بعضی وقتها دلم میخواهد خودم به خودم نامه بنویسم. یک نامه قشنگ و عاشقانه. بعد آن نامه را برای خودم پست کنم. از دیدنش شگفتزده شوم... بازش کنم و اول، آخر نامه را نگاه کنم. آخرش را که جای امضای نویسنده است. آنجا نوشته شده: دوستدار همیشگی تو؛ مادرت، زمین! وای نخوانده خجالت کشیدم! هنوز نامه را ننوشته خجالت کشیدم. بیآنکه بخوانمش پاسخ نامه را مینویسم. سلام زمین زیبارو. سلام مادر...
من، فرزند ناخلف تو، سالهاست به تو نرد بیمهری باختهام. باختهام مادر، باور کن. باختهام هر آنچه را که با مهربانیات تقدیمم کرده بودی. باختهام تمام پاکیهای تو را.
زمین زیبا من آلودم تمام پاکیهای تو را. آب و خاک و هوایت را. کوچکترین کاری که هر روز انجام میدهم تولید 700 گرم زباله است. کجای دلت جای میدهی این همه نامهربانی های مرا؟ اصلا در قلب گرمت جایی برای این همه ناپاکی هست؟ تو جوانههای سبز گیاهان را به من هدیه میدهی و من...
من، زبالههای چرک و خاکستری را به تو میدهم.
معامله کثیفی است، میدانم مادر. تو صدایت در نمیآید، من هم از رو نمیروم. تو کوههای زیبایت را به من میدهی و من در عوض، کوهی از زباله تقدیمت میکنم. شرمآور است، نه؟
سایه لطفت مستدام، مادر که چه صبورانه، بریز و بپاشهای جاهلانه مرا تحمل میکنی و دم نمیزنی.
اما مادر، در بین فرزندانت، آدمهای خوب هم پیدا میشوند. آدمهایی که نه تنها روزانه 700 گرم زباله تولید نمیکنند بلکه زبالههای دیگران را هم از چهره زیبای تو جمع میکنند و آن را به انرژی پاک تبدیل میکنند.
خیالت راحت زمین زیبا. دل دریاییات آرام، مادر. در بین ناسپاسیهای ما آدمهای سپاسگزار هم پیدا میشوند. آدمهایی که دلشان برای دردهای دلت میتپد. آدمهایی که یک پاک کن بزرگ برداشتهاند و غلطهایی را که دیگران روی صورت تو نوشتهاند را پاک میکنند. آدمهایی که دلشان میخواهد همه انرژیها پاک شود، همه آلودگیها هم.
تهران و تولید 7000 تن زباله در روز
اینجا پایتخت است. شهر آرزوهای گلمراد. شهری که گلمراد حاضر است برای آمدن به آن تمام گوسفندانش را حراج کند. حتی حاضر است «مخملی» را هم بفروشد، همان گاو دوستداشتنیاش را که همه میگویند پوست قهوهای رنگش شبیه مخمل است. خیلی چیزها را هم مجانی میدهد و راهی تهران میشود... آسمان آبی را... هوای تمیز را. آرامش روستا. شهر رویاهایش. پایش که به تهران میرسد، نفس عمیقی میکشد و میگوید: بالاخره تهرانی شدم. نفس عمیقش را که فرو میدهد، دود سیاه مهمان ریههایش میشود. سرفهای میکند و به خودش میگوید: به به چه هوای خوبی... همه چیز شهر خوب است حتی هوای دودآلودش!
ترمینالهای تهران هر روز شاهد تعداد زیادی از آدمهاست که قدم به این شهر میگذارند و لقب «تهرانی» به خود میگیرند.
دوربین ذهنت را که کمی عقبتر بیاوری، ناگهان با خانههای تو در تو و آپارتمانهای سر به فلک کشیده مواجه میشوی که داخل هر کدام از آنها یک خانواده زندگی میکند. هرکدام از اعضای این خانوادهها روزانه 700-600 گرم زباله تولید میکنند و اما جمعیت این شهر، هر روز در حال افزایش است.
زبالههایش هم!
