دو ساعتي از نيمه شب گذشته! در اين شبهاي قدر،خواب به چشمان نميآيد. روايت است که ميگويند دراين شبها، شب بيداري هم عين عبادت است اما من فقط بيدار نيستم. يک فيلم همه ذهنم را مشغول کرده است. فيلمي به نام «ايستاده در غبار» که بهترين فيلم جشنواره امسال شناخته شد.چند روز پيش، همان روزي که بيست سرباز ميهن در يک سانحه جانشان را از دست دادند، در کانال تلگرام بخشي از فيلم ايستاده در غبار به همت خالقش محمدحسين مهدويان تقديم به اين جوانان شده بود. سکانسي که از فرمانده احمد متوسلاني نقل قول ميشد درباره نگاهش به رزمندهها و سربازها:
«احمد يقه من رو گرفت و کشوند داخل بيمارستان.رفتيم سراغ يه مجروح. ازش پرسيد (اسمت چيه» گفت: علي.چند سالته؟ گفت: هيفده سال .اهل کجائي؟ گفت: شهسوار.چند وقته مجروح شدي؟ گفت:يه هفته. چه جوري با اين دستت غذا ميخوري؟؟) . من فهميدم دنبال يه چيزي ميگرده که پرت کنه به سمت من.از دستش فرار کردم. دنبالم کرد. بعد گفت: اين جوون، تو خونهاش،مادرش رختاش رو ميشسته. تو خونهاش ، مادرش براش غذا ميپخته. تو خونهاش، مادرش جوراباش رو ميشسته. ميخواسته بره مدرسه با سلام و صلوات ميرفته.جوونش رو بزرگ کرده، رعنا کرده، داده به جمهوري اسلامي. کارمندات اينجوري باهاش رفتار ميکنن.تو مگه دين نداري. مگه خدا پيغمبر نداري. تو مسئوليت به دوشته. اين کارمندات بايد برسن به اينا.»
و بعد هم موسيقي بينظيرش و پايان اين سکانس.
نميدانم چند بار اين سکانس رو ديدم و دوباره ديدم و با خودم گفتم که بايد دوباره اين فيلم را ببينم.فيلمي که زمان جشنواره هم گفتم که بايد آن را ايستاده ديد.بايد دوباره اين فيلم را ببينم. اينبار با مردم. ميخواهم با مردم ببينم و کيف کنم.ميخوام زوم کنم در چهره تک تک آنها تا ببينم عکس العملشان از ديدن «ايستاده در غبار» چيست. فيلمي که «ايستاده»...تا غبار فراموشي را از چهره ارزشهايمان» کنار بزند ...پاک کند، شايد کمي به خودمان بيائيم و باور کنيم که ما قرمزي خونهائي را در تاريخ مان ديدهايم که يقينا سرختر از قرمزي«50 کيلو آلبالو» ست.
ياد جشنواره ميافتم. از خودم نااميد بودم آن روزها. چرا هر فيلمي که منتقدان دوست داشتند را دوست نداشتم و چرا فيلم «برادرم خسرو» که حتي از نظر داوران سزاوار حضور در بخش رقابتي جشنواره هم نشد از نظرم بهترين فيلم با بهترين بازيها بود. چرا به نظرم باديگارد فيلم متوسطي ميآمد و سزاوار اين همه تحقير نبود، چرا اژدها از اين در وارد شد و من از آن در خارج شدم. چرا «ابد و يک روز» را فقط به خاطر بازيها و ساختاريش تحسين کردم وقصه اش را دوست نداشتم و چرا به نظرم «متولد 65» فيلم بدي نبود. هنوز «ايستاده در غبار» را نديده بودم اما منتظرش بودم. بخاطر نگاهي که از محمد حسين مهدويان ميشناختم و به شدت به خلاقيت او در مستند «آخرين روزهاي زمستان» علاقه داشتم. جواني که باورم نميشد که با فاصله سني که از دوران جنگ دارد بتواند به اين خوبي جنگ را و قهرمانان جنگ را حتي به آنهائي که خاطرات آن دوره بودند يادآوري کند.
زمان اکران «ايستاده در غبار» در کاخ جشنواره ميرسد. به عکاس ميگويم که اگر خسته است برود چرا که فرش قرمز اين فيلم آخر شبي، ستارهاي ندارد که از آنها عکسهاي جورواجور بگيريم وعکسهاي اين فرش قرمز، مثل فرمانده قهرمان اين قصه ناتمام گم خواهند شد ميان عکسهاي رنگارنگ. ايستاده در غبار را ميبينم. نفسم بند آمده.فيلمي که نه عکس ميخواهد و نه فرش قرمز. فيلمي که صدا روي تصوير نميآيد، بلکه صداست که تصوير را خلق ميکند. شاهکار است اين ابتکار.اي کاش ميشد اين فيلم را در جشنوارههاي بينالمللي به رخ کشيد. فيلمي که حتي جمله اي ابتدائي آن که نوشته است: «صداها همگي واقعي است اما تمام تصاوير بازسازي شده است» هم قانعم نميکند. در ميان تصاوير ايستاده اين مرد و همراهانش غرق ميشويم و واقعي ميبينيمشان. شايد خيلي واقعيتر از فيلمهائي که اين روزها با نام مستند ساخته ميشود اما خيلي هم مستند نيستند. اما اين تصاويرهيچ غباري ندارد. شفاف شفاف است.مثل واقعيت هشت سال از تاريخ کشورمان.
براي نوشتن از فيلم «ايستاده در غبار» بايد ايستاد. براي ايستادن هم بايد جاي ايستادن داشت. در آن چند روز آنقدر از فضاي کاخ جشنواره دلگيرم که جائي براي ايستادن نميبينم. بغل کردنهاي تصنعي، بوسيدنهاي بي ميل و رغبت و روشنفکريهاي پر دغدغه در لابلاي بزکهائي که آقايان در آن گوي سبقت را از خانمها ربوده اند.نخ دادنهاي برخي منتقدين نام آشنا، که چه فيلمي را بايد بگوئيم خوب است تا کم نياوريم و چه فيلمي را هنوز نديده بکوبيم. در ميان اين ياس و نااميد در فضاي نه چندان صادق جشنواره ....اما «ايستاده در غبار» همه حساب و کتابها را بهم ميزند. همه به يکباره با هم همراه ميشوند، يکي ميشوند و يک رنگ ميشوند. هر منتقدي، با هر طرز فکري ميايستد و با تمام حس و حالش براي فيلم کف ميزند و چه خوب است اين همدلي و هم سليقگي که اين روزها گم کرده بوديم.
ايستاده در غبار زندگي واقعي فرمانده و رزمنده گمشده اي است به نام «احمد متوسليان» که سرنوشتي مشابه «امام موسي صدر» دارد. سرنوشتي که حدسش را ميزنيم اما نميخواهيم باور کنيم و ترجيح ميدهيم پرونده زندگي فيزيکي اش را در تاريخ همچنان باز نگه داريم.کما اينکه گر چه همه آرزوئي محال داريم که او زنده باشد اما چندي پيش شايعه زنده بود ن وي با احساسات خانواده اش بازي سختي کرد و خيليها به ناحق تهمت اين شايعه را بازارگرمي براي اکران فيلم دانستند.اما کسي که اين فيلم را ميسازد، اين فيلم را حمايت ميکند و يا در آن نقشي دارد، بعيدست باورهايش را به يک شايعه بفروشد که اين خيلي ارزان فروشي است.
احمد متوسليان قهرمان است در ايستاده در غبار اما «معصوم» نيست. يک انسان معمولي است که حتي ميتواند اشتباه هم بکند.عصباني شود.زور بگويد،ميتواند عذر خواهي کند ميتواند ببخشد و يا بخشيده شود. بازي «هادي حجازيفر» در اين فيلم شاهکار است . يک کارگردان تئاتر که حالا در آزمون سختي قرار است محک بخورد. بازي در نقش «احمد متوسلاني» و لب زدن روي کلامي که نزديک به سه دهه پيش از گلوي او خارج شده است .روي صدائي که واقعي است واين تعهد بزرگي ميخواهد که مبادا تصوير نتواند حق صدا را ادا کند.
