اعظم طالقانی از میراث داران روایتی حاشیه شده از انقلاب بود. روایتی حاشیه شده از اسلام.
تنها پیامبران توانستند قدرت را با دین درآمیزند و منادی حقیقت باشند. پس از آنها، حقیقت همیشه در بازی قدرت بازنده است. قدرت با قدرت فزون طلب میشود و لباس حقیقت را از تن بیرون میکند. حقیقت در حاشیه مینشیند. منزوی میماند، سرنوشتی تراژیک را انتظار میکشد. اگرچه شکوهمند. اما قدرت عاری شده از حقیقت، چشم پر میکند اما از درون تهی میشود. گسیخته و مضحک. پیامبر توانست قدرت را با دین درآمیزد و منادی حقیقت باشد اما امام علی(ع) نتوانست. شکاف میان قدرت و حقیقت، سرنوشت اسلام تاریخی بود.
شکاف میان قدرت و حقیقت در ماجرای انقلاب ما نیز تکرار شد. انقلاب گویی درآمیزی حقیقت و قدرت بود. اما دوگانه حقیقت و قدرت پس از انقلاب ظاهر شد. اعظم طالقانی میراث دار پدرش بود. پدرش منادی حقیقتی که در تداوم خود ملاحظات قدرت را در نظر نداشت. حقیقت را جدی تر از قدرت گرفته بود. معلوم بود که بازنده است. اتفاقاً بازندگی نشانه راستی اش بود. بازنده زیست. اما پر امید و پر از انرژی. هیچ چیز خللی در اراده آهنین این زن قهرمان نمیانداخت.
راه میان حقیقت و قدرت جدا شد اما هر کدام سرنوشتی پیدا کردند. حقیقت راه به قدرت نداشت، بنابراین نسبت خود را با اکنون و اینجا از دست داده بود. خانم طالقانی به زبان پیشینیان سخن میگفت. همان شور و امیدی که در دهههای سی و چهل با آن بالیده بود. پر بود و اصیل و ریشه دار. اما بیگانه و ناتوان از ارتباط. درست مثل اصحاب بیدار شده کهف بود که دیگر سکههاشان را کسی نمیشناخت. ایمان و امیدی بی ارتباط با مناسبات جاری جهان.
قدرت عاری شده از حقیقت اما درست با عقربههای ساعت زمان حرکت کرد، روزآمد بود و هوشیار. اما هر روز خالیتر از پیش، بی بنیادتر. پر از تردید و حقه و پشت پردههای ناگفتنی. پر از تردید و ترس.
اعظم طالقانی از جهان رفت. یکی از میراث داران حقیقتی که با انقلاب بود. حقیقتی خالی شده از قدرت. بخصوص وقتی لنگان و به زحمت راه میرفت. برای گرفتن یک مقاله شخصاً تماس میگرفت. طنین ریشه دار صدایش، تسلیم ات میکرد. پیامدار روح از دست رفته انقلاب بود. من در این عالم دست دو نفر را بوسیدهام یکی از آنها پدر اعظم طالقانی بود. نشستم و دست آن مرد بزرگ را بوسیدم. در مقابل صدای پر طنین دخترش نیز گویی روح و جسمم به زانو مینشست و تسلیم بود. از من پرسید پیام ابراهیم به دستم میرسد؟ پاسخ دادم نه اعظم خانم. آدرس گرفت. چند ساعت بعد، خودش مجموعهای از شمارههای نشریه را برایم آورد. زبانم بند آمد. حقیقتی که از قطار قدرت پیاده شده است، چقدر در عین تواضع بزرگ و شکوهمند مینماید.
اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبردار هم نمیشود. نسلی که امروز به جهان ما مینگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.
*استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی