به نقل از تلگراف؛ گرانت بخش زیادی از زندگینامۀ لورن با نام "دیروز، امروز، فردا: زندگی من" را به خود اختصاص داده است. فصلهایی که به دو مربوط میشود جذابیت خاصی دارند. کتاب شاعرانه نوشته شده و به اندازۀ کافی سرگرمکننده است. جزییات زیادی از زندگی حرفهایش در کتاب آورده شده است: جزییات جالبی از هنرپیشهها، کارگردانها و عوامل. چیزی که در تضاد کامل با فقر و ناامیدیای بود که وی در کودکی جنگزدهاش و بدون حضور پدر تجربه کرده بود.
ما در ژنو با او ملاقات کردیم. لورن سیوشش سال است که در این شهر زندگی میکند. مرا به سوییت پنتهاوس هتلی که او در آنجاست راهنمایی میکنند و او در آنجا با همۀ شکوهش نشسته است.
او کتوشلوار سیاه و سفید پوشیده است. همسر متوفایش، کارلو پونتی، زمانی به او گفته بود که همیشه باید کتوشلوار بپوشد. او همچنان متناسب و جذاب است. در هشتاد سالگی، تناسب اندام فوقالعادهای دارد. مژههای بلند و لبهای کلفت. بعد از اولین عکسی که برای رزومۀ بازیگری از او گرفته بودند، به او گفته بودند که صورتش تناسب ندارد. گفته بودند که بینیاش زیادی بزرگ است. او هرگز به فکر تغییر چیزی نیافتاد. او خودش را به خوبی شناخت.
در نتیجه وقتی که متوجه میشوم موهایش در واقع یک کلاهگیس پرپشت است کمی توی ذوقم میخورد. جدای از این، او همان مادر آشنای ایتالیایی با همان خونگرمی و دلربایی است. هیچ چیز از نظرش دور نمیماند.
آیا همیشه دستی در نوشتن داشته است؟ "من هر روز در دفتر خاطراتم مینوشتم. من متولد برج سنبله هستم و در نتیجه اعصابخردکن و کسلکننده هستم. یک روز دفتر خاطراتم را پیدا کردم و به خودم گفتم "بگذار ببینم چند سال پیش اینها را نوشتم." و خیلی چیزها تویش نوشته بود. خیلی چیزها که نمیخواستم هیچ وقت کسی غیر از خودم بداند. آن صفحه را پاره کردم. بعد یکی دیگر. و بعد یکی دیگر."
"و بعد پیش خودم فکر کردم که نمیخواهم بعد از مرگم این دفترها باقی بماند. همۀ اینها باید تمام شود. در نتیجه همه را سوزاندم. از دَم. هر سال خاطره مینویسم، یک جمله اینجا، یک تاریخ آنجا. چیزی از کسی. و هر سال همه را از بین میبرم. چیزهایی هست که میخواهم فقط پیش خودم بماند."
خیلی معمول نیست که یک زندگینامه بنویسید، و بعد در مصاحبهای که برای معرفیش انجام میدهید بپذیرید که بخشهای آبدارش را از بین بردهاید. کتاب را نقاط غمانگیز زیادی دارد. برای مثال جزییات زیادی از کودکی سخت او در کتاب آورده شده است. اکثر اوقات، او و خانوادهاش مجبور میشدند در خیابان از رهگذران نان گدایی کنند.
در بخشهای دیگر کتاب او از ناامیدیاش از بچه دار شدن و سقط شدن پیدرپی بچههایش میگوید که بسیار دردناک است. پس از آن به ماجرای زندانی شدنش به خاطر اتهام نادرست فرار مالیاتی میگوید. این بخش شبیه به فیلمهای درجه دو دربارۀ زندان شده است ("عصر غمناکی بود. یکی از همبندیهایم رگش را زد. او را به بیمارستان بردند..."). اما من میخواهم از او بپرسم که چه چیزهایی را ناگفته گذاشته است.
او میگوید: "این کتاب داستان زندگی من است که باید مثل داستان خوانده شود. به نظرم در آدم در دفتر خاطراتش چیزهای دیگر هم مینویسد. بیشتر از وقایع، احساساتش را مینویسد. احساساتی که شاید ربطی به ماجرای زندگی من نداشته باشد. اصلاً چرا باید همه چیز را لو بدهم؟"
لورن ترکیب جالبی از حیا، خودداری و اعتماد به نفس است که او را به مرحلهی نترسی و صداقت رسانده است. او میگوید: "میخواستم کتابی راجع به وقایع زندگیم بنویسم. اینکه چطور موفق شدم. اینکه زندگیم در زمان جنگ چه شکلی داشت. میخواستم با تمام قلبم این کار را انجام بدهم، چون که دیگران دربارۀ من کتاب نوشتهاند و بعضی وقتهای چیزهایی نوشتهاند که واقعی نبوده و از خودشان درآورده بودهاند."
