اسفند امسال که بازار تبری جستن از احمدی نژاد برای اصولگرایان داغ است ، دقیقا 97 سال از اسفندماهی که سید ضیاء الدین طباطبایی به همراه رضاخان میرپنج در تهران کودتا کرد ، می گذرد . کودتایی که در سوم اسفند 1299 شمسی انجام شد و منجر به روی کار آمدن کابینه سیدضیاء شد ؛ کابینه ای که به «کابینه سیاه » معروف است . سید ضیاء و احمدی نژاد تشابهات بسیاری با هم دارند . سید ضیاء هم در دوره ای تا می توانست از مقدسات خرج می کرد و خود را متشرع جا زده بود ، مثلا زمانی همراه دایی اش نشریه ای به نام «ندای اسلام» را منتشر می کرد یا در دوران مشروطه ، از حامیان شیخ فضل الله نوری و مشروطه مشروعه شده بود ؛ اما همین آدم گاهی به قول معروف «فکل – کراواتی » می شد و با کمک سفارت انگلیس روزنامه منتشر می کرد و ... .
مخلص کلام اینکه سید ضیاء هم چندان تعادلی در رفتارش نداشت ؛ اما آنچه مدنظر من از این مقایسه است ، امیدهایی است که بعضی افراد در زمان تشکیل کابینه سیاه به او و کابینه اش بستند .معروفترین این افراد ، «عارف قزوینی» بود ؛ شاعر و موسیقی دان معروفی که تصنیف هایش مثل « از خون جوانان وطن لاله دمیده » برای ما هم خاطره انگیز است . عارف ، چنان شیفته سید ضیاء بود که بعد از اینکه کابینه سیاه او به پایان رسید ، تصنیفی برای او سرود و اجرا کرد : « ای دست حق پشت و پناهت بازآ / چشم آرزومند نگاهت بازآ / وی توده ی ملت سپاهت بازآ / قربان کابینه سیاهت بازآ ... » !
دکتر شفیعی کدکنی درباره عارف قزوینی جمله حکیمانه دارند ؛ اینکه عارف مظهر تمام عیار ایرانی هایی است که «می دانند چه نمی خواهند ، اما نمی دانند چه میخواهند » . بیچاره عارف چنین بود ؛ زود شیفته می شد بدون اینکه بداند باطن افراد چیست . با این اوصاف امید بستن او و امثال او به سید ضیاء و امثال سید ضیاء نهایتا به همان وضعی دچار شد که حامیان احمدی نژاد ؛ آنهایی که او را «معجزه هزاره سوم » می دانستند و پیروزی اش را حاصل توجهات حضرت ولی عصر (عج) عنوان می کردند ، امروز به آن رسیده اند . اما عارف قزوینی هنرمندی با روحیه بسیار لطیف و شکننده بود ؛ این روحیه لطیف وقتی به نومیدی رسید ، او از همه آدمها دوری گزید و در یکی از روستاهای همدان مقیم شد و تنها همدمش در زمان مرگ ، چند سگ بود . شاید اگر عارف به جای گرفتار شدن در احساسات ، عاقلانه اندیشه کرده بود و مثل امثال «مدرس» فریب شعارها و ادا و اطوارها را نمی خورد ، سرنوشت دیگری داشت ؛ افسوس...
محمدحسین روانبخش