آنهایی که میآیند، ماندگار میشوند و چقدر مناسبت دارد این شعار همراه اول که میگوید «هیچکس تنها نیست»... راست میگوید، هیچکس تنها نیست. هر مهاجری که به تهران میآید، خانوادهای دارد و اهل و عیالی. فامیلی دارد و دوست و آشنایی. کم کم پای بقیه هم به تهران باز میشود و هر آدمی که میآید روزانه 700 گرم زباله به زبالههای شهر میافزاید.
اینگونه است که کم کم حجم زبالههای شهر به «تن» میرسد و چندین تن زباله بدبو و بدرنگ و بدمنظره روی دست شهر میماند.
بین این همه آمار غمانگیز اما شنیدن یک خبر، کمی باعث آرامش میشود و آن «تولید انرژی برق از زباله» است.
حداقل تاثیری که این خبر بر روی شهروندان تهرانی دارد این است که کمی از عذاب وجدان آنها میکاهد. دانستن اینکه در قسمتهایی از این شهر، جاهایی هست که زبالههای بدبو را تبدیل به برق میکنند. روح آدم را صفا میدهد. البته این خبر در حد شنیدن باقی میماند تا زمانی که این مرکز را از نزدیک ندیده باشی و قدیمیها گفتهاند... شنیدن کی بود مانند دیدن. به مرکز تولید انرژی برق از زباله میروم تا با چشمان خودم آنجا را ببینم.
ورود به شهر زبالههای طلایی
آفتاب، بر تخت سلطنت آسمان تکیه زده بود وقتی به شهر زبالههای طلایی رسیدیم. این اسم را خودم برای مرکز تولید انرژی برق از زباله در نظر گرفتم... شهر زبالههای طلایی.
به نظرم اسم بامسمایی است برای کارخانهای که زبالهها را به برق طلایی تبدیل میکند. کارخانهای در شرقیترین قسمت تهران؛ در جاده آبعلی.
شبیه شهرک است این کارخانه دوست داشتنی. یک در بزرگ ورودی دارد و یک فضای باز که سولهها و دستگاههای عظیم و انبارها را در برمیگیرد.
فضای بزرگ محوطه کارخانه تمیزتر از آن است که در بدو ورود بتوانی وجود کوهی از زباله را در داخل آن تصور کنی.
البته زبالههایی که وارد این کارخانه میشود، مربوط به شهروندان شرق تهران میشود. زبالههایی که آن قدیمها در گود آبعلی سوزانده میشدند. بعدها اما این گود بازنشسته شد و از شر کوه زبالهها رهایی یافت. اما روند تولید زباله تمامی که ندارد هیچ، بیشتر و بیشتر هم میشود. پس باید فکری به حال انبوه زبالههای شرق تهران میشد.
احداث شهر طلایی زباله یقینا مبارکترین اتفاقی بود که میتوانست طی این سالها بیفتد. اتفاقی که حتی نگاه به زباله را هم به نگاهی متفاوت و ارزشمند تبدیل کرد.
از همه اینها که بگذریم، میرسیم به مراحل تولید انرژی برق از زباله در این مرکز! زبالههای مناطق شرقی تهران پس از جمعآوری، توسط کامیونهای مخصوص به شهر طلایی زبالهها وارد میشوند. آنها هم مثل همه زبالههای شهر، هم بو میدهند و هم شیرابه دارند.
حالا این زبالههای بدقیافه، وارد ابتداییترین سالن این مرکز میشوند؛ سالن پردازش! ما هم از سالن پردازش بازدید کردیم. در بدو ورود، مگسها به استقبالمان آمدند. البته بوی بد هم در مراسم استقبال کمکاری نکرده بود و در خوشامدگویی به ما، جانفشانی میکرد.
وارد که شدم، معنی واقعی کوه زباله را با چشم دیدم. یک کوه بزرگ و بدترکیب! کوهی که هیچکس از تماشای منظرهاش لذت نمیبرد... هیچکس. اما همین«هیچکس» ها نمیتوانند خود را مسوول تولید این کوه ندانند.
همه با پیفپیف از کنار کوه زبالهها رد میشوند. اما اینجاست که باید گفت: از ماست که برماست!
