زبان مذاکره نه تنها درعرصه ی سیاست بلکه در تمام عرصه های اقتصادی،اجتماعی،فرهنگی و ...کاربردی موثر دارد.آگاهی داشتن درباره ی این زبان ،آدمیان را توانمند می سازد که به جای نزاع و درگیری و عواقب بد ناشی از آن،به مذاکره روی آورده و درصلح و آرامش و با کمترین هزینه نسبت به نزاع ،به اهداف خود ، دست یابند.آنچه که دراصول مذاکره مورد توجه است ،آگاهی به فنون و اصول سخنوری،ظاهری آراسته،اخلاق پسندیده،خردمندی،توانگری و راستگویی است.همه ی این عناصر را ،فردوسی هنرمندانه در داستان بهرام گور و مذاکرات او به زیبایی تمام آورده است.
بهرام گورپسریزدگرد اول،پادشاه بزه گراست که بزه کاری های او ،پادشاهی بهرام را به بن بست سیاسی کشانیده است و بهرام با خردمندی تمام از طریق مذاکره و بدون ستیزه سلطنت موروثی خود را به دست می آورد و از سال 421میلادی تا 438که زمان وفات اوست به مدت هفده سال به عنوان پانزدهمین پادشاه محبوب ساسانی،ایران را آباد می سازد.آنچه را که فردوسی بزرگ در داستان بهرام برجسته نموده است عبارتند از:
خردمندی،شکیبایی،شجاعت،قدرت،راستگویی،آراستگی ظاهر،دادگری و اصول سخنوری است.بی گمان این ویژگی ها را هرسیاستمداری داشته باشد می تواند در عرصه ی سیاست خوش بدرخشد و مردمان کشورش را سعادتمند نماید.هرچند هزاروپانصد و هشتاد سال از مرگ بهرام گور گذشته است اما ارزش های انسانی او همچنان درحال حاضر برای همه کارساز و تاثیر گذاراست.داستان این گونه است:
چون بهرامِ شاپور،پسر شاپورِذوالاکتاف ،پنج دخترداشت و پسر نداشت،برادرخود یزدگرد را جانشین خود نمود.نخستین ویژگی بد بودن یزدگرد ازآنجا دیده شد و به همین جهت اورا یزدگردِ بزه گر،نامیدند.اواز مرگ برادر خود شادمان شد:
کلاه برادر به سر برنهاد همی بود از آن مرگ ناشاد،شاد(شاهنامه،ج2،ص:1285)
چون هفت سال از پادشاهی یزدگرد گذشت،همه از او در رنج بودندو نزدیکان او می ترسیدند که از مشکلات و رنج مردم سخن بگویند.درهشتمین سال پادشاهی او پسرش به دنیا آمد که از آمدنش شادمان شد و نام او را بهرام گذاشت.ردان و موبدان و وزیران او انجمن نموده و گفتند اگراین کودک نزد شاه بزرگ شود،خوی بد ِ پدرش را می گیرد و ایران را به تباهی می کشاند.آن ها یزدگرد را قانع کردند که بهرام را برای تربیت به کشوری آباد بفرستند.ازکشورهای روم،چین ،هند،پارس و سرزمین تازیان فرستادگانی که آگاه به نجوم و هندسه بودند نزد شاه آمدند و از او درخواست کردند که بهرام را به آن ها بسپارد:
همه فیلسوفان بسیار دان سخنگوی وز مردم کاردان
بگفتند هریک به آواز نرم که ای شاه باداد و بارای و شرم
همه سربه سر خاک پای توایم به دانش همه رهنمای توایم(همان،ص:1287)
یزدگرد از میان همه ،مُنذِر را پسندید و پسرش بهرام را همراه او روانه ی یمن نمود،چرا که منذر به شاه گفته بود:
هنرهای ما شاه داند همه که او چون شبان است و ما چون رمه
سواریم و گردیم و اسپ افکنیم کسی را که دانا بود بشکنیم
ستاره شمر نیست چون ما کسی که از هندسه بهره دارد بسی(همان،ص:1288)
بهرام چون هفت ساله شد سخنی شگفت به منذر گفت: «ازمن کودک شیرخواره مساز و مرا به فرهنگیان بسپار».منذر پاسخ داد که هنوز برای این کار زود است.بهرام گفت درست است که من کودکم و کم سال هستم اما دانش دارم و می فهمم.توبزرگسالی اما نمی دانی.پس مرا به فرهنگیان سپار تا آنچه شایسته ی پادشاهی است به من بیاموزند:
به داننده فرهنگیانم سپار چه کاراست بیکار خوارم مدار