"بعضی وقتها چیزهایی را در کتابهایشان آوردهاند که در روزنامه خوانده بودهاند. من میخواستم تکلیف این موضوع را روشن کنم، و بگویم که واقعاً چه بر من گذشته است. من واقعاً از صفر شروع کردم. دختر کوچک و غمگینی بود. از زندگی در کنار خانواده ناامید بودم و پدر هم نداشتم. همه در زمان جنگ گرسنگی میکشیدند."
صدایش میلرزد. آنچه که از ته دل میخواست پدر بود. او پدرش را میشناخت، اما پدرش هرگز با مادرش ازدواج نکرد. رامیلدا ویلانی، مادر لورن، چهرۀ یک ستاره را داشت، و همیشه رویای بازیگر شدن را در سر داشت. ویلانی در مسابقهای که استودیوی MGM در ایتالیا برگزار کرده بود اول شده بود. هدف از این مسابقه یافتن گرتا گاربویی جدید بود و جایزهاش هم رفتن به هالیوود. پدر و مادرش به او گفتند که سنش خیلی کم است و اجازۀ رفتن ندادند. رامیلدا "از زیبایی میدرخشید."
بعد از اینکه رفتن رامیلدا به هالیوود منتفی شد، او وارد رابطهای پرفراز و نشیب با ریکاردو سیکولونه شد و از او سوفیا را باردار شد. ریکاردو از یک خانوادۀ اشرافی میآمد، اما از آن بچهپولدارهای بیعرضه بود. او حاضر شد نام خانوادگیش را روی بچۀ اولش (سوفیا) بگذارد، اما سوفیا برای اینکه او را راضی کند که نام خانوادگی سیکولونه را روی خواهرش هم بگذارد مجبور شد که اولین چک حقوقش را به او بدهد (سوفیا در دهۀ پنجاه نام خانوادگیش را به لورن تغییر داد).
او همواره به دنبال یک شخصیت مردانۀ پدارانه چیزی بود که لورن همواره در پی آن بود. شاید به همین دلیل هم بود که خیلی سریع عاشق کارلو پونتی، تهیه کننده و کارگردان ایتالیایی که ۲۲ سال از او بزرگتر بود شد. کری گرانت هم ۳۰ سال از او بزرگتر بود.
لورن و پونتی
از او پرسیدم که آیا نوشتن کتاب با پالایش روحیش انجامیده است؟ لورن به من زل میزند و مطمئن نیستم که معنی "پالایش" (در انگلیسی) را بداند (او بعضی اوقات جواب سوالهای مرا به ایتالیایی میدهد). وقتی از پدرش حرف میزنم و اینکه حضور زیادی در کتاب دارد هیجان زده میشود. پدر کادویی برای سوفیا میخرد، سوفیا عاشق کادو میشود و همواره آن را پیش خود نگاه خواهد داشت. بعد غیبش میزند. با مادر سوفیا آشتی میکند و دوباره از هم جدا میشوند. دوباره با هم آشتی میکنند، و پدر دوباره و دوباره و دوباره آنها را ترک میکند.
از او پرسیدم که چه زمانی به این نتیجه رسید که پدرش موجود بیخاصیتی است؟ "وقتی پنج، شش ساله هستید، چیزی که مادرتان به شما میگوید را قبول میکنید چرا که میخواهید با مسئله کنار بیایید. شما میخواهید اوضاع نرمال باشد، وضعی که ما نداشتیم. پدرم همیشه وقتی که مادرم به او تلگراف میداد که "سوفیا خیلی مریض است، بیا." برای دیدنم میآمد. مهم نبود که چرا میآید. چیزی که همیشه میخواستم، به این خاطر که همۀ دوستانم از آن بهرهمند بودند، پدر بود. من هم میخواستم مثل آنها باشم، نرمال باشم. اما این موضوع امکانپذیر نبود. تا اینکه بالاخره خودت در ۱۳، ۱۴ سالگی، سنی که تقریبا بزرگ شدهای، با این مسائل روبهرو میشود. تازه میفهمی که چه خبر است."
آیا به نظر سوفیا لورن، فقدان پدر دلیل گرایشش به مردان مسنتر بوده است و آیا آنها نقشی هدایتی را برای او ایفا کردهاند؟ بلافاصله جواب میدهد: "نه! من هیچ وقت جذب آن دسته مردان نمیشدم." پرههای بینیاش گشاد میشوند و میتوان همچنان نفرتش از پدر را در او دید.
با این وجود، قبول دارد که دنبال یادگیری بوده است. "خیلی چیزها باید یاد میگرفتم، چرا که قبلاً در شهر کوچکی زندگی میکردم."