شیرابه زبالهها به کف کفشهایمان میچسبد و همراهان میشود. شاید این کوچکترین جریمهای باشد که در ازای تولید این همه زباله پرداخت میکنیم. اما داخل سالن پردازش کارگران آبیپوش زیادی هستند که بدون پیف پیف و اه اه، کارشان را انجام میدهند. این هم ماجرایی است برای خودش؛ ماجرای شهروندانی که روزیشان در دل زبالهها نهفته! دماغ آنها به بوی زبالهها عادت کرده اما گاز حاصل از زبالهها که فکر میکنم «متان» باشد، چشمها و حلق را میسوزاند. کارگران اما شکایتی از سوزش چشم و حلق ندارند. سرشان آنقدر شلوغ است که فرصتی برای شکایت ندارند.
داخل سالن پردازش، نوارهای پهن و سیاه رنگی هست که به نظر من شبیه پلهبرقی بدون پله است. یک صفحه صاف که دائم در حال حرکت است. اسم آن نوار سیاهرنگ را میپرسم، یکی از مسوولین کارخانه میگوید: اسم اینها نوار نقاله است.
سرنوشت روشن زبالهها
این زبالهها که روی نوار نقاله ریخته شدهاند، به سوی سرنوشت عجیبشان حرکت میکنند. بخشی از آنها تبدیل به انرژی برق خواهند شد و بخشی کودکمپسوت و بخشی دیگر کود مایع!
قرار است ابتدا، زبالههای خشک از بین زبالههای خوابیده روی نوار نقاله جداسازی شوند. این نوار بزرگ با سر و صدای فراوان در حال حرکت است و در طول مسیرش، کارگران زیادی در دو طرف نوار نقاله نشستهاند تا زبالههای خشک و نایلونی را از بین حجم وسیع زبالهها جدا کنند. چشم کارگران به صفحه سیاهرنگ و تحرک نوار نقاله دوخته شده تا مبادا یک زباله خشک از دستشان در برود. هاشم و شمسالله دو کارگری که با سرعت مشغول جداسازی زبالهها هستند، با صدای من چشم از نوار نقاله برمیدارند و در شرایطی که صدا به صدا نمیرسد به سوالات من جواب میدهند. به سختی میپرسم؛ بو اذیتتان نمیکند؟ با زحمت صدایم را میشنوند و میگویند: چارهای نیست! بعد لبخند محوی تحویلم میدهند و دوباره چشم به زبالههای افتاده بر نوار نقاله میدوزند.
زبالههای خشک، جدا میشوند. البته با زحمتی که قابل توصیف نیست. ما دلمان میخواهد هرچه سریعتر از سالن پردازش بیرون برویم اما کارگران آبیپوش آنجا، باید بمانند، چارهای هم ندارند. وقتی میرویم خیرمحمد و هاشم همچنان در حال جمعآوری نایلونها از بین زبالههای لرزان روی نوار نقاله هستند. زبالههایی که شاید توسط هر یک از ما تولید شده باشند. شاید که نه، حتما همین طور است! حالا وقت آن است که زبالههای تر، وارد دستگاه همگنساز شوند. دستگاهی که در مورد بویش صحبتی نمیکنم فقط از کارش میگویم. این دستگاه همین طور که از نامش پیداست، زبالههای تر را همگن و یکدست میکند.
زبالههای همگن شده حالا باید وارد مخزن پیش هاضم شوند. یک مخزن سرپوشیده و بتنی! زبالهها حدود سه روز مهمان مخزن پیش هاضم هستند. البته مهمانی باشکوهی نیست. زبالهها در این سه روز توسط میکروبها، میزبانی میشوند و وقتی میکروبها حسابی از خجالت مهمانهای بدبویشان درآمدند. این مهمان روسیاه وارد مرحله بعدی میشود.
سفری از روسیاهی به روسفیدی
مهمانی زبالهها هم برای خودش عالمی دارد. زبالههای بیزبان، بیآنکه بدانند در این سفر چندروزهشان به پدیدهای ارزشمند و پاک تبدیل میشوند. پدیدهای که دوستدار محیط زیست است و آسیبی به زمین زیبا نخواهد رساند.
