گفته بود مغازه کیف و کفش دارد.پس از سلام و احوالپرسی بی درنگ «بهشت،خیابان ششم» را برایم یادگاری نوشت. از نشر سیب سرخ،1399. گفتم چرا بهشت خیابان ششم؟ میگوید:
«عدد شش هم در فرهنگ کابالا و هم قبایل آمریکای جنوبی دارای مفاهیم گوناگونی است. ولی دراینجا نماد عشق و فراوانی است.»
محمد علی وردی پسندی، شاعرعباس آبادی(مازندران)، مردی که در مغازه اش کیف و کفش را شاعرانه میفروشد.شعرنصرت رحمانی( 1308-1379 ) از خاطرم گذشت که سروده بود:
«دیری است هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام،یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی...»
اما او هیچ کاره نیست، یعنی که شاعر است.کفشهایش به پای مردمان میخور تا از او چمدانی از جنس واژه بخرند و بدانند که:
«نوع بشر هر روز بیش از پیش پی خواهد برد که ناگزیر است به شعر روی آورد، تا شعر، زندگی را برای ما تفسیر کند، ما را تسلّی دهد و پشتیبانی کند. بدون شعر علم ما ناقص خواهد بود و به تعبیر وردز وُرث «شعر نفس و روح لطیف همه ی معرفت است».(یوسفی:1369 ،صص 723-724)
اما شاعر تنهاست. تنهایی اش را اظهار میکند. با واژههایش، با سکوتش. شاعر عاشق است. عشقش را پنهان میکند. میترسد. شاید این سخن نیچه را به دل گرفته است:«خطری که بر سر تنهاترین افراد وجود دارد، عشق است». مگرمیشود در کلاس پنجم ابتدائی عاشق شد؟! آن هم پیش از بلوغ. من میگویم آری جلوتر از آن هم میشود عاشق بشوی و نترسی آن هم در پنج سالگی و بروی درِ کُمُد را باز کنی و از شرم پشتت را به مادرت کنی و به او بگویی: مادر، من عاشق مهین شده ام. او را برای من بگیر. مادرت هم قربانت برود و با ذوق بگوید:چشم،چشم. این دیگر عشق فیلیایی است. فیلسوفانه است.اروتیک نیست. بعد هم بزرگ بشوی و بچه داربشوی و عاشق فرزندت بشوی. یک طرفه. آگاپه ای،مثل عشق خدا به بندگانش. فرزندت جفا هم بکند دوستش داری.
نام نویسندگی اش«ساغر رحمانی» است. پیاله ای پر از مَی ملکوت. ساغری که به نیلیا سلام میکند:
«نیلیا سلام
میخواهم صداهایی را که نمیبینی
برایت تعریف کنم...
آه نیلیا!
خوب است که نمیبینی
قانونی که چشمهای تو را میگیرد
زبان ما را هم کور میکند...»(ص 15،بهشت،خیابان ششم)
ساغر، شاعری که به شعر تعصب دارد و از خیانتهایی که به شعر شده، رنج میبرد:
«و دیوارهای فرهنگسرا را از خیانتهایی که به شعر شده است، تابلو آویزان کنی
شمرده ای که تا حالا چند بار به شعر خیانت شده است در دنیا؟
اصلا همین شهسوار خودمان چند شاعر را کشته است؟...»(همان ص 35)
ساغر، مردی مرگ اندیش است. او نمیداند:
«مرگ چه وقت در میزند؟
من که به آیینی زندگی نکرده ام
به کدام آیین خواهم مرد؟(ص43)
شاید هم چون مولانای بلخی رومی«مرگ را عروسی ابد میداند» ساغر، بشیر بالا رفتن از قلّههای بلند است. دریا در چند قدمیاوست اما آن را در آسمان میبیند:
« از این همه ستایش کوه
وقتی به قلّه میرسی
چشمهایت تلاءلوء آفتاب و هستی است...(ص50)
چهره ی رازآلودش در مصاحبت لبخند میفروشد،گویی گمشده اش را در جنگلهای رازآلود، زخمیو غمگین شمال میجوید:
«سکوت میکنی،
بیست و هشت سالگی ات را
جنگلهای شمال شکوفه میدهند
از اشک و لبخند میگذری
اردیبهشتها را ورق میزنی...(ص51)
شعرهایش بوی فلسفه میدهد و فیلسوفان را از تفلسف به شادمانگی میکشاند:
«درود
که وقتی میخندی از هزار توی فلسفه و امّاها
از بدنت چه میماند...«(ص55)
محمد ولی نوستالژی کلاس پنجمش را با کوله پشتیهای کودکانه ی مغازه اش با هم به حراج عشق میگذارد:
«ما باید به کلاس پنجم برگردیم
به خندههای تو...»(ص65)
موجهای نو در دریای متلاطم اشعارش بالا و پایین میروند. شیطنت میکند و طوری دیگر برواژهها موج سواری میکند:
«هوای لاهیجان را
جان را
میگیراندش از شُشهایم
میتنفّسم از قلّههای شیطان کوه...»(ص72)
چهلمین و آخرین برگ دفتر شعرش را به کمال میرساند و برای ماهیها سخنرانی میکند:
«ساحل را میقدمَم
آبها را از ماسهها میاَلَکَم
تورها را بافتنی میکنم
تا ماهیها را یک جا بتوانم بجمعَم
...
و برای ماهیها میسخنرانَم
میسخنرانم از آزادیهایی که میتوانند داشتن کنند
و الان نمیدارند.»(ص73)
طبع روان محمد ولی وردی پسندی «ساغررحمانی» ستودنی است. او بشیر موجی نو در شعر سپید است.
منابع:
1.نیچه،فردریش ویلهلم،چنین گفت زرتشت،ترجمه ی رحیم غلامی،انتشارات زرّین،چاپ دوم،تهران:1389
2.یوسفی،غلامحسین،چشمه ی روشن،انتشارات علمی،1369
3.وردی پسندی،محمد ولی،بهشت خیابان ششم،انتشارات سیب سرخ،تهران:1399