اینجا نه منطقهای در میان کویر و تشنه از بیآبی است که محرومیت در آن جولان دهد و نه روستایی در نقطهای دور افتاده؛ اینجا حاشیه پایتختمان است و دور از هیاهوی شهرنشینان؛ در آن نه از آسمانخراشهای شهری خبری است، نه از تب داغ مصرفگرایی و نه حتی امکانات درمانی و بهداشتی؛ اینجا "شمسآباد" است؛ جایی که زنان و مردانش تابستانها را پای کورههای آجرپزی عرق میریزند و هر ماه زمستان را منتظر یارانههای 45 هزار تومانیاند.
به گزارش ایسنا، در جنوب شرق تهران، حوالی روستای گلدسته، تصویری از کاهگل و خاک در قاب چشمانمان نقش میبندد. در ورودی روستا، پسر ۱۲ یا ۱۳ سالهای با چهرهای آفتابسوخته، موهای کوتاه و چشمانی نافذ، میشود راهنمای راه تا کوره آجرپزی "عرب" و "ارباب حسن" را پیدا کنیم؛ راه را نشانمان میدهد و میپرسد: "شما همون دکترایی هستین که قرار بود بیان اینجا؟ ". جواب مثبت را که میشنود، راهش را میکشد و میرود...
جوانههای همت و امید
زیاد از اردوهای جهادی شنیدهایم؛ جوانانی که میخواهند به مردمانی از خودشان خدمت کنند. فرقی نمیکند که از چه صنف یا قشری باشند، مهم درمان درد کسانی است که بییاور ماندهاند. حالا هم چند جوان دانشجوی پزشکی که عمدتا در دانشگاههای علوم پزشکی بزرگی چون تهران، شهید بهشتی، ایران و... درس میخوانند و ترمهای پایانی دوره عمومیشان را سپری میکنند و چند نفریشان هم درسشان را تمام کردهاند، بدون کمک از هیچ نهاد و ارگانی و بدون هیچ وابستگی جناحی یا گروهی، به صورت خودجوش، با همراهی چند تن از استادانشان، آستین بالا زدند تا پای قسمی که خوردهاند بایستند.
آنها که با عنوان «گروه جهادی پزشکی حامی»، کارشان را از شهریور ماه سال ۹۵ آغاز کردند، جمعههایشان را با شناسایی مناطق محروم و حاشیهای تهران و رفتن به این مناطق برای ویزیت، معاینه یا مشاوره زنان و مردانی که از امکانات بهداشتی و درمانی به دورند و یا دغدغهای برای سلامتشان ندارند و آموزشی در این راستا ندیدهاند، میگذرانند. منطقه پیشوای ورامین و منطقه اتابک را پیش از این رفتهاند و اهالی و افراد تحت پوشش خیریههای آنجا را به طور کامل ویزیت کردند. حالا این بار قرعه به نام کورههای آجرپزی شمسآباد افتاده است.
یکی از دانشجویانی که پای ثابت این گروه و اردوهای جهادیاش است و از ابتدای شکلگیری گروه همراه بوده، اینطور از کارشان برایم تعریف میکند: ما اول درباره مناطقی که قرار است برویم، تحقیق کرده و کار شناسایی را انجام میدهیم. بعد از آن همه بچهها را جمع میکنیم و به آن منطقه میرویم و همه مردم آنجا را ویزیت میکنیم. حتی همراه ما روانشناس هم هست تا اگر کسی مشکل روحی هم داشت بتواند با روانشناس صحبت کرده و مشاوره بگیرد. علاوه بر این، دانشجویانی از رشته زنان و مامایی و یک متخصص زنان هم همراهمان است.
او میگوید: البته کار ما فقط به یکبار آمدن به منطقه و ویزیت مردم ختم نمیشود، بلکه بعد از ویزیت تمام اهالی، داروهای مورد نیازشان را لیست میکنیم و آنها را برایشان میآوریم. بعد هم هر چند هفته یکبار چند نفر از بچهها مجددا به منطقه میآیند و روند بهبودیها را بررسی میکنند. این کار را آنقدر ادامه میدهیم تا بیماریهای اهالی آن منطقه بهبود یافته و یا در روندی رو به بهبود قرار گیرند. حتی ما تیم ارجاعی را شکل دادهایم تا اگر فردی بیماری حادی داشته باشد، آن فرد را به پزشک متخصص معرفی کنیم و کارهای درمانیاش را به طور رایگان پیش میبریم.
