به نقل از ایندیپندنت؛ دیوار برلین دقایقی پیش از نیمهشبِ نهم نوامبر سال ۱۹۸۹ فروریخت. جمعیتی عصبانی متشکل از بیستهزار نفر جلوی گذرگاه "بورنهولمر استراس" تجمع کرده بودند و فریاد میزدند "در را باز کنید". نگهبانان نگران جانشان بودند.
افسر مسئول پس از آن که تلاشش برای تماس با مقام ارشدش پاسخی در پی نداشت، تسلیم شد و دستور داد که موانع برچیده شوند. او اعلام کرد: "الان درهای اصلی را باز میکنیم." پس از آن بود سیلی انسانی از ساکنان برلین شرقی به برلین غربی جاری شد.
ظرف یک ساعت، تمام هفت گذرگاهِ دیوار باز شدند و جمعیتی عظیم روانۀ خیابانهای برلین غربی شدند. سقوط کمونیسم در اروپا آغاز شده بود.
دیوار هم یک دیو بود و همزمان از همان آغاز ساختش چهرهای نامطبوع از کمونیسم به نمایش میگذاشت. نشانی از ناکارآمدی سوسیالیسم در آلمان شرقی بود. قبل از آنکه دیوار را در نخستین ساعات روز سیزدهم آگوست ۱۹۶۱ عَلَم کنند، بیش از ۳.۵ میلیون نفر از اهالی آلمان شرقی با پاهایشاننظرشان را اعلام کرده بودند و به آلمان غربی رفته بودند. تابستان آن سال، آلمان شرقی حتی به اندازۀ کافی نیروی کار برای برداشت محصول نداشت.
بسیاری معتقدند که رژیم آلمان شرقی راهی جز ساخت دیوار نداشت؛ چرا که در غیر اینصورت گزینهای جز پذیرش ورشکستگی اخلاقی، سیاسی و اقتصادی برایش باقی نمیماند و مجبور به کنار رفتن میشد. گزینهای که ساکنین کرملین (مقامات شوروی) مُصِر بودند به هر ترتیب و با هر وسیلهای از آن جلوگیری کنند.
رهبران غربی نیز با ترشرویی مجبور به پذیرش آن شدند: سال ۱۹۶۱ اوج جنگ سرد بود. ساخت دیوار منجر به وضعیتی متزلزل در اروپا شد و احتمال بروز جنگ جهانی سوم را تقویت میکرد.
دیوار در ابتدا از سیم خاردار بود که بعدتر جای خود را بلوکهای بتنی داد و در نهایت بدل به یک مانع بتنی چهار متری با لولهای مدور بر بالایش شد. لوله به این خاطر تعبیه شده بود تا بالارفتن از دیوار سختتر شود. نگهبانان کلاشینکف به دست در تمام ساعات شبانهروز در اطراف دیوار کشیک میدادند و برجهای دیدهبانی و نورافکنها در سراسر آن تعبیه شده بودند. دیوار برلین، برلین غربی را احاطه کرده بود، و همزمان مرز به شدت محافظتشدۀ دو آلمان، معروف به "پردۀ آهنین"، آلمان کمونیستی را از آلمان سرمایهداری جدا مینمود.
رهگذران در برلین غربی از درزهای دیوار برلین شرقی را دید میزنند
ثبات جنگ سردیای که دیوار برلین رقم زده بود، با هزینۀ انسانیای سنگین همراه بود. شاید آمار دقیق کشتهها هرگز مشخص نشود، اما بر اساس تازهترین تخمینها ۷۱۸ نفر هنگام فرار از طریق دیوار یا در مرز کشته شده بودند. علاوه بر صدها نفری که کشته شدند، بسیاری بر اثر شلیک سلاحهای خودکار مستقر در مرز دچار جراحتهای سنگین شدند.
آخرین فردی که به خاطر تلاش برای عبور از دیوار برلین کشته شد، جوانی ۲۱ ساله به نام کریس گافری از آلمان شرقی بود. او هنگامی که قصد داشت به برلین غربی فرار کند توسط یکی از گشتهای مرزی هدف قرار گرفت. گلوله به قلب او خورد. این اتفاق تنها نه ماه پیش از سقوط برلین در پنجم فوریۀ ۱۹۸۹ افتاد.