بدو گفت منذر که ای سرفراز به فرهنگ نوزت نیامد نیاز(همان:1288)
منذر شگفت زده شد و زیرلب اورا دعا کرد و برهوش او آفرین گفت.سپس فرمان داد تا سه موبد فرهنگ جوی و با آبرو برای بهرام آوردند: یکی را برای دبیری و نوشتن(نظم ذهنی)،دیگری را برای آموزش یوز و بازشکاری(نظم روحی) و سومی را برای آموزش تیروکمان و چوگان و رزم(نظم بدنی).بهرام تحت آموزش این سه مربّی در سن هجده سالگی ،دلاوری خورشیدفش و «انسانی توانا به تن و روح»شد.او در مدت این یازده سال هر آنچه لازم بود آموخت و به منذر گفت که دیگر به موبدان نیاز ندارد.منذر سه موبد را هدایای فراوان بخشید و آن ها را شادمان روانه ی جایگاه خودشان نمود.منذر نامه ای برای یزدگرد نوشت و از توانمندی،پاکی و پارسایی بهرام سخن ها نوشت.یزدگرد بهرام را به قصر خویش خواند اما پس از مدتی اورا مورد بی مهری قرارداد تا جایی که بهرام از نامهربانی پدر به تنگ آمده و با پادرمیانی منذر دوباره نزد منذر بازگشت نمود.پس از چندی یزدگرد بزه گربر اثر جفتک یک اسپ از دنیا رفت و بزرگان ایران پس از برگزاری مراسمی آبرومندانه برای درگذشت او ،مردی شجاع و فرهیخته را به شاهی برگزیدند و همگی انجمن کردند که از فرزندان یزدگرد کسی را به جانشینی او بر نگزینند.چون خبر مردن یزدگرد به بهرام رسید پس از سوگواری شایسته ای که منذر برای یزدگرد برگزار نمود،بهرام از وی چاره جویی کرد که چه باید انجام دهد.منذر گفت به ایرانیان می تازیم و آن ها را وادار می کنیم که پادشاهی تورا بپذیرند.پس از چندیورش تازیان به ایران ،ازسرزمین های روم و چین نیز چون خبرمرگ یزدگرد را شنیدند به ایران تاختند.بزرگان ایران برای چاره جویی ،سفیری را برای مذاکره نزد منذر فرستادند که نام او «جوانوی»بود:
بجستند موبد فرستاده ای سخنگوی و بینادل آزاده ای
کجا نام آن گّو «جوانوی» بود دبیری بزرگ و سخنگوی بود
بدان تا به نزدیک منذر شود سخن گوید و گفت او بشنود(همان:ص:1302)
جوانوی دانا به دشت نیزه وران رفت و :
به منذر سخن گفت و نامه بداد سخنهای ایرانیان کرد یاد(همان:1302)
منذر،جوانوی را نزد بهرام فرستاد تا با او رودررو سخن بگوید و او را راهنمایی کند.جوانوی چون بُرز و بالای(بدن ورزیده و نیرومند)اورا دید و ظاهرآراسته اش را که گویی از مویش بوی مشک به مشام می رسد،ناگهان از هوش رفت:
سخنگوی،بی فرّ و بی هوش گشت پیامش سراسر فراموش گشت(همان:1302)
بهرام دانست که جوانوی خیره شده واز او ترسیده است.به همین جهت از او پرسش های فراوان پرسید و اورا در کنار خود نشانید و به او مهربانی نمود تا به حالت عادی بازگشت.سپس اورا به همراه مردی خردمند از نزدیکان خود نزد منذر فرستاد تا پاسخ نامه ی ایرانیان را به او بدهد:
بگوید که آن نامه پاسخ نویس به پاسخ سخن های فرّخ نویس(همن:1303)
منذر به جوانوی گفت: «ای مرد پرخرد،هرکس که بدی کند کیفر آن را می بیند.پیام تو را شنیدم و سلامی که از نامداران ایران دادی پذیرفتم.اما به آن ها بگو که این بدی ها را چه کسی نخستین بار انجام داد؟بهرام پادشاه در اینجاست و با فرّ و شکوه و لشکر آماده ی پادشاهی برایران است.جوانوی چون بهرام شاه را نگریست فکری به نظرش رسید:
زمنذرچوبشنید زان سان سخن یکی روشن اندیشه افگند بن
ازایرانیان گر خرد گشته شد فراوان از ازایرانیان کشته شد
کنون من یکی نامجویم کهن اگربشنوی تا بگویم سخن(همان:1303)
