یکی از مسایلی که میتواند بین انسانها و تجارب آنها تمایز ایجاد کند، فرهنگ است. مدتها این سوال مطرح بودهاست که آیا فرهنگ میتواند در تجربه بیماریهای روانی، نشانهشناسی و درمان آنها نیز تمایز ایجاد کند؟ از جمله اختلالات شایع در روانشناسی
افسردگی است که معمولا با علایم بالینی غمگینی، بیلذتی، تغییرات اشتها، خواب، افکار مرگ و... غیره مشخص شده است. افسردگی یکی از علتهای مهم بسیاری از ناتوانیها وبیماریها در سراسر جهان است. در حال حاضر بیش از 300 ملیون نفر با افسردگی زندگی میکنند و بین سالهای 2005 تا 2015 یک افزایش 18 درصدی وجود داشته است(WHO,2017). با در نظر گرفتن هزینههایی که افسردگی به فرد و به طور کلی جامعه تحمیل میکند، توجه به این اختلال برای جوامع همواره از اولویتهای بهداشت و درمان بوده است. دیرزمانی مدل غالب مفهومسازی و سنجش و تشخیص افسردگی عمدتا بر اساس مدل غربی بوده است، تحقیقات بین فرهنگی این مساله را بررسی کردهاند که آیا افسردگی تعریف شده بر اساس مدل غربی، یک مدل جهانی و زیربنایی را معرفی میکند؟ مدل جهانی مدعی میشود که بیماری افسردگی مانند بسیاری از بیماریهای شاخه پزشکی یک اتیولوژی واحد جهانی و پاتولوژی مشابه دارد که منجر به نشانههای مشابهی در سراسر جهان میشود. اما امروزه محققان متعدد مدعی شده اند که فرهنگ و بافتهای مختلف ممکن است در مفهومسازی، نشانه شناسی و درمان تفاوتهایی را نشان دهند، چرا که افسردگی از سایر انواع
بیماریهای نورولوژیکی متفاوت است و تنها یک پدیده نورولوژیکی نیست بلکه یک پدیده رونشناختی است. مثلا اینکه شیوع افسردگی در زنان بیشتر از مردان گزارش شده است، عمدتا به تفاوتهای هورمونی و آسیب پذیری بیولوژیکی زنان نسبت داده شده است در حالی که پژوهشهایی نشان دادند که در برخی فرهنگها شیوع افسردگی زن و مرد برابر است و این نشان میدهد که فاکتورهای بیولوژیکی در کنار فاکتورهای جامعهشناختی عمل میکنند. به عنوان مثال یک فرد در ژاپن یا کره کمتر از 1به 50 شانس این را دارد که ملاکهای تشخیصی افسردگی اساسی بر اساس DSM را برای 12 ماه گذشته اش پر کند در حالی که این شانس برای یک فرد برزیلی 1 به 10 است(برومت2011). همچنین فرهنگ میتواند مرز جدا کننده بین رفتار نرمال و غیرنرمال را تحت تاثیر قرار دهد. به عنوان مثال داشتن نشانههای خفیف افسردگی و آشکارسازی هیجانات منفی در بافت فرهنگ اروپای شرقی نرمال تلقی میشود(کیم و فرواوا2012). آلمانیها در مقایسه با اروپایی-آمریکاییها تمایل کمتری به اجتناب از هیجانات منفی نشان میدهند و برخی از خرده فرهنگهای اسپانیایی نشانههای افسردگی که ناشی از یک اتفاق بیرونی باشد را به چشم بیماری نمیبینند(دورا و همکاران2013). تحقیقی توسط ایسا و همکاران(2013) هم نشان داد که ایرانیها نشانههای افسردگی بر اساس مدل غربی را، اگر فرد در تجربه عاشق شدن باشد طبیعی و عادی تلقی میکنند و آن را بیماری نمیدانند. همچنین بافت فرهنگی در ابراز نشانهها و نیز واکنش به درمانها و نتایج آن هم تاثیرگذار است که انشالله در یادداشتهای دیگر به آن اشاره خواهد شد.
*پژوهشگر و روانشناس