ازديگر ويژگيهاي بسيار قابل توجه اين فيلم، طراحي استثنائي چهره، لباس و البته صحنه آن است. از نظر جلوههاي ويژه ميداني نيز قابل توجه است. فيلمي با دکوپاژ و ميزانسن عالي، بازيهاي خوب و صد البته خوش ساخت که معلوم است مدتها تحقيق و مطالعه پشت مهارت آن خيمه زده است در کنار يک موسيقي که تا روح و جانمان نفوذ ميکند.
فيلم تمام ميشود و به نظر ميرسيد همه دارند به درب خانه اي نگاه ميکنند که يک مادر سي سال است به آن چشم دوخته.همه تماشاگران مخاطب خاص فيلم راضي به نظر ميرسند و البته در خود فرو رفته.
اما من بايد دو باره اين فيلم را ببينم. با مردم، با نسلهاي مختلف.
ميخواهم يادداشتم را به پايان برسانم که ناگهان ياد نوشته اي از محمد حسين مهدويان ميافتم. نوشتهاي که سه سال پيش بي ريا براي سايت من نوشت. سايتي که روزهاي اول راه اندازي اش بود. در آن نوشته بسيار دلي و صادقانهاش پرده برداشت از اينکه چطور «صدا» برايش انگيزه «تصوير» شد. انگيزهاي که ادامه آن حالا «ايستاده در غبار» شده است.نوشته بود:
نوار کاست آبي قديميام را گذاشتم توي ضبط ماشين. فکرش را هم نميکردم که بعد از اين همه سال روزي دوباره پيدايش کنم. آنقدر زمان گذشته بود که حتي درست يادم نميآمد چه چيزهايي روي نوار ضبط شده است. ناگهان صداي نوحه آهنگران توي فضاي ماشين پيچيد: « نوگلي دست اجل از نو ز دست ما ربود/ داغ هادي حسينزاده غمي بر غم فزود/ از فراقش خون دل جاري شد از چشمان درود ».
صداي آهنگران نوار کاست من با چيزي که هميشه از تلويزيون ميشنيدم فرق داشت. اين يکي انگار خود جنس بود؛ جنس سالهاي دهه شصت، با همان تاثير و همان سوز. صداي آهنگران از توي نوار کاستي در ميآمد که آن هم مال همان سالها بود. اين همه وقت دستنخورده باقي مانده و بي کم و کاست به اينجا رسيده بود. آدم ميتوانست به آن اعتماد کند. کليشه نبود. تکراري نبود. غرض نداشت. سياسي نبود. ساختگي نبود. فقط يک نوحه بود که براي شهداي خوزستان ميخواندند. در همين فکرها بودم که صداي آهنگران قطع شد. نوار خرخري کرد و ناگهان صداي مادرم توي ماشين پيچيد. صدايش جوان بود. به اندازه بيست و شش سالي که از عمر نوار ميگذشت. لحن مادر بيست و سه ساله من خيلي جدي بود. جمله بي سر و ته و مبهمي را وفادارانه از روي متن ميخواند: «بسمه تعالي. اينجانب حسين مهدويان، به نمايندگي از طرف کودکان کلاسهاي آمادگي آموزشگاه بابل، از رياست محترم آموزش و پرورش و ساير مسوولين مربوطه که در برگزاري اين جلسه به منظور قدرداني از مديران و معاونان و مربيان اقدام نمودهاند، بينهايت تشکر مينماييم و موفقيت همه نهادها و ارگانها در خدمت انقلاب اسلامي را از خداوند متعال خواستاريم. تکبير». کمکم داشت يادم ميآمد. حالا منتظر صداي خودم