زبالههای شهر من که حالا سه روز در مخزن هاضم پیشهاضم مهمان بودهاند وارد مرحله جدیدی از سفرشان میشوند. در این مرحله، زبالهها وارد مخزن هاضم میشوند. مخزنی که قرار است 20 روز، زبالهها را در دل خود جای دهد. در مدت این 20 روز، زبالهها، گاز متان فراوانی تولید میکنند که این گاز در قسمت فوقانی مخزن جمع میشود. اما گاز متان، با احترام فراوان و از طریق لولهکشی به سوی دستگاه ژنراتور هدایت میشود.
حالا این گاز قرار است توسط ژنراتورها، تبدیل به «برق» شود. برقی که چشم شهر را روشن میکند و زبالهها را روسفید! واقعا جای شکر دارد که عاقبت این زبالهها ختم به خیر میشود.
اسم گازهای گلخانهای را حتما شنیدهاید... همان گازهایی که این روزها جو زمین را فرا گرفته و مانند سقف گلخانه عمل میکند. وجود گازهای گلخانهای باعث شده که گرمایش زمین افزایش پیدا کند، یخهای عظیم قطبی ذوب شود و از همه بدتر میزان بارش در سطح زمین، کاهش پیدا کند. همه اینها را گفتم که بگویم؛ زبالهها هم در تولید این گازهای گلخانهای نقش پررنگی دارند. اما در شهر طلایی زباله، گازهای سمی گلخانهای تبدیل به برق میشوند و خیال زمین را راحت میکنند. همین طور که در کارخانه تولید برق از زباله قدم میزنم با خودم فکر میکنم که چقدر دلم میخواهد روزی برسد که تمامی گازهای گلخانهای حاصل از زبالههای شهری، تبدیل به روشنایی خانهها شوند...
در کشورهای پیشرفتهای مثل آلمان، بیش از 8000 مگاوات برق، از بیومس یا همان کودهای شهری تولید میشود. در حالیکه انرژی اتمی بوشهر در کشور ما فقط 1000 مگاوات برق تولید میکند.
ما هم باید روزی به این مرحله برسیم که انرژی برق مورد نیاز کشورمان را فقط از طریق پسماندها تولید کنیم.
چراکه نه؟
چراکه نه؟! چرا ما به سمت وسویی نرویم که نگاهمان به زباله نگاه یک پدیده زشت و کثیف و اضافی نباشد. وجود چنین کارخانهای در شرق تهران شروع خوبی است برای گسترش این اتفاق فرخنده.
این مرکز در سال 92 افتتاح شد و ظرفیت 300 تن زباله را دارد. از هر 100 تن زبالهای که وارد این مرکز میشود، حدود 1 مگاوات برق تولید میشود. بنابراین از 300 تن زباله وارده به این مرکز نزدیک به 3 مگاوات برق تولید میشود که این میزان برق، برای مصرف یک شهرک کوچک با 15-10 هزار نفر جمعیت کافی است. البته بد نیست بدانیم که این پروژه برای دستاندرکارانش حدود 40 میلیارد هزینه در پی داشته که، مدیرعامل این کارخانه، معتقد است که با توجه به میزان برقی که این مرکز تولید میکند، طی 3 سال میتواند این هزینه را جبران کند.
حرف آخر
شهر طلایی زباله در وهله اول به نظرم بزرگ میرسد اما حالا که میدانم کشوری مثل آلمان 8000 مگاوات برق از زبالههایش تولید میکند و این مرکز 3 مگاوات، به این فکر میکنم که چقدر دنیای ما نیازمند گسترش این شهرکهای طلایی زباله است. چقدر راه در پیش داریم تا بتوانیم ادعا کنیم که هیچ زبالهای در شهرهایمان بیثمر نخواهد ماند و چقدر به این زمین و به این خاک مدیونیم. چقدر باید ممنون باشیم از آدمهایی که شروع کردهاند این مسیر پرپیچ و خم را. همین شروع، یعنی میشود ادامه داد، میتوان بزرگ شد، میشود زمین شهرمان را از خبث نکبت آلایندههایی که از طریق زباله ایجاد میشوند پاک کرد... پاک پاک.
چقدر پایان این سفر زیباست. وقتی میدانی چرکی زباله در انتهای این کارخانه به روشنایی برق تبدیل میشود. ای کاش تعداد این شهرهای طلایی زباله آنقدر زیاد شود که روشنایی تمام خانهها را زبالههایشان تامین کنند.
گزارش : مرجان حاجیحسنی