۱
يکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۱۱

گلادیاتور کوچک در راه مدرسه

همایون طیاری آشتیانی
چند روز بود که تو شهر دنبال یه مکتب خونه می گشتم تا پسرم رو که شش سالش داشت تموم میشد به دست یه آمیرزا بسپرم و خیال خودم و عیالم رو راحت کنم و جون پسرم رو نجات بدم تا شاید بتونم بعد از چند وقت یه خواب راحت بکنم، ولی وقتی موضوع رو با هرکسی مطرح می کردم یا بهم می خندید و یا پشت سرم پچ پچ می کرد.
چند روز بود که تو شهر دنبال یه مکتب خونه می گشتم تا پسرم رو که شش سالش داشت تموم میشد به دست یه آمیرزا بسپرم و خیال خودم و عیالم رو راحت کنم و جون پسرم رو نجات بدم تا شاید بتونم بعد از چند وقت یه خواب راحت بکنم، ولی وقتی موضوع رو با هرکسی مطرح می کردم یا بهم می خندید و یا پشت سرم پچ پچ می کرد.
مگه غیر از اینه که اکثر بزرگان علمی این کشور تو همون مکتب خونه ها با فلک و ترکه خیس آلبالو درس خوندن و به مدارج عالی رسیدن و باعث افتخار این مرز پرگهر شدن، پس چرا اگر الان کسی سراغی از اون پایگاه های علمی که امتحانشون رو به خوبی پس داده بودن بگیره باید مورد تمسخر قرارش بدن.
توهمین فکرها بودم که به درب خونه رسیدم. کلید انداختم تو در که یک دفعه یه موتور سوار با کلاه ایمنی با سرعت رشد تورم از کنارم رد شد و به همون سرعت یه فکر ناب ایکیوسانی به ذهنم رسید.
صبح که شد دست پسرم رو گرفتم و با هم زدیم به دل بازار و سعی کردیم خیلی زود لوازم التحریر و وسایل ایمنی رو براش تهیه کنیم. قبل از دفتر و مداد و کیف و کفش، براش یک کلاه موتور سواری خریدم. البته موقع خرید با یک مداد که از قبل تهیه کرده بودم اونو امتحان کردم و محکم سعی کردم مداد رو تو کلاه فرو کنم که خوشبختانه مداد از وسط شکست و در میان بهت و حیرت فروشنده که بیشتر شبیه یک علامت تعجب رنگ پریده شده بود از مغازه زدیم بیرون.
دیگه خیالم از امنیت جمجمه پسرم راحت شده بود که هیچ مدادی نمی تونه توش فرو بره. حالا باید برای بقیه اعضا و جوارحش البته بیشتر تو قسمت بالا تنه یه فکری می کردم که هیچ تنبیه دلسوزانه و مدرنی که البته از ملزومات تعلیم و تربیت تو هزاره سومه نتونه به اونها آسیب برسونه.
به همین دلیل یه سری به داروخانه محل زدیم و گردنبند طبی، شکم بند آتل دار، فتق بند، زانو بند و آرنج بند یکی از برندهای معروف رو تهیه کردیم و بعدش رفتیم سراغ لوازم التحریر، چرا که بارها تو در و دیوار شهر دیده بودیم که نوشته بود: اول ایمنی بعد کار.
تو تمام مدت خرید، پسرم مثل کسیکه توسط داعشی ها دستگیر شده باشه فقط دنبال من راه میومد و از تعجب رو سرش داشت مثل پدر شنگول و منگول - که هیچکس تو تمام این سالها از سرنوشتش خبری نداره- دو تا شاخ سبز میشد.
یکی دو روز قبل از شروع سال تحصیلی باید برای جشن شکوفه ها پسرمون رو میفرستادیم مدرسه. با هزار ترفند و رشوه تونستیم لوازم ایمنی رو بهش وصل کنیم و آماده مدرسه اش کنیم. فقط برای چشمهاش فکری نکرده بودیم که اونهم با وان یکاد و آیت الکرسی و صدقه و امیدواری به اینکه نشونه گیری معلم عزیزش وقتی گچ پرت می کنه خیلی بد نباشه بردیمش مدرسه.
بیچاره مثل یک گلادیاتور کوچولو شده بود که به سختی راه میرفت. وقتی رسیدیم مدرسه مدیر و معلم ها خیلی سراسیمه دویدن سمت ما. مدیر مدرسه با ناراحتی پرسید تصادف کرده؟ و قبل از جواب من یک معلم دیگه سوال کرد تو قطار تبریز مشهد بوده و دیگری پرسید زیر آوار پلاسکو مونده؟
وقتی با کلی مقدمه چینی و قربون صدقه رفتن و تعریف حکایت چوب معلم گله و هر کی نخوره ... گفتم که با توجه به اخبار تنبیه دانش آموزان سعی کردیم ایمنی رو رعایت کنیم، در کسری از ثانیه با پرونده پسرمون از جشن شکوفه ها به کوچه ها راهنمایی شدیم.
الان هم که دارم این مطلب رو می نویسم به اتفاق خانواده و اسباب و اثاثیه توی یک نیسان آبی رنگ نشستیم و داریم به یک منطقه دور افتاده که هنوز تنبیهات هزاره سومی به مدارس کپری اون راهی نیافته میریم تا پسرمون جایی شبیه به مکتب خونه قدیم که هنوز فلک و ترکه خیس مورد استفاده قرار می گیره درس بخونه و ما هم با خیالی راحت بعضی شبها فقط کف دست و پای اونو با روغن دنبه اصل چرب کنیم و شاهد پیشرفت روزافزون عزیز دلمون باشیم.
کد مطلب: 67148
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *