1- «۴نفر از کارگران معترض کارخانه سیمان کارون با شکایت کارفرما احضار شدند»؛ و اینگونه صبح خبری روز کارگر خود را آغاز میکنید.
او زودتر از همه، از خواب بیدار میشود، قابلمه غذا را برمیدارد و تقریبا همه راه را میدود؛ هنوز آفتاب نزده و باید خودش را به ماشینی که قرار است دنبالشان بیاید برساند؛ وقتی از کنار انبوه مردان نشسته و منتظر دور میدان، عبور میکند، شاید کمی حس غرور هم بکند که لااقل بلاتکلیف نیست. مردان بیشترجوان و میانسالی که میانشان میتوانی پیرمرد هم پیدا کنی؛ تصویر ثابت سالیان دراز همه شهرهای ایران است. اجباری به وجود «میدان» نیست؛ میدانی، صفتی است برای کارگرهایی که نمیدانند فردا و فرداهای دیگر قرار است کجا کار کنند و شاید توسط آدمهایی که کارگر میخواهند انتخاب نشوند و همینطور تا ظهر بنشینند دور همان میدان نمادین.
2- کارگرانی که استخدام کارخانهای، جایی نیستند که بخواهند مقابل درب آنجا تجمع کنند و بعد هم به اتهام برهم زدن نظم و اغتشاش و عقبانداختن کار، دستگیرشوند یا مثل هفده کارگر معدن طلای آقدره، در بهار 95، در ملاءعام، شلاق بخورند؛ آنها خود را قسمت کردهاند تا با مدرنشدن شهر و پیشرفت آن، به آن اماکن جدید هم راه پیداکنند؛ از مترو سردربیاورند تا در حال نُتبرداری «مصیبهای کارگرانه» یک خبرنگار، تبلتاش مدام بالا و پایین برود برای اینکه دستفروشهای متحرک واگنها، عبور و مرور کنند و بگویند «خانمها دستبند، پابند، کاراستیل است، رنگ ثابت...» با خودت میگویی یعنی اینها هم کارگرند؟ و جوانیهای پیرمرد کارگر، همینطور توی ذهنت میدود تا از صف کارگرها عقب نماند؛ «کِشَ سَر، جرمگیر سماور، آدامس لایهبردار، دستکش آشپزخانه، زیراندازهای تاشو برای زیر سالمند، بچه، سفر، استخر...».
3- با رشد شهر و قشنگشدن آن و زیادشدن ماشینهای مدلبالا و بالارفتن دقیقهای اَبَرساختمانها، میدانهای پراسترس کارگری همینطور باقیماندهاند؛ از وسایل سریعالسیر شهرداری که بیرون بیایید، نگرانی چهره آنها را خواهید دید؛ و ناخودآگاه بهار 94 یادتان خواهد آمد و آتشی که از جان یک کارگر اخراجی کارخانه «فراسو» در همان محوطه کارخانه بالا رفت و مرگی که دو روز بعد در بیمارستان سوانح سوختگی تهران، به مدت یک روز، خبرساز شد.
4- از مترو بیرون میآیی و باز هم پدیده پایینآمدن سن کارگرها را در همه خیابانهای شهر، لابهلای ماشینها و... برای خودت تکرار میکنی که این پدیده در دولت قبل، چهقدر بیشتر شد و همینطور ماند و میرسی به درون سطل زباله و بچههای کاری که از سوی پیمانکارهای شهرداری روانه این غولهای سیاه آهنی شدهاند تا در راستای طرح پسماند و جمعآوری زبالهها شهرداری، از فروش کیلویی ضایعات، پول کمی دستشان را بگیرد! میگویند که از این ضایعاتی که آنها تحویل شهرداری میدهند، قرار است برق تولید شود!
5- تو نمیدانی خودسوزی یک جانباز مقابل دفتر ارتباط مردمی شهرداری، شواهدی از عدم برقراری ارتباط صحیح کارمندان شهرداری با اربابرجوع است یا باز هم عدم توجه به کارگرها. البته اگر کارکردن در میادین میوه و ترهبار شهرداری، کارگری محسوب شود. تو میبینی که تقریبا یکهفته درمیان، مقابل ساختمان مرکزی شهرداری در خیابان بهشت، پلاکارد بالا میروند و محل زندگی مدیران شهری با بیخانهبودن کارگران مقایسه میشود تا این شائبه در ذهن به وجود بیاید که اگر اینها طبق گفته آقای شهردار جزو 96درصد محروم و مستضعف جامعه باشند، بدون شک آنها که روبهروی پلاکاردها مخاطب قرارگرفتهاند، جزو همان 4درصد هستند!
6- همه خوابند؛ راهرفتنش مثل دویدن است؛ او یک عمر زودتر از همه مردم شهر از خواب بیدار شده؛ حالا هم که بازنشسته شده، هنوز میدود؛ میخواهد از صف کارگرها عقب نماند؛ اینجا انبوه کارگرها با هیکلهایی قوی و درهمرفته، روی زانو، نشستهاند و دستهایشان یکی به سر است و دیگری زانو را تکیهگاهش کرده تا در هوا معلق بماند. آفتاب که کمکم بیرون میآید، صورتهایشان درهم میرود، نه برای نوری که یکعمر چشمهایشان را زده؛ برای خاطر اینکه امروز هم دارد میگذرد و هنوز سر کار نرفتهاند و خجالت میکشند به خانه برگردند.
7- مدیرمسئول یکی از رسانه های کارگری به حق و حقوق خبرنگارهایش نمیرسید به این بهانه که شما برای من هیچ تفاوتی با کارگرها ندارید. شواهد موجود (البته نه در مورد رسانههای متصل به جاهای خاص ) ثابتکننده این مدعاست و خبرنگارها نه برای این حرف که برای میراث ماندگار آسیبهای اجتماعی در عین مدرنشدن شهر، به کارگر بودن خود باور پیدا کردهاند.