سقوط دیوار برلین، آلمانها و خانوادههایشان را با هم متحد کرد، اما این اتفاق بدون هزینه نبود. بسیاری از ساکنان آلمان شرقی، اتحاد کشورشان با نیمۀ غربی را که در سال ۱۹۹۰ نهایی شد، به دید اشغال شدن از سوی غرب و مثالی از وحشتناکترین نوع سلطۀ سرمایهداری نگاه میکردند. با برچیده شدن تعاونیهای نظام کمونیستی، دهها هزار نفر در آلمان شرقی شغل خود را از دست دادند.
تخریب دیوار
از زمان اتحاد دو آلمان، دو میلیون نفر از آلمان شرقی به بخش غربی مهاجرت کردهاند. اکثر این مهاجران در جستجوی کار به آلمان غربی رفتند که در پی آن دهها هزار خانهای حالا ساکنی نداشتند به ناچار تخریب شدند. روند مهاجرت تا همین سال گذشته همچنان ادامه داشت. آمار اقتصادیای که امسال منتشر شد نشان میدهد که شرق آلمان همچنان راه زیادی تا رسیدن به غربش در پیش دارد. تولید ناخالص ملی آن همچنان ۴۴ درصد پایینتر از غرب است.
اما از میان آلمان شرقیهای که سقوط دیوار برلین را دیدند، تعداد بسیار اندکی آرزوی بازگشتش را دارند. اکثریت دموکراسیای را که بدست آوردهاند را میستایند، و به اینکه صدراعظم فعلی آلمان از شرقیهاست و از جمله محبوبترین صدراعظمهای تاریخ آلمان هم هست، افتخار میکنند.
هانس پیتر اسپیتزنر، که داستانش را به عنوان آخرین کسی از طریق دیوار برلین فرار کرده در قالب کتاب درآورده است، معتقد است که آلمان امروز "بهترین آلمانی است که آلمانیها تا به حال داشتهاند." کسانی که با همعقیده نیستند، بسیار اندکند.
هانس پیتر اسپیتزنر و پگی اسپیتزنر: آخرین کسانی که از دیوار گذشتند
هانس پیتر اسپیتزنر، هنگامی که ساعت چهار صبح زنگ خانهاش را به صدا در آوردند و با مشت بر در خانهاش کوبیدند، متوجه شد که باید از آلمان شرقی فرار کند.
او برهنه و نیمهخواب درِ آپارتمان دوخوابهاش، واقع در محلۀ کارل مارکس، را باز کرد. او با همسرش، اینگرید و دختر هفتسالهشان، پگی، زندگی میکرد. چهار مرد با یونیفرمهای دولتی در را هل دادند و وارد آپارتمان شدند. یکی زیر لب گفت: "تفتیش منزل". مهمانان ناخوانده، اعضای "استاسی"، پلیس مخفی آلمان شرقی، بودند.
اسپیتزر در مدتی که ماموران آپارتمانش را زیر و رو میکردند، در اتاق خواب ایستاده بود و به خود میلرزید. به او گفته شد که لباس بپوشد و سپس پشت یک ماشین لادا انداخته شد و به ساختمان مرکزی استاسی برده شد. اسپیتزر که اکنون شصت سال دارد به یاد میآورد که: "از ترس و شوک فلج شده بودم. نمیدانستم چه خبر است و نمیدانستم که چه کار کردهام."
به او دستور داده شده بود که یک تکه از لباسهایش را در جیب داشته باشد. او بعدتر فهمید که دلیل این کار این بوده که سگهای پلیس بتوانند با استفاده از آن بوی او را تشخیص بدهند. نور شدید لامپ را توی صورتش انداختند. میگوید: "بعد از یک دقیقه فقط نور میدیدم." او سه ساعت در همان اتاف ماند. او را برهنه کردند و تفتیش کردند، از او عکس و اثر انگشت گرفتند، به او گفته شد که از آن لحظه به بعد تحت نظر قرار خواهد گرفت. جرمش چه بود؟ اسپیتزنر، که معلم بود، در برگۀ رایاش در انتخابات صنفی نام هیچ یک از نامزدهایی که حزب کمونیست معرفی کرده بود را ننوشته بود.
او میگوید: "میدانستم که به آن شکل دیگر نخواهم توانست به زندگی ادامه دهم. چیزی باید تغییر میکرد. سوال این بود که چه؟" او جواب سوالش را به شکلی اتفاقی در روزنامهای کمونیستی یافت.
در این مقاله توضیح داده شده بود که سربازانِ قدرتهای متحد- بریتانیا، فرانسه و آمریکا- که در برلین غربی پایگاه داشتند، "خون آلمان شرقی را میمکند." براساس توافقات پس از جنگ جهانی دوم، نیروهای متحدین اجازۀ دسترسی آزاد به شرق را داشتند. این روزنامه مدعی بود که سربازان مارک آلمان غربی را با قیمت مطلوبشان به پول آلمان شرقی تبدیل میکنند و با این حربه مغازههای برلین شرقی را از اجناس خالی میکنند. نویسندۀ مقاله در جایی اشاره کرده بود که ماشینهای سربازان متحدین از سوی مسئولان آلمان شرقی مورد بازرسی قرار نمیگیرند. اسپیتزنر میگوید: "به فکرم رسید که اگر متحدین میتوانند کالا با خودشان ببرند، پس آدم هم میتوانند ببرند."
پیتر و زنش، اینگرید، در جولای ۱۹۸۹ به طور جدی به فکر فرار افتادند. به شکلی ناگهانی، اجازۀ سفر اینگرید به اتریش برای شرکت در تولد ۶۵ سالگی عمهاش صادر شد. پولیتبروی آلمان شرقی در برابر سفر افراد متاهل و بچهدار به خارج از خود انعطاف نشان میداد، چرا که میتوانست در صورت بروز مشکل با استفاده از اعضای خانوادۀ این افراد آنها را برای بازگشت تحت فشار قرار دهد. اسپیتزنر تصمیم گرفت تا به اتفاق دخترش فرار کند و در آلمان غربی به اینگرید ملحق شود. او از نقشهاش چیزی به آنها نگفت. او فقط برای پگی توضیح داد که قرار است "مامانی را ببینیم."
روز شانزدهم آگوست ۱۹۸۹، اسپیتزنر و پگی دویست کیلومتر را با ماشین طی کردند تا به برلین شرقی برسند. آنها دو روز را اطراف ایستگاه اصلی اتوبوس نیروهای متحدین سپری کردند و به رانندگان اتوبوسها التماس میکردند که آنها را در قسمت چمدانها جا دهند و با خودشان ببرند. اسپیتزنر میگوید: "همهشان میگفتند که خیلی خطرناک است. انتهای روز دوم، میخواستم کم کم قیدش را بزنم و به خانه برگردم که در آینۀ ماشین متوجه یک تویوتا کمری با پلاک آمریکایی شدم. یک سرباز با یونیفرم آمریکایی هم پشت فرمان بود."
سرباز وظیفۀ جوان، "اریک یاو"، چند ثانیهای به پیشنهاد فکر کرد و جواب داد "خیلی خوب. من اینکار رو میکنم." پگی به همراه دو ساک و پدرش خود را در صندوق عقب جا دادند. پگی که الان سیودو ساله است میگوید: "فقط یادم میآید که تاریک و گرم بود و قرار بود برویم مامانی را ببینیم."
اریک یاو و پگی
پس از بیست دقیقه، اتومبیل در گذرگاه چارلی، گذرگاه اصلی سربازان متحدین برای عبور از دیوار برلین، متوقف شد. اسپیتزنر و پگی صدای چکمههای نگهبانانی که به ماشین نزدیک میشدند را میشنیدند. اسپیتزنر مطمئن بود که اسکنرها آنها را تشخیص دادهاند. اگر نگهبانان آنها را میگرفتند، بازداشت میشدند و اگر فرار میکردند به آنها شلیک میشد. "سپس شنیدم که نگهبان فریاد زد و ماشین به راه افتاد. اتومبیل مشکی بود و آنقدر گرم بود که اسکنر نتوانسته بود ما را تشخیص دهد."
تویوتا کمری خیلی زود توقف کرد و درب صندوق عقب باز شد. اسپیتزنر و پگی پلک میزدند تا چشمشان به نور آفتاب عادت کنند که اریک گفت: "ما در غرب هستیم، حالا میتوانید بیایید بیرون." اسپیتزنر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، اما در عین حال باید به سرعت به اینگرید خبر میداد که آلمان شرقی برنگردد. او در هتل محل اقامتش نبود. "خیلی عصبانی به مسئول پذیرش هتل پیامی دادم تا به او برساند." اینگرید در نهایت پیام را دریافت کرد و با پروازی به برلین غربی رفت تا به اسپیتزنر و پگی ملحق شود.
تویوتا کمری
اسپیتزنر و خانوادهاش، پس از اتحاد دو آلمان در سال ۱۹۹۰ به شرق بازگشتند. در حال حاضر آنها در خانهای مدرن و بزرگ در نزدیکی محلۀ کارل مارکس سابق که اکنون "شمنیتز" نام گرفته، زندگی میکنند. پیتر همچنان معلمی میکند. او عضو شورای شهر شد و همچنین در حزب دموکرات مسیحی به رهبری آنگلا مرکل نیز عضویت دارد. او گهگاه به افسران استاسی (پلیس مخفی) که زمانی زندگیش را در شرق به جهنم بدل کرده بودند برمیخورد.
