ماجرای روانشناس شدن من به حدودا ده سال پیش برمیگردد؛ زمانی که در مقطع متوسطه در دبیرستان سمپاد درس میخواندم و از میان رشتههای دایر در آن مدرسه که فقط تجربی و ریاضی بود، مجبور به انتخاب بین بد و بدتر شدم، و درنهایت علوم تجربی را ترجیح دادم. رفته رفته که تب و تاب کنکور در جان ما افتاد، منی که با دیدن یک برنامه تلویزیونی با مضمون روانشناختی، حبه حبه قند در دلم آب میشد و در عالم رویا، خودم را جای کارشناس برنامه میدیدم، علیرغم مخالفت اولیا و مربیان مدرسه وعلی الخصوص خانواده که سودای پزشک و دندانپزشک شدن مرا داشتند، پایم را در یک کفش کردم که «من میخواهم روانشناس شوم»؛ استدلالم هم این بود که فارغ از وجهه، بازارکار و درآمد، دست روی رشتهای گذاشتهام که افزون بر کمک به اشاعه آرامش در جامعه، ماحصل مهارت در آن، حال خوبتر، روابط موفقتر و پرورش کودکی شادتر با تربیتی صحیحتر است! این که یک دختربچه پانزده- شانزده ساله این همه استدلال قلمبه سلمبه را ازکجا آورده، خودم هم نمیدانم! اما میدانم با وجود اینکه دست کم تا آن روز بسیاری از کتابهای بازاری روانشناسی را خوانده و با حداقل امکانات جستجوی آن دوره یعنی همان اینترنت دایال آپ، از هرآنچه که به این رشته مربوط میشد، من جمله چارت درسی آن در دانشگاههای معتبر، اطلاع پیدا کرده بودم، هنوز درک درستی از آن به خودی خود نداشتم و برایم به منزله آرمان شهر بود... البته این به هیچ وجه به معنای تاسف نیست؛ شاهد آن هم اینکه در تمام این سالها پشیمان که نشدم هیچ، عشقم به این رشته بیشتر هم شد؛ منتها آرام آرام پی بردم این عشق، این شاهزاده سوار بر اسب سپید، نیمه تاریکی هم دارد!
خاطرم میآید زمانی که برای اولین بار، در پاسخ به پرس وجوهای مکرر اطرافیان مبنی بر چیستی برنامهام برای ادامه تحصیل، تصمیمم را رسما عنوان کردم، برچسب خنگ بودن صاف روی پیشانیام خورد که قطع به یقین کشش قبولی در پزشکی را نداشتم که این سناریو را ترتیب دادهام و وقتی صدقه سر آن مدرسه به اصطلاح تیزهوش پرور، تیرشان به خطا رفت، کارآگاه بازیشان گل کرد بیابند پرتقال فروش را! بماند که اگر به عقب برگردم ترجیح میدهم جای یدک کشیدن این اسم دهان پرکن تیزهوش در ازای حیف شدن بهترین ایام نوجوانی، همان کند هوش اصلا بیهوش خطاب شوم. خلاصه که با رد شدن این فرضیه فرض دیگری روی کارآمد که لابد در خانه و خانواده، دیوانه زنجیری، بیمار روانی یا چیزی مشابه آن دارند که تصمیم گرفتهاند فرزندشان را بفرستند روانشناسی بخواند! ناگفته نماند که این ذهنیت طی این سالها در قالب این جمله که -روانشناسها «خود» دیوانهاند- به روز شد. به هر ترتیب این مرحله هم سپری شد و رسید ایام ورود به دانشگاه.
درآن برهه، همه تصور من از دانشکده روانشناسی جایی بود که با دانشکدههای دیگر فرق اساسی دارد، سکوت و آرامش در آن حکمفرماست، گل و گیاه در آن به کرات به کار برده شده، و ازهمه مهمتر اساتیدی که با رعایت تمام استانداردهای روانشناختی، اقدام به تدریس و اخذ آزمون میکنند تا آب در دل دانشجو تکان نخورد و واژه استرس یک بار برای همیشه از فرهنگ لغات ذهنش محو شود. اما چشمتان روز بد نبیند نه تنها آبها در دلمان تکان دادند که یک جاهایی ناگهان بیآنکه انتظارش را داشته باشیم بیهیچ آمادگی و هشدار قبلی انگار یک سطل آب یخ هم خالی کردند برسرمان... هرچند که در گذر زمان ما دیگر ضدآب شدهایم و چهار فصل سال حواسمان هست که از ضد یخ استفاده کنیم و حتی گاهی محافظ ضد ضربه هم با خودمان حمل میکنیم و جهت اطمینان جلیقه ضدگلوله هم پیشنهاد میکنیم!