جوانوی گفت:پیشنهاد می کنم که تو و بهرام شاه بدون قصد جنگ به ایران بیایید و به سخنان ایرانیان گوش دهید:
شنیدن سخنهای ایرانیان همانا زجنبش نیاید زیان(همان:1303)
منذر با شنیدن سخن های جواانوی،شادمان شد و به او هدیه داد و شادمان به ایران روانه کرد.سپس خودش و مشاورش به همراه بهرام با لشکری سی هزارنفری راهی ایران شدند.منذر به لشکریانش درهم و دینار بخشید.چون خبر لشکرکشی منذر و بهرام به گوش بزرگان ایران رسید به عبادتگاه آذربرزین رفته و از خدا خواستند تا جنگ را از آن ها دورکند.لشکر منذربه دشت خشک جهرم رسید و در همانجا اردو زد.بهرام به منذرگفت : حالا که به جهرم رسیدیم بجنگیم یا گفت و گو کنیم؟منذر پاسخ داد:نخست بزرگان ایران را بخوان و با آن ها مذاکره کن:
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن کسی تیز گردد تو تیزی مکن(همان:1304)
اگرآن ها در مذاکره عصبانی شدند و تیزی کردند تو شکیبایی داشته باش و با مهربانی با آن ها سخن بگو تا بدانیم که چه می خواهند و چرا نمی خواهند که تو شاه آن ها باشی.من می خواهم که بزرگان ایران ،چهره ی تورا ببینند،بُرز و بالا و قد و قامت و برازندگی تورا مشاهده نمایند.شکیبایی و دانش تورا ببینند:
برآنم که بینند چهرِ ترا چنین بُرز و بالا و مِهرترا
خردمندی و رای و فرهنگ تو شکیبایی و دانش و سنگ تو(همان:1304)
آن وقت چون ارزش های والای انسانی تورا به چشم خود دیدند تورا به پادشاهی برمی گزینند و اگرتورا نپذیرفتند من با قدرتی که دارم این دشت خشک جهرم را به دریای خون تبدیل خواهم نمود تا پادشاهی را که میراث توست به دست تو سپارم:
زمنذر چو شاه این سخنها شنید بخندید و شادان دلش بردمید(همان:1304)
بهرام به ایرانیان گفت : ای مهتران ،پدر بر پدر پادشاهی ازآنِ ما بوده است.چرا اکنون نمی پذیرید که من شاه باشم.آن ها پاسخ دادند : ما از پدر تو پراز داغ و دردیم و می ترسیم که اگرتو پادشاه شوی مانند او برما ستم کنی.اما اکنون که تورا دیدیم تو هم مانند یکی از ما می توانی نامزد پادشاهی شوی.آن ها صد نام نوشتند که نام بهرام هم در آن بود و سپس از میان آن ها پنجاه نام را برگزیدند که نام بهرام درنخست جایگاه داشت و از پنجاه به سی رسیدن و از سی به چهار و همچنان بهرام نخستین نفر بود.با این همه گفتند ما تو را نمی خواهیم.منذر به آن ها گفت : چرا از این شاه جوان ،تیره روان هستید؟آن ها پاسخ دادند ما چند نفراز کسانی را که یزدگرد پدر بهرام به آن ها ستم کرده است در این دشت می آوریم شما ببینید که چه بر سر آن ها آورده است.یک نفررا آوردند که دودست و دو گوش و زبانش را قطع کرده بودند.یک نفر دیگر را با مسمار دوچشمش را از حدقه بیرون آورده بودند.منذر با دیدن آن ها خشمگین شد و بهرام غمگین گشت:
غمی گشت زان کار بهرام سخت به خاک پدر گفت کای شور بخت
اگرچشم شادیت بردوختی روان را به آتش چرا سوختی(همان:1306)
منذر به بهرام گفت نباید این ستم ها یی را که بر مردم رفته است نادیده بگیری اما پاسخ آن ها را با آرامی بده چرا که تند پاسخ دادن و تندخویی و بداخلاقی در شأن شهریاران نیست:
سخنها شنیدی تو پاسخ گزار که تندی نه خوب آید از شهریار(همان:1306)
بهرام به بزرگان ایران گفت: هرآنچه در باره ی پدرم گفتید درست است و بدتراز این هم بوده است و من هم برای همین به منذر پناه بردم چون هرگز از او نوازش ندیدم.اما خدارا سپاسگزارم که خِرد دارم و از خدا خواسته ام تا همواره راهنمای من باشدو مانند پدرم بدی نکنم تا بتوانم بدی های اورا پاک نموده و کام دل زیردستانم را برآورده سازم.من هنر و فرهنگ دارم ولی شاه بیدادگر،بی هنر نیز هست.پستی و لئیمی از بیچارگی است و به حال بیدادگرباید گریست:
هنرهم خرد هم بزرگیم هست سواری و مردی و نیروی دست(همان:1307)
من همه ی جاهایی را که پدرم ویران کرده است،آباد خواهم نمود وزیردستانم را شادمان می سازم.من با شما پیمان می بندم که به عهد خود وفادارباشم.اکنون پیشنهاد می کنم که تختی فراهم نموده و تاج شاهی را برروی آن بگذارید و دوشیر در زنجیر را در دوطرف آن ببندید و هرکس توانست ،تاج را از میان دوشیر ژیان بردارد پادشاه ایران شود.گُستهم گُرد ،دو شیردرنده را به زنجیرکشید و تخت شاهی را با تاج میان آن دو گذاشت. چون هنگام رویا رویی رسید خسرو جلو آمد و گفت من می ترسم به جنگ شیران بروم و از طرفی بهرام جوان است و من پیر،پس پادشاهی سزاواراوست و من به نفع او کنار می روم.بهرام : من باگرز گاو سر را برگرفت و گفت من باید به عهدم وفا کنم و تاج را از میان دوشیر برگیرم.او با گرزه ی گاوسر، به سوی شیر روان شد. یکی از شیران تا بهرام را دید، زنجیرپاره کرد و به بهرام حمله ور شد.بهرام با گرز اورا برزمین کوبید و هلاک کرد و به سراغ شیردوم رفت و او را هم کشت و تاج را برداشت و برسرش گذاشت و برتخت نشست.خسرو نخستین کسی بود که به او نماز برد:
بشد خسرو و برد پیشش نماز چنین گفت کای شاه گردن فراز
نشست تو، بر گاه فرخنده باد یلان جهان پیش تو بنده باد(همان:1307)
بهرام به بزرگان ایران گفت:
جهان یکسر آباد دارم به داد شما یکسر آباد باشید و شاد(همان:1307)
درنخستین نشست رسمی، بهرامشاه از خوبی های منذر و نعمان سپاسگزاری نموده و به آن ها هدایای ارزشمندی می دهد.سپس گروهی از بزرگان ایران که همواره با پادشاه شدن او مخالف بودند نگران شده و می ترسند از این که بهرام از آن ها انتقام بگیرد نزد منذر می روند تا شفاعت آن ها را نزد بهرام گور بنماید.منذر پیش بهرام می رود و از او می خواهد که آن ها را ببخشند.بهرام شاه آن ها را می بخشد.چون به گفته ی فردوسی ،بهرام گوهر وجودی پاک و تربیت شده دارد و شاهی دادگستر است:
دگرروز چون بردمید آفتاب ببالید کوه و بپالود خواب
به نزدیک منذر شدند این گروه که بهرام شه بود زیشان ستوه
که خواهشگری کن به نزدیک شاه زکردار ما تا ببخشد گناه
...بشد منذر و کرد بهرام نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم
ببخشیدشان اگر چندشان بد گناه که با گوهر و دادگر بود شاه(همان : 1315)
سپس فرمان داد تا کسانی را که پدرش یزدگرد از کشور بیرون کرده و به آن ها ستم نموده اس و آن ها به کشورهای دیگر پناه برده اند پیدا کنند و به ایران بازگردانند و مورد احترام و بزرگداشت قراردهند:
وز آن پس بفرمود کارآگهان یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد بجست و به یک شهرشان کرد گرد
بدان تا شود نامه ی شهریار که آزادگان را کند خواستار
فرستاد خلعت به هر مهتری ببخشید به اندازشان کشوری(همان:1316)
پس از این که پادشاهی بهرام در ایران استوار گردید،شادی مردمان زیاد شد و اندوهشان کاهش یافت:
همه شهر ایران به گفتار اوی برفتند شادان دل و تازه روی
بدان گه که شد پادشاهیش راست فزون گشت شادی و انده بکاست(همان:1317)
منابع:
1.ویکی پدیا
2.شاهنامه ی فردوسی،براساس چاپ مسکو،انتشارات هرمس،چاپ سوم،تهران:1386
استانبول - تیرماه 1397