او میگوید: "آنها سعی میکنند وانمود کنند که من را ندیدهاند، اما من دیگر از آنها به خاطر کاری که کردهاند متنفر نیستم." با وجود سختیهایی بسیاری در آلمان شرقی پس از اتحاد متحمل شدند، هانس پیتر اسپیتزنر شدیداً معتقد است که "آلمان متحد شدۀ امروز بهترین آلمانی است که تا به حال داشتهایم."
با این وجود، پگی خیلی مطمئن نیست. او در حال حاضر سوپروایزر یک مرکز تماس است و با دوستپسرش در آپارتمانی کوچک در لایپزیگ زندگی میکنند. او میگوید: "سرمایهداری شاید در آلمان پیروز شده باشد، اما من باور ندارم که پاسخگوی همۀ سوالات است. باید چیزی فراتر از سود هم باشد."
خانوادۀ اسپیتزنر
اریک یاو به خاطر کمک به اسپیتزنرها از سوی ارتش آمریکا توبیخ شد. او مدتهاست که از ارتش بیرون آمده و در حال حاضر در یک جامعۀ مورمونها در نزدیکی سانفرانسیسکو زندگی میکند. او اوایل سال جاری برای جشن تولد شصت سالگی اسپیتزنر به آلمان آمده بود. اسپیتزنر از قول او میگوید: "اریک همیشه میگوید که اگر دوباره در چنان وضعیتی قرار میگرفت باز هم همان کار را میکرد."
ماریو واشتلر: آخرین کسی که از آلمان شرقی فرار کرد
فرار از پردۀ آهنین را به سختی میتوان ورزشی تماشاگرپسند دانست. اما فرار ماریو واشتلر از آلمان شرقی را شاید بتوان همین گونه توصیف کرد: فراری که در انتهایش، و زمانی که ماریو توانسته بود یک گشت مرزی را قال بگذارد، با تشویق ۱۵۰۰ نفر همراه بود و سه هزار پوند کمک برایش به ارمغان آورد.
واشتلر زمانی که در دوم سپتامبر ۱۹۸۹، به عنوان آخرین نفری که از آلمان شرقی فرار کرد، بیستوچهار سال داشت. او نقشۀ ماهرانهای را که طراحی کرده بود، با آمادگی جسمانی مناسب و دقتی نظامیوار که از کماندوها انتظار میرود به اجرا گذاشت.
واشتلر، که اکنون ۴۹ سال دارد، از زمان فرارش در خانهای در شهر وینسن، در نزدیکی هانوفر زندگی میکند. او میگوید: "من از نوجوانی میخواستم از آلمان شرقی خارج شوم. نگهبانان مرزی زمانی که فقط پانزده سال داشتم مرا از قطاری که به سمت غرب میرفت بیرون کشیدند. زمانی که به بیستوچند سالگی رسیدم و مدرک کاردانی تعمیرات اتومبیل را گرفته بودم، به این نتیجه رسیدم که با وجود کمونیسم، تا آخر عمر هیچ تغییری در زندگیم اتفاق نخواهد افتاد. باید بیرون میزدم."
او که در شهر خود، کارل-مارکس اشتات، نجات غریق بود، تصمیم گرفت تا ۳۲ کیلومتر آب دریای بالتیک را که میان شرق کمونیست با غرب سرمایهداری فاصله بود را "به سوی آزادی شنا" کند. او برای شروع فرار خلیج شنی در نزدکی بندر ویسمار، واقع در آلمان شرقی، را انتخاب کرد. واشتلر میگوید: "آنجا یک ساحل تفرجگاهی برای گذران تعطیلات بود و شما میتوانستید آلمان غربی را در آن سوی آب ببینید. همین طور میتوانستید کشتیهای مسافربری را که به مقصد اسکاندیناوی میرفتند را ببینید. آنجا قایقهای مسلح گشت و دیدهبانیها و نورافکنهایی بود تا افرادی را که قصد فرار داشتند متوقف کنند، ولی من به این نتیجه رسیده بودم که میشود تا ساحل آلمان غربی را با شنا طی کرد."
