اين روزهايي که هوا گاهي به آرامي و گاهي با هجوم هُرمي، گرمتر و گرمتر ميشود، صحنه چارسوي تئاتر شهر، دادگاه محاکمه مردي است که مرد عربي را به قتل رسانده است. قاتل همان مورسوي رمان بيگانه، اثر آلبر کاموست. مورسويي که مدام در رمان از گرما ميگويد، از گرما و تأثيرش بر خود و در ميانه رمان اين مورسو است که مرد عرب را ميکشد و دليل اين قتل را هجوم گرماي طاقت فرسا بر خود ميداند. اين دليل قتل که دليلي بي دليل است، آنچنان بيگانه مينمايد که خواننده رمان بيگانه را وا ميدارد تا بازگردد. بازگردد به ابتداي داستان و دوباره با مورسو همراه شود تا پايان؛ شايد اين بار کمي با او آشناتر شود.
مورسو يک کارمند وظيفه شناس خونسرد است و سعي ميکند وظايفش را به درستي انجام بدهد. اما مورسو با ما بيگانه است و ما نيز با مورسو بيگانهايم. مورسو با دنيا بيگانه است و دنيا با مورسو. او فرداي روز مرگ مادرش به شنا ميرود و معشوقه قديمياش را تصادفاً ملاقات ميکند و روابط جديدي را با او آغاز ميکند.
مورسو حتي نميداند از مرگ مادرش ناراحت است يا نه! او شخصيتي است که در رمان «بيگانه» درباره همه چيزهايي که نيستند و وجود ندارند اطمينان دارد اما در مورد ساير چيزها نظري ندارد يا به آنها فکر نکرده است. او به جرم قتل، محکوم به اعدام ميگردد اما چندان اهميتي برايش ندارد.
ژان پل سارتر در مقالهاي درباره رمان بيگانه مينويسد: «پوچي از دست دادن اميد به زندگي نيست؛ چنان چه مورسو کاملاً به زندگي اميد دارد، حس پوچي، حس عميقي ست که در تمام لحظات زندگي مورسو جريان دارد».
«بيگانه» کامو در همين روزهاي گرم تهران، به کارگرداني دکتر مسعود دلخواه بر صحنه چارسو اجرا ميشود.تماشاي اقتباس نمايشي از رماني که شخصيت اصلي آن نه پوچ گراست و نه اهل فلسفه که شخصيتي عادي است با تمام وجوه انساني و به غايت بيگانه، غريب و ناشناخته، تجربه و فرصتي به واقع تئاتري است که نبايد از دست داد.
فرصتي که نقش پوچي و بيگانگي را از ميان صفحات رمان بر صحنه مينگارد و همواره اين پرسش را در ذهن ميدواند که بيگانه با صحنه تئاتر چگونه آشنا ميشود؟ روايت خطي و بدون زمان پريشي رمان بيگانه در اقتباس مسعود دلخواه با رفت و برگشت زماني و روايت غير خطي بر صحنه تئاتر نقش بسته تا بيگانگي مورسو را نمايش دهد. بايد به تماشا نشست دراماتورژي بيگانه را تا با او آشنا شد. و شايد هم بايد به تماشا نشست غريبگي مورسو را آن زمان که ميگويد: «شما همه به دنيايي تعلق داريد که ديگه تا ابد فرقي به حال من نميکنه».