چند سالی است که مدیران دولتی، محافل مختلف هنری و حتی رسانهها با نشانهگیری هنرمندانی که تصور میشود چند سالی دیگر در قید حیات نباشند، خود را از این اتهام که هنرمندان باسابقه را فراموش کردهاند میرهانند، اما آنچه برای قدردانی از خسرو شکیبایی در سالهای ۸۶ و ۸۷ و قبلتر از آن اتفاق افتاده بود، رنگ و بویی از این شکل یادآوریها را نداشت.
در تیرماه سال ۱۳۸۷ کسی تصور نمیکرد، خسروی سینمای ایران قصد سفر کردن داشته باشد و همچنان پرکار بود و پرخبر. در همان تیر ماه بود که دومین جشن منتقدان سینمای ایران جایزه یکی از بهترین بازیگران مرد بعد از انقلاب را به این هنرمند اعطا کرد. در آن زمان شکیبایی خود سرگرم آخرین نقشآفرینیهایش بود. یا کمی قبلتر وقتی در سال ۱۳۸۵، خسرو شکیبایی برای دریافت دیپلم افتخار بازیگری در فیلم سینمایی «اتوبوس شب» در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر روی صحنه رفت، این بازی تحسینبرانگیزش بود که نظر هیئت داوران را به خود جلب کرده بود نه تصور وداع زودهنگام با او.
شکیبایی در مراسم پایانی جشنواره فیلم فجر، در جشن منتقدان کمی قبل از وداع تلخش، روی صحنه حاضر شد، لبخند همیشگی خود را به دوستدارانش بخشید و دست خود را بالا گرفت و صدای گرمش را به گوش حاضران رساند تا این برای بسیاری آخرین باری باشد که نفس گرم هنرمند را حس میکنند و بعد از آن عکسهای ثبت شده در قاب عکاسان از آن مراسم یادآور حضور پرجاذبه خسرو شکیبایی روی صحنه باشد.
زمانی که شکیبایی در میان دوستدارانش تشییع شد، یکی از روزهای مثالزدنی برای بیان محبوبیت بازیگر است. شکیبایی به واقع در میان انبوه علاقمندانش به خاک سپرده شد؛ پایانی غمانگیز و غافلگیرکننده.
اما همه این محبوبیت از چه زمانی آغاز شد؟ وقتی که شکیبایی قصد کرد در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بازیگری بخواند؟ یا هنگامی که با مسعود کیمیایی اولین بار بازی مقابل دوربین را تجربه کرد؟ یا از وقتی که داریوش مهرجویی او را زیر گریم سفید رنگ صورتش کشف کرد، لباس حمید هامون را بر تن او کرد و فیلمی ساخت، سوار بر شانههای بازیگری که قامت خمیده «هامون» را صاف و استوار کرد.
کسانی که از دهه ۴۰ تماشاگر تئاتر بودند، بازیگری شکیبایی را روی صحنه به خاطر دارند، از وقتی که او در آغاز راه بود سال ۴۲ تا هنگامی که به عباس جوانمرد معرفی شد و بازیگری تئاتر را جدیتر پیش گرفت. تمرکز و تلاش بسیار برای صیقل دادن به نقش و رسیدن به شمایلی کامل از شخصیت ویژگی کاری هنرمندی بوده که به گفته کارگردانان تئاتری که با او همکاری داشتند، نمونهای کامل از یک بازیگر روی صحنه و پشت صحنه بوده است.
هادی مرزبان که در دو نمایش «شاهزاده و گدا» و «هنگامه شیرین وصال» با شکیبایی همراه بود، از او با صفاتی یاد میکند که دوستدارن شکیبایی توقع دارند، «عاشق تئاتر»، «سرشار از انرژی مثبت» و «کاشف نقش». او در گفتوگویی با ایسنا شکیبایی را چنین روایت کرده بود: « او بر خلاف بسیاری از کسانی که تا معروف میشوند، فکر میکنند باید پشت صحنه حکومت کنند، بسیار افتاده بود و همراه. به همه انرژی مثبت میداد. به همه کمک میکرد. از آن بازیگرانی بود که کارگردان را وا میداشت تا هر روز چیز تازهای کشف کند. تا صبح درباره نقشاش مطالعه میکرد. گاهی شبها برای تمرین به خانهی او میرفتیم و تا یک صبح کار میکردیم. من میخوابیدم اما خسرو بیدار بود. او واقعا عاشق بود.»
همان سالهایی که شکیبایی سرگرم همکاری با مرزبان بوده، پیشنهادی رویایی سراغ او میرود، پیشنهادی که شکیبایی از آن چنین یاد کرده:«به من پیشنهاد بازی در یک فیلم شده که اگر بازی کنم تا شب عید خانهدار میشوم.» او این جمله را زمانی بیان میکند که با مرزبان سرگرم تمرین نمایش «آهسته با گل سرخ» بوده و داریوش مهرجویی به او پیشنهاد بازی در «هامون» را داده بود. شکیبایی این را به مرزبان میگوید تا شاید او اجازه ندهد سر کار این فیلم برود و او به عشق اصلیاش تئاتر بپردازد، اما مرزبان در مقام کارگردان با رفتن شکیبایی موافقت میکند و به این ترتیب لباس هامون بر تن شکیبایی پوشانیده میشود.