او از اولین باری که با پونتی آشنا شد میگوید: "کاملاً احساس راحتی کردم. وقتی که بعد از قرارهایمان از او جدا میشدم، احساس آرامش میکردم. از خودم میپرسیدم که چرا این طور احساس میکنم؟ چون به او اعتماد داشتم. او به من اعتماد به نفس میداد. خیلی چیزها به من یاد داد. یک روز برایم کتوشلوار خرید و گفت: "همیشه باید کتوشلوار بپوشی، چون خیلی بهت میآید." اما همیشه از این حرفها میزد. من موهایم را کوتاه میکردم تا شبیه لوسیا بوسه، یکی از بازیگرهای معروف آن زمان بشوم. کارلو به من گفت: "همیشه باید موهایت را کوتاه نگه داری!"
"هر بار کاری میکردم که خوشش میآمد، همیشه میگفت که "همیشه باید این کار را بکنی" و این کارش باعث میشد اعتماد به نفس پیدا کنم. او پشتیبانم بود و او...او احساس ناامنی را از من دور میکرد. او به نظر میرسید که هوایم را خواهد داشت، کاری که هیچ مرد دیگری برایم نمیکرد."
پرسیدم که واقعاً پونتی هوایش را داشته؟ "اوه، بله!"
لورن زمانی با گرانت آشنا شده بود که رابطهای جدی با پونتی داشت. آنها با هم زندگی میکردند، اما نمیتوانستند ازدواج کنند، چرا که پونتی نمیتوانست طلاق بگیرد. قوانین آن زمان ایتالیا به شدت تحت تاثیر مذهب کاتولیک بود. این موضوع باعث سرخوردگی لورن شده بود، چرا که همۀ آنچه که میخواست این بود که زندگی نرمالی داشته باشد.
در این دوران، گرانت وارد زندگی سوفیا شد. گرانت شامش را سر فیلمبرداری با او سوفیا میخورد و از او خواستگاری کرد. چرا سوفیا قبول نکرد؟
"پونتی و گرانت خیلی متفاوت بودند. سخت بود. اولین فیلمی که به زبان آمریکایی بازی کردم فاجعه از آب درآمد و خیلی ناراحت بودم. خیلی وقتها از لحاظ زبان به مشکل برمیخوردم و کری (گرانت) کمکم میکرد. کری از جهان دیگری در آمریکا میآمد. احساس میکردم که هرگز در آنجا جا نخواهم افتاد. به خاطر ملیتم آیندهای در آمریکا نداشتم. میترسیدم بدون اینکه مطمئن باشم این رابطه یا شبهرابطه به سرانجام برسد، به کلی تغییر کرده باشم. فیلم تمام شد، ما شمارههای هم را گرفتیم و او گفت که به من زنگ خواهد زد. او به سر فیلمبرداری فیلم "دو زن" آمد و بعداً وقتی که در نیویورک مشغول فیلمبرداری بودم به خانهام آمد. من در آن زمان با کارلو (پونتی) بودم و یک پسر هم داشتم."
"یک روز وقتی که در نیویورک مشغول بازی در یک فیلم دیگر بودم با من تماس گرفت. "چطوری؟" گفتم "خوبم، چرا زنگ زدی؟" گفت: "چون که میخواستم خداحافظی کنم." و تمام شد. بعدش مرد. به نظرم میدانست که قرار است بمیرد." صدایش میلرزد.
بعضی اوقات کتاب مرا سر درگم میکند. روزی که فیلم دومی که در کنار گرانت بازی کرده بود به پایان رسید، گرانت برایش یک دسته رز زرد فرستاد. او و پونتی در حال رفتن بودند که سوفیا از رزهای زرد گفت. "بله، کار قشنگی کرد. شاید میخواستم آزمایشش کنم، که ببینم چه حسی دارد. من جوان بودم و فکر میکردم که اگر برایم عصبانی و غیرتی شود یعنی دوستم دارم."
در واقع، پونتی به خاطر سعی گرانت برای بدست آوردن قلب سوفیا، عصبانی و غیرتی بود. "بله غیرتی شد. خیلی ملایم. بگذارید اغراق نکنیم. اما به من حس خوبی داد. باعث شد بفهمم که انتخابم درست بوده است."
فهمیدنش سخت است که چرا وقتی که در سال ۱۹۶۲ برای اسکار نامزد شده بود، به این خاطر که میترسید برنده نشدن ناراحتش کند به مراسم نرفته بود. به همین خاطر هم در خانه ماند. او در "دو زن" نقشی ده سال پیرتر از خودش را بازی کرده بود. مادری ایتالیایی در زمان جنگ. او همۀ احساساتش را و گرسنگی و تلخیهای کودکیش را به نقشش آورده بود. موضوع مهمی بود. فیلم به زبان ایتالیایی بود و او فکر میکرد که شانسی در اسکار نخواهد داشت.