او همچنین درباره نحوه تامین هزینههای کارشان میگوید: خوشبختانه بسیاری از اساتیدمان که از پزشکان و متخصصان خوب کشورند، با ما همکاری کرده و اقدامات درمانی را به طور رایگان برای بیماران انجام میدهند. مثلا میگویند، شما ماهیانه دو بیمار را به ما ارجاع دهید تا اقدامات درمانی را برایش به طور رایگان انجام دهیم. سایر هزینههایمان هم از کمکهای مردمی تامین میشود. کانال ما در تلگرام وجود دارد و مردم خیلی به ما کمک میکنند. گاهی هم اطرافیان خودمان به ما کمک میکنند و اگر هم کم بیاوریم، خودمان مشارکت میکنیم و هزینهها را تامین میکنیم.
وقتی فقر فرهنگی و آموزشی ریشه میدواند
این دانشجوی پزشکی بیان میکند: متاسفانه گاهی مردم این مناطق با ما همکاری نمیکنند. مثلا وقتی برخی از آنها را به متخصص ارجاع میدهیم و میگوییم که پیگیر درمانشان باشند، به پیگیریهایمان برای درمان بیمارشان روی خوش نشان نمیدهند. برخیشان هم میگویند شوهرمان اجازه نداد که دوباره برای درمان بیاییم. البته بعضی وقتها هم با ما برخورد بدی میکنند، مثلا یکبار در منطقهای که رفته بودیم، بسیار شلوغ شد و مردم در صف ماندند و نزدیک بود از سوی مراجعین، کتک بخوریم!
از او میپرسم به عنوان کسی که بارها در مناطق محروم حاشیه شهرها رفته و با مردم بوده است، بزرگترین مشکل را در چه می بیند؟ او میگوید: راستش به نظر من آن چیزی که بیشتر از فقر مالی به مردم حاشیه شهر آسیب زده، فقر فرهنگی و آموزشی است. یکبار ما به یکی از مناطق حاشیهای تهران رفتیم و در آنجا واقعا به فقر فرهنگی و آموزشی مردم پی بردم. در آنجا زنان کم سنوسالی را دیدم که چندین بچه داشتند و حتی نمیدانستند که چگونه بچهدار میشوند. مثلا به دلیل همین فقر آموزشی، عفونت یکی از مشکلاتی است که در بین زنان ساکن حاشیه شهر بسیار زیاد است.
غم "نان" و دردهایی که فراموش میشوند!
او برایم تعریف میکند که در برخی مناطق وضعیت مردم واقعا بد است و ادامه میدهد: یکبار رفته بودیم برای ویزیت، مردی را دیدم که پایش به دلیل آسیبدیدگی عفونت کرده بود و عفونت تا زانویش بالا آمده بود و باید پایش قطع میشد. زمانی که از او پرسیدم چرا برای درمان مراجعه نکردهای، گفت؛ من کارگر روزمزدم، اگر میخواستم پایم را درمان کنم، باید سه روز در بیمارستان میخوابیدم و اگر این کار را میکردم، بچههایم سه روز نان نداشتند که بخورند.
انگار رنج مردمان مناطق محروم فقط به دردهای جسمشان محدود نمیشود، بلکه بدتر از درد جسمی، روحشان هم از گزند نداری، اعتیاد و ... در امان نمانده است. این دانشجوی پزشکی برایم میگوید: در یکی از اردوهایشان با دختربچهای مواجه شده که چشمانش پر از غم بوده. انگار رنج زندگی بزرگسالان، در چهره این دختر نقش بسته بود. از مادرش دلیل این غم را پرسیدم که مادر گفت بچهام شبها از خواب بیدار میشود و جیغ میکشد و گریه میکند. بعد از صحبت کردن با دخترک متوجه شدیم که پدرش اعتیاد داشته و زندگیشان با مواد مخدر، به جهنمی بدل شده است. هرچند که یکی از دانشجویان اردوی جهادی برای شاد کردن دخترک او را با خود برای گردش برد و برایش لباس عید خرید، اما باید پرسید مگر چقدر میشود این کار را انجام داد؟ اصلا بقیه کودکان غمگین سرزمینم چه میشوند؟.
کوره "عرب"؛ نخستین ایستگاه
ابتدا به همراه تیم اردوی جهادی مستقل دانشجویان پزشکی، وارد کوره "عرب" میشویم؛ اتاقکهایی کنار هم ردیف شدند و با دربهای آهنی آبی رنگ، سقفی شدند برای ساکنان کوره. زمین این اتاقکها به طرز ناشیانهای با سیمان پوشانده شده و یک دستشور در کنار دیوار روبروی اتاقکها جا خوش کرده است. گروه پزشکی وارد شده و چند اتاق برای مستقر شدنشان خالی میشود. کوچکترها کنجکاوند، سرک میکشند و ریز ریز میخندند. در این میان بزرگترها، آنهایی که بیمه دارند، به دنبال دفترچهشان میروند و بقیه هم صف میکشند برای ویزیت و معاینه.
