ظلمتِ مغاک، خسروِ هنر این مرزو بوم را به دندان گرفت و برد تا از این پس ادبیات ما، در کوچه های بی عابرِ خالی از سرود، پسِ پشتِ قافله ی باد، غربتِ هنر انسانی را تلخ و سنگین مویه کند. جامعه فارسی زبان، این روزها در سوگ مردی نشسته، که اگر نبود شرایط غریبِ نیم قرنطینه ی جهان شمول، مشایعت پیکرش صحنه های پرشورتر و کم نظیری رقم می زد. او که عروجش، "غمِ عام" را به تعریفی تازه کشانید، علاوه بر اندوه عمیقی که بر لایههای آکادمیک هنری و احساسات هنردوستان گسترانید، لایهای دیگر از فرهنگ مردمان این مرز و بوم را، که لایههای مکرری در طول تاریخ پرفراز و نشیبشان به نمایش گذاشته اند را نیز به منصه ظهور گذاشت. سالهاست ایرانیان در تیترها، سوژهها، مقالات و کتب مختلف، متّهمند به قهرمان پروری، احساساتی بودن و حتی مرده پرستی و در این بین بسیاری از خالقینِ این تئوری ها هم چندان به بیراهه نرفته اند، اما این بار اوضاع در سرتاسر ایران متفاوت رقم خورد و ژرفنای احساسات به نمایش درآمده، موجب شد که کمتر نگارنده ی منصفی بتواند انگشت اتهامِ احساسی بودن و حتی جَوگیر شدن را متوجه مردمان سوگوار در جای جایِ این سرزمین نماید. سوگوارانی که اگرچه شاید، "بودنِ" استاد، بخشی از خیالشان را به تسخیر در نیاورده بود، اما "رفتن" اش، بخشی از وجودشان را، مُسخّر به عبور پررنگ اش نمود.
236 سال پیش بود که میرزا محمدتربتی ملقب به مشتاقعلیشاه ، شاعر، عارف و موسیقیدان نامدار عصر زندیه، نوحه خوان خوش الحانِ مجالس سیدالشهداء، به غربتی عجیب در میان مردمان گرفتار آمد. آنگاه که خُنیایش، وِل وِله به گوش هایِ خشک اندیش انداخت، به ناگاه تسمه های عصب در جانش پیچید، محسود به حسادتِ ایدئولوگهای متظاهر گردید و در حوالی میدان کنونی مشتاقِ کرمان، به دست جمع کثیری از اصحاب جهل، به خاک افتاد. جوانی خوش سیما با صوتی ملکوتی و کراماتی ویژه که سیم "مشتاق" را به سهتار افزود و چهارتاری ساخت که سالیان دراز در اصالت بخشی به لایههای موسیقی این مرز و بوم نقش حائز اهمیتی ایفا کرد. مشتاق در سرنوشتی شوم، توسط لایهای از فرهنگ این مرز و بوم به قتل رسید و کمتر از دو سال بعد، به قول عالم و عارف بزرگ کرمانی مظفرعلیشاه، که از مریدانش بود، "شهر"ی خون بهای او را در حمله ی خواجه ی قجری پرداخت و بیست هزار جفت "چشم" بر کوچه های دیار کریمان غلتید و از دلواپسانِ دیروز، جز بازندگانی کور، در محضر عدالت، چیزی برجای نماند. اینک بیش از دوقرن از قتل یک هنرمند به دست مردم می گذرد و سیر تحولات فرهنگی، اجتماعی و حتی سیاسی، مردمان این سرزمین را به جایی کشانده، که در میان تهدیدِ ویروسی مهلک، درست یا غلط، ترس را وا نهاده و در خیابان، در بهشت زهرا و در سرایِ حکیم توس، اشک ریزان، همنوا با مرغ سحر، ناله سر می دهند و داغ های مکررِ بر دل نشسته را، در سوگ یک هنرمند، تازه و تازه تر می سازند، واین از آن روست، که در باورشان محمدرضا شجریان، فرزند ناب هنر ایران را از دست رفته می بینند.
مرد مانای هنر ایران، با صوتی ملکوتی و تفکری مردمی، که ساغر و کرشمه و شهرآشوب و ... را به خانواده سازهای ایرانی افزود، این بار نه "به دست مردم" که "بر دستان ایشان" به خاک و به قول یادگارِ همایونش، به دامان طبیعت سپرده شد. دستهایی که ساعتها و روزها به امید برخاستنش از بستر درد به آسمان بلند شده بود.