او آخر هفتههایش را در دریاچهای به عرض ۶ کیلومتر که در نزدیکی خانهاش بود به تمرین برای فرار میپرداخت. هرچند که نتوانسته بود در کارل-مارکس اشتات، لباس شنای نئوپرن پیدا کند. او میگوید: "برای خرید لباس شنای نئوپرن مجبور شدم به برلین شرقی بروم، تازه در آنجا هم لباسی که سایز من میشد آستین کوتاه بود."
واشتلر بخشهایی از بدنش را که لباس نمیپوشاند را با جوراب زنانه پوشاند و با یک ماسک اسکی صورتش را پوشاند. او میگوید: "جرئت نکردم عینک شنا استفاده کنم، اگر نور نورافکن رویم میافتد بازتاب نور از شیشۀ عینک باعث لو رفتنم میشد. این اتفاق مساوی با گلوله خوردن بود."
او روزهای پیش از فرارش را صرف بررسی وضع هوا کرد تا مطمئن شود شرایط برای اجرای نقشهاش تا جای امکان بینقص خواهد بود. روز دوم سپتامبر، برادرش او را به ساحل بالتیک رساند.
دریا آرامِ آرام بود. دمای آب در حدود هیجده درجۀ سانتیگراد بود. با فرارسیدن شب، نو چراغهای تفرجگاه ساحلی "تیمندورفر" در آلمان غربی، در فاصلۀ تقریباً سی کیلومتری، دیده میشد. واشتلر اندکی پس از ساعت یازده شب وارد آب شد. در اوج آمادگی جسمانی بود و حس خوبی داشت.
وقتی که از بخشی که توسط نورافکنهای گارد مرزی پاییده میشد گذر کرد، لولۀ مخصوص تنفس زیر آب را از دور کمرش جدا کرد و به زیر آب شیرجه زد. او میگوید: "من مسافت را درست تخمین زده بودم، اما فکر نمیکردم که اینقدر طول بکشد."
سحرگاه فرا رسید و او همچنان شنا میکرد. او اکنون در نبود استتار تاریکی، در خطر دیده شدن از سوی یکی از خیلِ قایقهای گشتی آلمان شرقی که در کمین فراریها بودند قرار داشت. در میانههای صبح، بدترین ترسهای واشتلر در حال بدل شدن به واقعیت بودند. او که هنوز در آب بود، قایق گشتی را دید که از سیصد متری به او نزدیک میشد. "قلبم به دهانم آمده بود." او لولۀ تنفس را دوباره زد و به زیر آب رفت. قایق گشتی عبور کرد؛ نیروهای قایق او را ندیده بودند.
در ساعات پایانی صبح، واشتلر به مسیر کشتیرانی میان آلمان شرقی و غربی رسید. کاپیتان کشتی "پیتر پن"، یک کشتی مسافربری آلمان غربی که با هزار و پانصد مسافر در حال بازگشت از سوئد بود، به شکلی تصادفی او را در آب دید. او موتورهای کشتی را خاموش کرد و یک قایق نجات به آب انداخت. همزمان کاپیتان یک قایق گشتی آلمان شرقی متوجه این اتفاقات شد.
یک مسابقۀ نزدیک برای زودتر رسیدن به واشتلر آغاز شد. قایق نجات کشتی پیتر پن به سرعت در حال حرکت به سوی واشتلر بود و همزمان شناور آلمان شرقی هم به دنبال آن. کاپیتان کشتی پیتر پن مسافران کشتی از قضیه مطلع کرده بود و صدها مسافر روی عرشۀ کشتی در حال تشویق و دست زدن برای شناگر بودند.
قایق نجات موفق شد اول خود را واشتلر برساند. او میگوید: "مثل روز کف و هوارایی که هنگام کشیدن قایق به عرضۀ کشتی سر داده میشد را به یاد دارم. مسافرها یک گلریزان برایم به راه انداختند. شش هزار مارک آلمان غربی برایم جمع شد."
واشتلر به هانوفر رفت تا به عمویش ملحق شود. او در حال حاضر یک شرکت خصوصی خدمات آمبولانس را اداره میکند و ۴۰ نفر کارمند دارد. او به همراه همسر و دو فرزندش در خانهای که در "وینسن" ساخته است زندگی میکند. او میگوید: "بیستوپنج سال گذشته خیلی سریع گذشت. وقتی که یاد این میافتم که آلمان شرقی چه شکلی بود، به سختی میتوان تشخیص داد که رژیم کمونیستی زمانی بر آن حاکم بود. هرگز حاضر نیستم دوباره به آن زمان برگردم."
منبع:فرارو