بودم. تصوير خودم را توي شش سالگيام تصور کردم. توي اتاق کوچکي که يک پنجره بزرگ داشت کنار مادرم نشسته بودم. منتظر بودم خواندن متن را تمام کند و نوبت به من برسد. بايد از حفظ ميخواندم. هيچ چيز از اين متن نميفهميدم و اين را گذاشته بودم به حساب کوچکي و نفهمي خودم. ضبط صوت تک کاسته نسبتا نويي هم دم دست داشتيم که مال جهيزيه مادرم بود. مادرم تلاش ميکرد به من کمک کند که متن را حفظ کنم. قرار بود توي يک جلسه مهم در اداره آموزش و پرورش بخوانماش تا مسوولان محترم از شنيدن اين سخنان از زبان کودکي که نمادي از نسل آينده انقلاب است، لذت ببرند. براي مادرم خيلي مهم بود که مربيان کلاس آمادگي دبستان پيروزي، پسر باهوش و شيرينزبان او را براي اين کار برگزيدهاند. نوار آهنگران پدرم را گذاشته بود توي ضبط صوت تا صدايمان را ضبط کند. همه اين فکرها و اين تصويرها را به آني از خاطر گذراندم. خيلي طول نکشيد که نوبت به صداي بيحوصله، معترض و کودکانه من رسيد که در فضاي ماشين طنينانداز شد: «چرا ضبطش ميکني؟» کلافهگي از صدايم معلوم بود. مادر گفت: «تو کاري به ضبط نداشته باش. براي خودت بخون». شروع کردم که از حفظ بخوانم:
«بسمه تعالي...»
«بلندتر... اي بابا!»
بلندتر ادامه دادم: «... حسين مهدويان، به نمايندگي از طرف کودکان کلاسهاي آمادگي آموزشگاه بابل، به نمايندگي از طرف کودکان کلاسهاي آمادگي آموزشگاه بابل...» خودم هم فهميدم که يک جمله را دوبار خواندهام. مادرم خندهاش گرفته بود. اشتباه شيرين پسرک شش سالهاش خيلي به دلش نشست. بلند خنديد. با دلخوري گفتم: «چيه؟! چرا ميخندي؟» مادر ضبط را قطع کرد. نوار خرخري کرد و باز صداي آهنگران فضاي ماشين را پر کرد: «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود/ لالههاي سرخ پرپر گشته ايران درود».
صداهاي ضبط شده روي نوار کاست آبي من چند دقيقهاي بيشتر نبود اما توي ذهنم عجيب گسترش پيدا ميکرد. مرا ياد ساندويچ سوسيسي انداخت که من و مادر نصف ميکرديم و دم غروب روي پلههاي حياط با هم ميخورديمش؛ راستي که چه مزهاي داشت اين سوسيسهاي سال شصت و شش. ياد روزي افتادم که بيهوا دويدم و زمين خوردم. سرم به لبه تيز يکي از همان پلهها خورد و بدجوري شکست. ياد مادرم افتادم که گريه ميکرد و باز خودم که زير ملحفه خونياي که دور سرم پيچيده بودند، احساس امنيت ميکردم، چرا که توي بغل پدر بودم. به ياد پدربزرگم افتادم که هنوز زنده بود. حتي پير هم نبود. ياد مربي کلاس آمادگيام افتادم. زن جوان مهرباني بود که هميشه چادر و مقنعه مشکي تنش ميکرد و توي لباسش هيچ رنگ ديگري وجود نداشت؛ و کلاسمان که چهارديواري بيرنگ و رويي بود اما روح داشت. اين چند دقيقه صدا مرا تا کجاها که نبرد و چه چيزها که به يادم نياورد!
