند و سفیدهای برزیلی هم کماکان معتقد بودند که سیاهان چیزی جز آدمخوار و برده نیستند. تعبیر آدم خوار را «برایان کلاف»، از برترین مربیان بریتانیایی، در چند دهه اخیر به زبان آورد. در حالی که به چشم دیده بود که چگونه پله سیاهپوست، جهان فوتبال را به نام خود زده است.
بر مبنای مبحث تئوری انتخاب هم که پنج نیاز اساسی « قدرت، تفریح، آزادی، تعلق خاطر و بقا» را در هر شخصی مطرح میکند، نیاز به قدرت و عشق را میتوان عامل این نژادپرستیها دانست. زمانی که شفقت در اشخاص وجود نداشتهباشد، طبیعتا برخوردهای پینگ پونگی مبتنی بر مهربانی کردن تا مهربانی دیدن، باعث ایجاد آشوب میشود. یک ذهن مشفق مولفههایی دارد که شامل همدلی، همدردی، بخشش، عدم سرزنش و تخریب خود، گفتگوی مهربانانه با خود و پذیرش خود و دیگران همانطور که هستند میباشند.
اما ذهن چطور بالغ میشود؟ خوشبختانه کار سختی در پیش نیست. کارهایی مانند مطالعه کردن، گفتگو با افراد جدید، صبر و شکیبایی، درک کردن کودک درون خود و به تبع آن درک کردن کودک درون دیگران و مثبتگرایی، ذهن را از ترسها و امیدهای کودکانه و باید و نبایدهای والدانه نجات میدهد. مراجعه به مشاور هم باعث آنالیز شخصیت هر فرد و گرفتن راهکارهایی برای بهبود وضعیت خود میشود.
مطالعه و آشنایی با افراد جدید، ما را از دیواری که دورمان است نجات میدهد. مشخص است که وقتی همیشه در غار تنهایی خودمان به سر میبریم، با دنیای بیرون بیگانه میشویم و حالت تهاجمی به خود میگیریم. اما مطالعه و نشست و برخاست به ما یادآوری میکند که 8 میلیارد نفر دیگر روی این سیاره زندگی میکنند و هر کدام شخصیت جداگانه خود را دارند.
شخصیت بالغانه، باعث دارا بودن هوش هیجانی میشود که یعنی: توانایی تعامل درست با احساسات خود و دیگران و درک کردن دیگران. وقتی هوش هیجانی داشته باشیم، میدانیم که برتری قومی و نژادی وجود ندارد و همانطور که خودمان دارای احساسات و منطق هستیم، دیگران هم آنها را دارند و کشتن و تحقیر دیگران، برای خانواده شان دردناک است، همانطور که برای ما دردناک است.
بالغ شدن همچنین به ما یاد میدهد که هرکسی تعریف خود از فوتبال و تاکتیک مورد نظرش را دارد و بعضی مسائل هم به علت محیط هستند. برای مثال در برزیل تیمها میل به تیکیتاکا دارند چون آب وهوای برزیل طوری است که آنها مجبور هستند انرژی خود را ذخیره کنند و بازی خشن و سرعتی در آن محیط اجرا نمیشود. بر عکس این مورد در انگلستان است که به دلیل آب و هوایش، بازیکنان قلدری پرورش میدهد.
رشد یک ملت در گرو رشد همه اجزای آن است و زمانی که بزرگترهای یک جامعه ذهن و اعمال خود را اصلاح کنند، نسلهای بعدی درگیر عقاید کهنه نمیشوند و یک تحول اساسی به وجود میآید. به قول ادوارد بنفیلد، جامعهشناس مشهور: در ملتهایی که مبتنی بر خانواده هستند، احساس تعهد قویتر است و قومیتگرایی و رفیقبازی تبدیل به عرف میشود و باعث عقبماندگی ملت میشود. ذهن سالم اما همه انسانها را مساوی میداند و حق دستدرازی به هیچکس را نمیدهد.