همیشه در حوزه بهداشت و درمان کشور، بیمه رایگان یکی از مسائلی بود که همه ساله شعارش به مردم داده میشد، اما دریغ از اجرایش. حالا اما این شعار تا حد زیادی محقق شده و نمونه آن را میتوان در این منطقه محروم دید که بیشتر سکنهاش تحت پوشش بیمه سلامت قرار گرفتند البته برخی از اهالی هم افغانند و نه کارت ملی دارند نه کارت تابعیت؛ چه برسد به دفترچه بیمه!.
اولین مراجعه کننده زنی است که دست دو کودکش را در دست دارد و برای فرم پر کردن مینشیند. شوهرش اعتیاد داشته و آنها را ترک کرده است. این زن که ۲۱ سال بیشتر ندارد، در کنار مادرش شده سرپرست دو کودک. البته امیدوار است که شوهرش زودتر اعتیاد را کنار بگذارد و بازگردد. کم کم چند زن دیگر هم کنارم مینشینند و همانطور که اطلاعاتشان را کوتاه کوتاه میگویند تا داخل فرمهای ویزیت نوشته شوند، سفره دلشان را برایمان باز میکنند. یکیشان میگوید: "ما توی این اتاقا زندگی میکنیم. الان خود من با خانوادهام هفت نفریم و توی این اتاق کناری زندگی میکنیم، ماهی ۸۰۰ هزار تومنم بابتش اجاره میدیم."
- میپرسم چند سالگی ازدواج کردید؟، میگوید: ۱۲ سالم بود که ازدواج کردم، آن زمان در تربت جام اینطور بود و دخترها را در همین سنوسال شوهر میدادند، اما الان شرایط بهتر شده و دخترها تا ۱۷ یا ۱۸ سالگی هم مجرد میمانند و بعد ازدواج میکنند. راستش در آن زمان خودم نمیخواستم ازدواج کنم، اما پدرم گفت که باید عروس شوم. خلاصه با پسر داییام ازدواج کردم. بعد از ازدواج آمدیم تهران برای کار و اینجا ساکن شدیم.
- تحت پوشش بیمه هستید؟ راستش از زمانی که کورهها غیرفعال شدند، بیکار شدیم و بیمه تامین اجتماعی ما هم قطع شد. الان هم فقط با پول یارانه روزگارمان را سر میکنیم.
- چند بچه دارید؟ بچههایتان مدرسه میروند؟ خودتان سواد دارید؟. سه تا بچه دارم؛ دو تا دختر و یک پسر. در روستای گلدسته مدرسه و نهضت سوادآموزی هست، بچهها را میفرستیم آنجا. اما خودم سواد ندارم و چون مسیر رفتن به گلدسته هم تا اینجا چهار کیلومتر است، خودمان نمیتوانیم برویم.
- شرایط زندگیتان اینجا چطور است؟ راستش اینجا امکانات کم داریم. هم حمام و هم دستشویی عمومی هستند. کلا دو حمام داریم و دو تا دستشویی. به خاطر همین دخترم عفونت روده گرفته و دکتر هم میگوید تا زمانی که بهداشتش را درست رعایت نکند، دارو فایده ندارد. اینجا واقعا هیچی نداریم. وقتی هوا سرد میشود، زمین یخ میزند و زمین میخوریم، وقتی هم که گرم شود، جهنم میشود. توی کل روستا هم فقط دوتا مغازه مواد غذایی هست که تا ساعت پنج عصر بازند و بعد دیگر هیچی.
- درمانگاه یا خانه بهداشت چی، ندارید؟. اینجا که نه، ولی توی روستای گلدسته هست و وقتی مشکلی پیش بیاید باید برویم آنجا.
- شما هم توی کورهها کار میکنید؟. والا تا چند سال پیش خودم همراه شوهرم در کورهها خشت قالب میزدم و آجر میپختیم، اما الان دیگر کار کورهها خوابیده و شوهرم میره سر گذر برای کارگری، دو روز کار گیرش مییاد و ۵۰ تومان میآورد، گاهی هم کار گیرش نمیآید. الان کورهای که توش زندگی میکنیم، خیلی سال میشود که کار نمیکند، به خاطر همین شوهرم زمستانها میررود کنار میدون تا شاید کاری پیدا بشه و کارگری کنه، اما تابستونا میریم کوره بغل برای کار.
او دخترش را برای ویزیت آورده و میگوید: هر چند وقت یکبار تشنج میکند، لبهایش سیاه میشود و تا پشتش را محکم نگیرد، بههوش نمیآید. خودش هم از چشم درد گلایه دارد و میگوید که چشمهایم اشک میزند و تا به حال نه خودش به دکتر مراجعه کرده و نه دخترش.
قصه آدمهای این کوره شبیه به هم است. خانوادههایی که گویی از پایتخت طرد شدهاند و کلونیوار، اما نامنظم در کنار هم صبح را شب میکنند. هر کدامشان بعد از انجام ویزیت و دریافت نسخه کمی سردرگم میشوند و خیره منتظر میمانند که کسی به آنها بگوید قدم بعدی چیست. کمی هم نگران هزینه تامین داروهایی هستند که روی نسخههایشان نوشته شده، اما تیم دانشجویان پزشکی به آنها اطمینان میدهند که نگران نباشند، چراکه آنها باز هم برای پیگیری درمان و تامین داروهایشان به اینجا میآیند.
ایستگاه کوره "ارباب حسن"
کار به نیمه میرسد و کم کم بچهها خسته از دویدنها و بازی کردن روی خاک و سیمانها، به اتاقکهایشان پناه میبرند و دربها پشت سرشان بسته میشود، اما اتاقی که در آن کار ویزیت و معاینه اهالی ادامه دارد، همچنان شلوغ است. آفتاب که وسط آسمان میآید، تقریبا همه اهالی کوره عرب معاینه شدند و نسخهها نوشته شده، مقصد بعدی کوره "ارباب حسن" است.
به سرعت بساط دانشجویان در کوره ارباب حسن پهن میشود. اینجا شکل زندگی کمی بهتر است. اتاقها بزرگتر شده و دربهای ورود و خروج با پتو و پلاستیک پوشیده شده است. کنار هر اتاق دمپاییهایی جفت شده و آشپزخانهها هم با دیواری کج و ماوج از اتاق اصلی جدا شده است. اینجا تعداد بچههای قد و نیمقد بیشتر است که با دوچرخهای که دارند، این طرف و آن طرف میروند، اما وضعیت بهداشتی بهتر از کوره قبلی نیست، اینجا هم دستشویی و حمام عمومی، تجمع زبالههایی که نزدیکی اتاقکها ریخته شدند و عفونتهایی که گریبانگیر ساکنین است.
جای خالی مسوولیت اجتماعی در حاشیهها
انگار در اینجا مردم فقط منتظرند که دست کمکی از آسمان بیاید و آنها را نجات دهد و برای خودشان هم مهم نیست که در کنار محل زندگیشان چه میگذرد؟. هر چند که امکانات بهداشتی و رفاهی در اینجا کم است، اما تجمع زبالهها در کنار خانههایشان، نشان میدهد که گویی زندگی و سلامتشان برای خودشان هم اهمیتی ندارد. اینجاست که به عمق فاجعه پی میبریم و به این نتیجه میرسیم که زخمهای فقر آموزشی و فرهنگی هزاران بار عمیقتر از بیپولی است. حال مرهم این زخمها چه میتواند باشد؟. ماجرا وقتی غمانگیزتر میشود که کودکانی قد و نیم قدی را میبینیم که در چنین شرایطی بزرگ میشوند و هر روز هم بر تعدادشان افزوده میشود.
به گفته یکی از پزشکانی که همراهمان است، اکثر اهالی اینجا عفونت دارند و علاوه بر آن از کمبود شدید آهن و ویتامین رنج میبرند.
روانشناس جمع هم میگوید که علیرغم اینکه اهالی کورههای شمسآباد در کنار هم زندگی میکنند، اما بیاعتمادی در میانشان موج میزند و نمیتوانند با هم درد و دل کنند. از طرفی آنها هیچ سرگرمی ندارند و در نتیجه این مسائل بر روی روانشان تاثیرگذار است؛ چرا که راحت نیستند و مجبورند خودشان را در خانه حبس کنند.
کار که تمام میشود، وسایل جمع، نسخهها نوشته و آمار معاینهها هم مشخص میشود. بیرون از اتاقکها، بچهها بازی میکنند و سر و صدایشان بلند است.
برای بازگشت که آماده میشویم، بچهها دنبالمان میدوند و قول میگیرند که باز هم به آنجا برویم. به این فکر میکنم که چند کودک در حاشیه شهرها اینطور قول گرفتهاند؟. چرا آن چند هزار تومان یارانه نه تنها کمکی برای خانوادههای این کودکان نبوده، بلکه محرومترشان هم کرده است. باید پرسید در عرض چهارسال چقدر میتوان اوضاعشان را تغییر داد؟. هرچند که در این دولت وضعیت بهداشت و درمان در حاشیه شهرها زیر ذرهبین رفت و شرایط مردمان حاشیه شهر را بهبود بخشید، اما مگر میشود تلمبارهای مشکلات چند دههای را در چهار سال جمع کرد.
از کورهها دور میشویم، بعد از چند دقیقه همه چیز ناپدید میشود و وارد دنیای شهری میشویم. انگار آنجا دنیای دیگری بود و حالا ما را به بیرون از خودش پرتاپ میکند...