راستي که نوار کاست چيز شگفتانگيزي است. من که هميشه عاشق نوار کاست بودهام. تفريح مورد علاقه دوران کودکيام ضبط کردن صدا روي نوار کاست بود. ضبط صوت تک کاسته خانهمان بهترين اسباببازي روزهاي بچهگي من بود. شايد براي همين است که هنوز هم توي ماشينم از سيدي خبري نيست. ماشينم ضبط صوت دارد و من نوار گوش ميدهم. شايد براي همين بود که وقتي براي اولين بار نوار کاستهايي را که صداي جلسات و بيسيمهاي زمان جنگ رويشان ضبط شده بود، ديدم، دلم يک جوري شد. آدم وقتي فکر ميکند اين نوارها از سي سال پيش همينطور دستنخورده ماندهاند، هيجان زده ميشود. دستکم من که حسابي هيجان زده شده بودم. قرار بود از روي زندگي شهيد حسن باقري مجموعه مستند «آخرين روزهاي زمستان» را بسازم. صداهاي ضبط شده فرماندهان يکي از منابع پژوهش من در اين پروژه بود. زمان جنگ، هر فرمانده يک همراه ويژه داشت که اسمش را گذاشته بودند «راوي». راوي وظيفهاش اين بود که همهجا همراه فرماندهاش برود و با يک ضبط صوت کوچک صداي سخنرانيها، جلسات و مکالمات بيسيم او را ضبط کند. راوي کارش ثبت زندگي فرمانده بود براي تاريخ؛ ثبت همه گفتوگوها، روزمرهگيها، مخاطرات، ترديدها، تصميمها و خلاصه هر چيزي که از صداي آدم قابل درک بود.
اوايل فکر ميکردم که صداها فقط براي خودم جذاب است و بيرون از من بيشتر ارزش اسنادي دارد. تصور ميکردم صداها فقط منبع خوبي براي پژوهش هستند و خيلي به درد قصهگويي نميخورد اما خيلي زود نظرم عوض شد.
يک روز ديدم همسرم که در پژوهش اين فيلم کمکم ميکرد، حسابي پکر است. پرسيدم: «چه اتفاقي افتاده؟» با ناراحتي گفت: «مسعود پيشبهار امروز شهيد شد.»
«پيشبهار ديگه کيه؟! يعني چي که امروز شهيد شد؟!»
«اين مسعود پيشبهار پاي ثابت همه جلسات بود. هميشه سرزنده بود. صداي دلنشيني داشت و جوون پرشور و شوخ و شنگي بود. اما امروز قبل از شروع جلسه، حسن باقري به فرماندهان گفت که براي شادي روح شهيد پيش بهار يک فاتحه بخونند. بنده خدا به همين سادگي شهيد شد. بقيه هم يک فاتحه خوندند و جلسهشون رو شروع کردند. خيلي دلم سوخت».
تازه فهميدم که ماجرا چيست. گفتم: «يه لحظه منو گيج کردي. مسعود پيشبهار که سي سال پيش شهيد شده، نه امروز. خود حسن باقري هم يه مدت بعد شهيد شد. خيلي از آدمهاي اون جلسه بعدا شهيد شدند. اصلا خيلي از جوونهاي اين مملکت توي جنگ شهيد شدند. جوري که تو گفتي فلاني امروز شهيد شد، آدم فکر ميکند واقعا همين امروز شهيد شده». حرفم به اينجا که رسيد ديدم همسرم يک جوري به من نگاه ميکند. حق داشت. توضيح واضحات ميدادم. همه ميدانند که جوانهاي اين مملکت توي جنگ شهيد شدهاند اما ماجراي مسعود پيشبهار انگار برايش چيز ديگري بود. در نظر او پيشبهار واقعا همان روز شهيد شده بود. گوش دادن مکرر و طولاني مدت نوار کاستها باعث شده بود که در نگاه همسرم اين آدمها حيات تازهاي پيدا کنند. چشمه زندگي آنها دوباره جاري شده بود. نفس ميکشيدند، هيجان داشتند، ميخنديدند و گرم و پرحرارت سخن ميگفتند. اثري از مرگ در صدايشان پيدا نبود. تجربه زندگي آنها دوباره تکرار ميشد و حالا همسرم معني شنيدن خبر شهادت يک جوان را بهتر ميفهميد. احتمالا تاثيرش خيلي شبيه به همان واقعهاي بود که سي سال پيش هر روز اتفاق ميافتاد.ذهنم تکاني خورد و درک تازهاي شکل گرفت. تصور نميکردم که شنيدن صداها چنين تاثيري بگذارد. تا پيش از اين، من بيشتر متن پياده شده نوارها را که گروه پژوهش برايم فيش کردهبودند، ميخواندم تا قصهام را از درونشان پيدا کنم. اما حالا دوست داشتم اصل صداها را بشنوم. از بين فيشهايي که خوانده بودم تعداد زيادي را جدا کردم و از گروه پژوهش خواستم اصل فايلهاي صوتي را برايم بياورند. ديگر همه وقتم به گوش دادن اين صداهاي ضبط شده ميگذشت. توي کامپيوتر، گوشي موبايل و ضبط ماشين، صداها هميشه همراهم بودند و مدام گوش ميدادمشان. نوار کاستها اوايل بيشکل بودند، عين زندگي. مثل فيلم سينمايي يا رمان نبودند. ساختار نداشتند. کاست پر بود از اتفاقات معمولي، حرفهاي روزمره، لحظات پرت و رخدادهاي کسالتبار. اما همينجوري باقي نماند.