اما همین ماجرا از قول داریوش مهرجویی به این ترتیب روایت میشود: «رفته بودم تئاتر تا کار هایده حائری را ببینم. روی صحنه با یک بازیگر که صورتش را به رنگ سفید گریم کرده بودندروبهرو شدم که صدای مردانه و بمش و همچنین بازی خیرهکنندهاش مرا مجذوب کرد. البته چهره او زیر آن گریم پنهان بود. به همین خاطر آن روز نتوانستم چهره او را ببینم اما بازی و صدای گیرای او مرا جذب کرده بود. یک روزاو را به دفترم دعوت کردم تا از نزدیک او را ببینم و با هم حرف بزنیم. آنچه را که میخواستم پیدا کرده بودم.او خود حمید هامون بود. کسی که من مدتها دنبالش گشته بودم و نیافته بودم. حالا پیش رویم ایستاده بود. او خسرو شکیبایی بود.»
شکیبایی از «آهسته با گل سرخ» مرزبان میگذرد و با مهرجویی دیدار میکند تا مسیری را که در سینما با حضور کوتاه در «خط قرمز» در سال ۱۳۶۱ با مسعود کیمیایی آغاز کرده بود، حالا با یکی از قلههای کارگردانی سینمای ایران به اوج برساند.
مهرجویی خود از «هامون» به عنوان فیلمی یاد میکند که در آن از خود و درگیریهای زندگیاش و حس و حالش گفته، فیلمی که شاید همین شخصی بودن، که از حسی مشترک و فراگیر صحبت میکند آن را به این حد از محبوبیت رسانده است. شاید شکیبایی هم روزی حس و حالی مشترک با حمید هامون داشته که آنچنان در نگاهش و کلامش و حرکاتش و ترس و قدرت ناشی از خشمش شخصیت را به تماشاگر معرفی میکند. شاید همین حس مشترک بوده که اجازه نمیدهد بتوان خطی مشخص بین بازیگری نقش حمید هامون از سوی شکیبایی و زندگی کردن آن سر صحنه کشید. او چنان در قالب حمید هامون فرو میرفت که سیلی ناگهانی او به بیتا فرهی در فیلم به یکی از خاطرات گروه تبدیل شده است. صحنهای که شکیبایی به دلیل خشم نسبت به همسرش به صورت او سیلی میزند، گویا برای طبیعی شدن صحنه کارگردان اصرار داشته فرهی در جریان این بخش نباشد، شکیبایی سیلی به صورت فرهی میزند و صحنه طبیعی از آب درمی آید. این شاید خواسته کارگردان را تامین کرده، اما دل بازیگر محبوب را به درد آورده است. به گفته مهرجویی شکیبایی بعد از این صحنه به گوشهای نشست و گریه کرد و در پاسخ به دلداریهای مهرجویی به او گفته «من که میدانستم قرار است سیلی بزنم.»
یکی از اوجهای شکیبایی در دهه ۷۰ بازی او در مجموعههای تلویزیونی بود؛ یکی از به یادماندیترین حضورهای او در «خانه سبز» بود؛ شور و حال عاشقانه شکیبایی، شمایلی مرد عاشق پیشه را پیش روی جوانان و نو.جوانان آن سالها قرار میداد، این را ترانه علیدوستی در یادداشتی که چند سال قبل در مورد شکیبایی نوشته بود، با قلمی خوش، یادآوری کرده بود.
اما یکی از غمانگیزترین نوشتهها در مورد شکیبایی مربوط به متنی است که مهران مدیری در مورد این بازیگر نوشته. او که برای بازی در سریال «پاورچین» به شکیبایی پیشنهاد داده بود، ماجرای گفتوگویش را با این هنرمند، چنین روایت کرد: «گفت که میآید و در پاورچین بازی میکند. فردا به محل فیلمبرداری ما آمد وحرف زدیم. میدانستم که نمیآید. حوصله نداشت. حقیقت را نمیگفت که دل من نشکند. حوصله نداشت و رفت. نزدیک در خروجی برگشت، مرا بوسید و گفت : «من همیشه یک بازی به تو بدهکارم.» و رفت، برای همیشه رفت.
روزی که برای خاکسپاری رفتم ، و هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند و مردم فراوانی که دوستش داشتند و می گریستند . و مردم فراوان دیگری که آمده بودن با هنرمندان مورد علاقه شان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم، در این هیاهوی عظیم، آخرین جمله او را دوباره شنیدم که میگفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ... مطمئنم در بهشت، روزی با او کار خواهم کرد. احتمالا در یک تئاتر مشترک که انجا دیگر حوصله دارد ، حالش خوب است و غمگین نیست.»
شکیبایی در سالهای پایانی عمرش بار دیگر با مسعود کیمیایی همکاری کرد، این بار در «حکم». او با کت و شلواری مشکی، خندههای پهن روی صورت و نقش رئیس گروه مافیا، تصویری متفاوت از خود در این فیلم ارائه کرد. کیمیایی از شکیبایی این طور روایت کرد: «خيلي دوست داشتیم همديگر را. حال و روز درستي ندارم. خراب شدم. تكهاي از قلبم كنده شد. نمي توانم راجع به عزيزم حرفي بزنم. هيچ كس نميتواند. رابطهمان خانوادگي بود. پدر و پسري. حيف شد. ميدانم هيچ كس جايش را پر نميكند. تا آخر عمر.»
شکیبایی امروز ۲۸ تیرماه ۱۳۹۳، شش سال است که از دنیا رفته، صدایش خاموش شده و تصویرش دیگر در قاب هیچ دوربینی جای نمیگیرد، اما او مانند همه هنرمندانی که حقیقت هنر را دریافتهاند، یادگارهای بسیاری برای دوستدارنش به جای گذاشته از صدایش که شعرهای، شعرای محبوب را دکلمه کرده تا هنر بازیگریاش در «کاغذ بیخط»، «کیمیا»، «سارا»، «یکبار برای همیشه»، «پری» و ...