این اتفاق مربوط به زمانی است که هنوز خبری از پخش زنده نبود و در زمانی که منتظر رسیدن خبر بود، خودش را به درست کردن سس مشغول کرد تا کمی آرام شود. رقبایش آدر هیپبورن برای نقشش در "صبحانه در تیفانی" و ناتالی وود برای نقشش در "شکوه در چمنزار" بودند. میگوید: "آشپزی چیزی است که به شما حس در خانه بودن را میدهد. اگر حس در خانه بودن را داشته باشید، حستان خوب میشود، حداقل من اینطوریم. حس امنیت میکنم."
کدام غذا را بهتر از همه درست میکند؟ "پارمسان بادمجان".
بدین ترتیب، او به جای رفتن به اسکار، سس گوجه درست کرد، چون که اگر میبرد شاید غش میکرد و اگر برنده نمیشد خیلی ناراخت میشد؟ "بله، همینطور است." اما همان شب گرانت به او زنگ زد و گفت: "عزیزم، تو بردی".
او و پونتی کمی بعد، در سال ۱۹۶۱، به پاریس نقل مکان کردند، چرا که در ایتالیا هنوز طلاق وجود نداشت.
لورن، همیشه دوست داشت یک زن خانه باشد، خانوادۀ واقعی داشته باشد، نرمال باشد. "زمان زیادی برد، ولی بالاخره اتفاق افتاد. اما بعدش دوران سختی داشتم، چون که بچهدار نمیشدم. یعنی حامله میشدم، اما سقط میشدند."
دکتری به او گفت که هرگز بچهدار نخواهد شد. "اما بعد با یک دکتر عالی آشنا شدم که فهمید سقطها به خاطر کمبود استروژن اتفاق میافتند. او برایم استروژن تجویز کرد و من حامله شدم."
او دو پسر دارد: کارلو جونیور ۴۵ ساله و ادواردو ۴۱ ساله. یکی رهبر ارکستر است و دیگری نویسنده و کارگردان. مشخص است که مادرشان هر دو را شدیداً دوست دارد.
لورن، پونتی و دو پسرشان
"نه، دوست ندارم اغراق کنم. دو پسر خوب دارم. آنها شادی زیادی به زندگیم آوردند. من چهار تا نوه دارم. پسر کارلو خیلی شبیه کارلو است. و دخترش شبیه خانمش است که سوئدی است. چشم آبی هستند."
آیا سوفیا لورن فکر میکند که چشمهایش بهترین ویژگیش هستند؟ "نه، نه، اصلاً. بهترین ویژگیم شخصیت است."
او با خنده از ماجرای روزنامهای میگوید که از قول او مدعی شده زیبایی و تناسب اندام سوفیا لورن به خاطر خوردن اسپاگتی زیاد است. نقل قولی که مدتها نقل محافل بود. او با خنده میگوید: "اصلاً همچین چیزی نگفته بودم. از قول من نوشته بودند "اگر امروز به اینجا رسیدهام مدیون اسپاگتی هستم." چقدر پررواند!"
او از زندگی در ژنو راضی است. او عاشق غذای ایتالیایی است اما مسئولان، دینزدگی و سیاستهای مالیاتی ایتالیا او را دمق میکنند. از او پرسیدم که آیا نوشتن دربارۀ زمانی که به زندان افتاده برایش دردناک بوده است؟ "دردناک بود چرا که من گناهی نداشتم. قضیه بد مدیریت شده بود اما کار به دادگاه کشید. آنها یک ماه به من زندان داده بودند و بعد از هفده روز آزادم کردند."
چون که متوجه بیگناهی شما شدند؟ "نه خیر، چهل سال طول کشید و چهل سال بعد من در دادگاه پیروز شدم. ماجرا حقیقت نداشت. من تا قران آخر را پرداخت کرده بودم. این که آنها مرا از ایتالیا بیرون کردند حقیقت نداشت، من خودم فیلمهای زیادی خارج از ایتالیا بازی میکردم و راحتتر بودیم که از ایتالیا نقل مکان کنیم."
آیا قرار است شاهد کار جدیدی از او باشیم؟ "بله. یک چیزی توی ذهن دارم که دوست دارم انجام دهم ، ولی فعلاً نمیتوانم راجعش صحبت کنیم، چون که فعلا داریم روی موارد حقوقیش کار میکنیم. البته تهیهکننده مسئول این کارهاست. من فقط بازی میکنم."
او لو نمیدهد که نقشش چیست، اما همین که بدانیم همچنان دست از کار نمیکشد، مایۀ خوشحالی است. او خستگیناپذیر است. هنوز کاریزمایش را حفظ کرده و فوقالعاده خونگرم است. وقتی که میخواهم بروم، قول میدهد که پارمسان بادمجانش را برایم درست کند. امیدوارم که روی حرفش بماند!