با اتمام مقطع کارشناسی و رفتن به مقطع بالاتر، سامانه بارشی الطاف و مرحمت غریبه و آشنا بیشتر بر سر ما نازل میشد. به این ترتیب که اگر کسی، در ایستگاه مترو، اتاق انتظار مطب دکتر و... به هر طریقی اعم از خواندن عنوان کتاب درسی همراهم متوجه رشته تحصیلی من میشد چشمانش چنان برقی از سر شور و شعف میزد که خدا داند وبس؛ این واکنش در خوش بینانهترین حالت ممکن به این معنی بودکه تصور این افراد از روانشناس، یک فال گیر یا پیش گوست که قرار است رایگان و در کمترین زمان ممکن، گذشته و حال و آیندهشان را فقط با دیدن همان برق چشمان، کف دستشان بگذارد - نفوذ این افراد در شما اغلب با این جمله محرک آغاز میشود که اگر شما روانشناسید بگویید ببینم من چطور آدمی هستم!- سایرین که اغلب گروه نزدیکان را در برمیگیرند عموما مشکوکاند به آلزایمرخفیف! در نظر اینان رشته شما چیزی شبیه فیالمثل آبیاری گیاهان دریاییست و آنچنان مطرح نیست که در ذهنها بماند، به همین خاطر به ازای هرملاقات فراموش کردهاند که شما چه میخوانید و وقتی میگویید روانشناسی چنان سگرمههاشان درهم میرود که انگار جسارتی کردهاید؛ اندکی سکوت تحویلتان میدهند با چاشنی نگاه عاقل اندرسفیه و رفتن در فکر و بعد شروع میکنند به بحث حالا درباره هرچه شد تا برسند به این جمله قصار که ما خودمان یک پا روانشناسیم. مشخصه بارز این گروه سطح انتظاراتشان است! و بسته به این که شما یک دانشآموز علاقهمند به روانشناسی باشید یا دانشجوی مقاطع کارشناسی، ارشد، دکترا، یا به مرحله کار و درمان رسیده باشید و مجوز مطب در دستانتان باشد درجهبندیهای متفاوتی را شامل میشود!
از نظرکم توقعترینشان، همین که شما به اصطلاح سنگین و رنگین باشید کفایت میکند اما گاهی هم انتظار میرود وقتی کسی صاف در چشمانتان زل میزند و به شما توهین میکند ناراحت نشوید؛ درمواقع حاد، مثلا درهنگام وقوع زلزله هشت ریشتری حق ترسیدن ندارید و باید در همان لحظه لرزیدن زمین با لبخند به آرام سازی سایرین بپردازید؛ اگر صاحب فرزند هستید طفل سه-چهارساله تان باید جای بازی و شیطنت در یک جمع دست به سینه بنشیند و به بحث اجتماعی روز بپردازد چون تحت همه این شرایط «به هرحال شما یک روانشناس هستید!» اگر ازدواج کنید و رابطه خوبی داشته باشید متهم میشوید به طلسم کردن جگرگوشه مردم با تکنیکهای روانشناختی... اگر هم به هر دلیلی جدایی را برای خودتان و طرف مقابلتان ارجح بدانید که دیگرهیچ... «هه..مثلا خودش روانشناس است...» پربازدیدترین جمله به کار رفته در این موقعیت است هرچند از نظرمن دلتان را به سادگی این جمله خوش نکنید و خودتان گور خودتان را بکنید! چراکه انگاری اگر رشته ات هر چیزی جز روانشناسی باشد رشتهات جای خودش است و تو جای خودت ولی اگر روانشناس باشی تمام تو خلاصه میشود در همان روانشناس بودنت! حکایت این قضاوتها البته حکایت این است که از یک پزشک انتظار نداشته باشیم در تمام طول عمرش مبتلا به سرماخوردگی شود. در مثل هم که مناقشه نیست! حالا سوال من این است که اگرهمه اینها را بگذارید کنار اینکه جدای از عام حتی باور شخصیتهای علمی هم که این است که ما موجوداتی خستگی ناپذیریم که سرجمع جز چند مقاله پژوهشی را به فرسودگی این قشر اختصاص نداده و سختی کارهم بهمان تعلق نگرفته باز هم میگویید بعد از کار در معدن بازیگری سختترین کار است؟!
