به گزارش
مردم سالاری آنلاین، بیش از یک قرن است که از تذکار فریدریش نیچه فیلسوف سرشناس آلمانی در باب گام برداشتن آدمی بر زمین قدرت زیر آسمان نیهیلیسم می گذرد . متافیزیکِ پوچی در زمانه ی ما بدل به یگانه مذهب آدمیان گشته و تشنه ی خون است آنچنان که تمام خدایان به آیین قربانی فتوا داده اند . این اما کدامین قربانی است که خدای پوچی _ قدرت برای قدرت _ تنها به ریختن خون او رضا می دهد تا دریای خروشان زندگی آرام گیرد ؟ آگاممنون این بار ، بار سفر به کدامین سرزمین را بر بسته و کلوتایمنسترا ، ایفی گنی را کجا و در کدامین خانه ها پنهان کرده است تا از تیغ اجبار پدر ِ فرمانده در امان ماند ؟ خدای پوچی چونان خدایان دیگر هیچ نمی داند و نمی خواهد مگر قربانی و جز به ریختن خون عزیزترین ها رضا نمی دهد . شاید همین باشد آن کلیدواژه ای که ما را در این اندیشیدن کوتاه به زمین و زمانه مان یاری رساند : عزیزترین . خدایان هماره خواهان قربانی اند و قربانی جز ریختن خون عزیزترین ها نمی تواند باشد . نسبت ما با خدای پوچی چیست و عزیزترین قربانی برای او کدام است ؟ این همان سوال کلیدی است که روایت نمایشی نئورئالیسم در صدد پاسخ گفتن به آن است که نمایش همواره نفی نمایش است . رسوا کردن آن " خود " که هراس از " خود " دارد و نمایش هماره می ترساند .
در جمله ای از نمایش نئورئالیسم از دهان یکی از کاراکترها می شنویم که می گوید : " خودکشی یعنی آن که اکثر انسان ها به مرگ طبیعی می میرند اما بعضی را خدا می کشد ، خدای بیهودگی . " آن برخی و بعضی کیانند که خدای بیهودگی به ریختن خونشان سیراب می گردد ؟
هستی در نمایش مدام است و هماره نومن ِ خویش را در پس پرده نگاه می دارد . آنچه آشکار می گردد و پدیدار ، از سوی آنانکه به مرگ طبیعی می میرند چونان واقعیت انگاشته می شود . نمایش ِ فریبنده ی هستی نسبتی تام و تمام با واقعیت دارد چرا که میرندگان طبیعی توان مواجهه با پشت صحنه ی نمایش را ندارند . آنان دوست تر می دارند در قبال پول بلیط بخندند یا بگریند تا به خیال خویش واقعیتی را در قالب قصه ای تماشا کرده باشند و گفتاری برای فرزندان خویش در آستین نصیحت داشته باشند . برای اینان واقعیت نمایش است و نمایش همان واقعیت . واقعیت ناتوانی از مواجهه با واقعیت است . واقعیت ، واقعیت را انکار می کند تا زندگی در جریان باشد . واقعیت امکان بقای حیات است .
و پرسش کلیدی اینجاست : آیا هستی خویشتن خویش را پنهان می دارد یا آدمی برای بقای حیات دست بر دیدگان خویش می نهد ؟ نئورئالیسم بر این باور است که هستی عریان و آشکار است ، پر ، متکاثف و در هم تنیده . آدمی اما نابینایی را بر دیدگان ترجیح می دهد و برای این کوری استدلالی بزرگ در چنته دارد : واقعیت .
واقعیت ترس آدمی است . واقعیت فقدان شجاعت است . واقعیت فرو ریختن بنیان های اخلاق است . واقعیت انکار خانواده و شهر است . واقعیت ایستادن و نشستن و اندیشیدن و دشمنی با شتاب پیشرفت است . این و این همه اما زندگی را بر آدمی تلخ می کند و آرزوها را بر باد می دهد . این و این همه اما زیست طبیعی را از آدمی می ستاند و درست می گفت جناب فیلسوف : وای بر آنانکه برهوت را انکار می کنند . آنان برهوت را انکار می کنند تا زندگیشان بر چرخه ی نصیحت های همیشگی بگردد تا مبادا خدای بیهودگی گریبانشان را بگیرد . اما وای بر زمانه ای که به چشم خویش ببیند : بیابان ها بالیدن گرفته است . آنکه رویش این سرزمین سحرانگیز را رویت کند چگونه و در کجا و به کدامین زمان تواند زیست ؟ آنکه می بیند این همه را عزیزترین است و آماده ی قربانی گشتن .
دوباره می پرسیم از برای اندیشیدن که نسبت ما با خدای پوچی چیست و عزیزترین قربانی برای او کدام است ؟ خدای پوچی زمانی به منصه ی ظهور می رسد که واقعیت دست از واقع نمایی برای آدمی می شوید و آنکه دستان پینه بسته ی این کارگر همیشه در کار را می بیند ، منکر پادشاه است . اینک این چشمان بینا آماده ی قربانی است نه به خواست خویشتن که شهر بنیاد خویش را از حضور این نگاه بر آب می بیند . خدای پوچی نه اولی دارد نه آخری نه مبدئی نه مقصدی نه شروع گشته نه پایان می یابد چرا که او هماره در اتفاق است و عزیزترین آن است که هراسی از بی بنیانی ِ بنیان ندارد و آیین قربانیِ او مراسم رسوا گشتن واقعیت است و با ریختن خون او واقعیت دوباره واقع می گردد : نئورئالیسم .
تنها با مرگ این عزیزترین است که خدای نیهیلیسم امکان گذار از دریای طوفان را فراهم می گرداند . دریایی که یگانه اصل خویش را در قدرت یافته آنچنان که به نابودی فوزیس فتوا کرده است . آنان که قدرت نمی خواهند ابلهانند چنان که داستایوفسکی آن یگانه معلم نیچه روایت کرده بود .