بارها و بارها به صداها گوش دادم. آنقدر گوش دادم که ناخودآگاه متوجه شدم که توي ذهنم شکل پيدا کردهاند. قصهشان را ميفهميدم. خيلي از حرفهاي به ظاهر معمولي و کسالتبار اتفاقا مهم بودند. گاهي گوش دادن چندباره يک نوار برايم روشن ميکرد که معني جملات نوار قبلي متفاوت با چيزي بود که قبلا تصور ميکردم. جملات مبهم روز به روز آشکارتر ميشدند. کم و زياد شدن صداي آدمها، دور و نزديک شدنشان به ضبط صوت، احساس نهفته در حرفهايشان که از نحوه اداي جملات ميشد درکش کرد، خستگي و گرفتگي يا قدرت لحن، فاصله زماني ميان پرسشها و پاسخها، مکثها، سکوتها و تاملها، لرزش صداها و ترديدها، همه و همه برايم معنيدار شدند. در ذهنم تصاوير پر قدرتي شکل ميگرفت. تصاوير ذهني (ايماژها) هميشه پرقدرت هستند، خيلي قويتر از تصاوير عيني. معجزه اين نوار کاستها خلق ايماژ بود.
توي ذهنم قرارگاه را ميديدم. ميتوانستم حالت صورت فرماندهان را تصور کنم. ميديدمشان که چهطور و با چه ترتيبي کنار هم نشستهاند. جاي هر کدامشان توي جلسه معلوم بود. اينقدر صداها را گوش کرده بودم که حتا پچپچ بچههايي که گوشه سنگر يا اتاق نشسته بودند را نه که فقط بشنوم، بلکه ميديدم. ديگر باقي ماجرا ساده بود. کافي بود همين ايماژها را فيلم کنم.کار ما فيلمسازها همين است. زندگي را ساختار ميدهيم و ميکنيماش قصه. قصههاي ما پر از ايماژ هستند. ايماژها را هم عينيت ميبخشيم تا بشود فيلم. البته در ميان فيلمهايي که ساختهام، «آخرين روزهاي زمستان» چيز ديگري است. حتما مسائل متعددي هست که باعث تمايز اين مجموعه با کارهاي ديگرم شدهاست اما يقين دارم که مهمترين نقش از آن نوار کاستهايي است که سي سال خاک ميخوردند و کسي سراغي ازشان نميگرفت. نوار کاستهايي که هنوز هم خاک ميخورند.
زندگي حيرتانگيزي درون اين نوار کاستها وجود دارد اما گويي به بند در آمده است. بايد آزاد شود. بايد جارياش کرد. اين نوارها عين خود زندگي جزئيات دارند. خيلي چيزها را که فراموش کردهايم، به يادمان ميآورند. چيزهايي که وقتي به يادشان ميآوريم، در تعجب ميمانيم که اصلا چهطور فراموششان کردهايم. خلاصه اينکه اين نوارها پر از قصه هستند؛ قصههاي شنيدني و جذابي که طراوت دارند و دلمان را نميزنند. راحت باورشان ميکنيم چون خيالي نيستند. واقعيت دارند.
گزارش:هما گویا