با تمام اینها اگر به من باشد همه این قضاوتها و انتظارات را ترجیح میدهم به ادا اطوارهای قشر خودمان! مخصوصا بعضی که دستی بر آتش روانکاوی دارند و من یکی با وجود روانشناس بودن جرات نمیکنم از چند فرسخی شان هم عبور کنم! کسانی که در حرفهشان رسما غرق شدهاند. آنها که از روی سلام و احوالپرسی خشک و خالیت خروارخروار دفاع در می آاورند... اگر در پایان مکالمه یک استیکر معمول بگذاری تا ته تداعی آزاد را درنیاورند که بفهمند چه در ذهن تو میگذشته که فلان ایموجی را ارسال کردی محال ممکن است دست از سرت بردارند! اگر یک لحظه خون به مغزت نرسد و یادت برود چه چیزی میخواستی بگویی و بگویی «هیچی»! در واقع انکار کردهای! اگر انگشتت در تایپ اشتباهی حرفی را لمس کند و مثلا باید بشود آید، لغزشهای لفظی را کشف کرده اند! اگر در صفحه ات دو پست از نمای خودت بشود سه پست اغواگری، و جلویشان هم که درآیی و اعتراض کنی رسما پکیج کامل اختلالات! (به دلیل رواج استفاده از صفحات مجازی مثالها از این موقعیت بود) این همکاران محترم به شدت تمایل دارند در ساده ترین برخوردها امعا و احشایت را با همه محتویاتش بیرون بکشند... حالا دیگر نمیدانم یا در گذر روزگار حرفهای یادشان رفته که فروید این روش را برای فردی در نظرگرفته که آسیب دیده و با پای خودش میآید و درمان میخواهد، نه برای روابط معمول یا اینکه اینها با آن اولین گروهی که ذکر شد قرابت ذهنی دارند و تصمیم گرفتهاند محض رضای خدا درمانمان کنند.
حرف بسیار است و مجال اندک پس بگذارید درددلهایم را جمع بندی کنم و در نهایت از حسرتهایم بگویم که ای کاش همه بچهها فارغ از چشم و هم چشمی و توجه به حرف دیگران، مسیری را که به آن علاقهمندند و به قول معلم همیشگیام سرشان برایش درد میکند انتخاب کنند، کاش اجازه دهیم هر کسی به دنبال علاقهاش برود و بدانیم اگر آن هر چیزی جز پزشکی و مهندسی بود لزوما بی استعداد نیست، کاش حتی در طنز و مزاح هم این جمله را که روانشناسها خود دیوانهاند از ادبیاتمان حذف کنیم، کاش سرانه مطالعهمان را بالا ببریم تا آگاه شویم کار اصلی روانشناس چیست و یک بار برای همیشه دستگیرمان شود که «وی» علم غیب ندارد، کاش دست از قضاوت برداریم و برای خودمان جا بیندازیم که روانشناس قبل از اینکه روانشناس باشد آدم است مثل همه آدمها، کاش در این حرفه اخلاق را اولویت کار خودمان قرار دهیم، اگر شرایطش را داریم از درمان خود شروع کنیم، تا کسی از ما کمک نخواسته درمان در پاچهاش نکنیم و مهمتر از همه ورزشکاران هنرهای رزمی را که جایی جز زمین اجازه استفاده از فنهایشان را ندارند برای خودمان الگو کنیم تا شاید روانشناس بودنمان را پشت در کلینیکهایمان جا بگذاریم، خارج از آن فقط پدر، مادر، همسر، پسر، دختر، یا دوست باشیم تا کنارمان احساس امنیت کنند و از دانستههایمان برای برنده شدن در روابطمان سواستفاده نکنیم که اگر کردیم بازندهترینیم... راستش را بخواهید جدای ازهمه این طنز و گلایه و نیش و کنایهها حقیقت ماجرا این است که یک روانشناس با همه دغدغههایی که مثل همه افراد در جریان زندگی روزمرهاش دارد در تمام ساعات کاریش باید تسکین افرادی باشد که چندین برابر این مشکلات را تجربه میکنند. همه حرف من «مردم» است چون فکر میکنم تا روانشناس خوب نباشد حال کسانی که گاهی آخرین روزنه امیدشان، القای آرامش از همان روانشناس است خوب نخواهد شد. پس کاش همه باهم چشمها را بشوییم و جور دیگر ببینیم، اصلا از خودمان شروع کنیم تا شاید درآیندهای نه چندان دور، آرمانشهری که روزی چون منهایی به خیالش قدم دراین مسیر نهادند محقق شود. من به روزهای پیشرو امید دارم. قرارم همین است... روز روانشناس مبارک.