سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۳۲
تن افغانها زخمی و روحشان خراشیده شده؛
ایران ما را بپذیرد
دیدن آدمهای دور از وطن نهتنها غمانگیز، بلکه محرک وجدان است؛ گاهی فکر میکنم آدم خودخواهی هستم که میخواهم غمی این اندازه مهیب را یادشان بیاورم، اما اشکهای دخترک خودخواهترم میکند و میخواهم بدانم چه بر سرشان آمده که حتی دیدن یک غریبه جانشان را به لرزه انداخته است.
دیدن آدمهای دور از وطن نهتنها غمانگیز، بلکه محرک وجدان است؛ گاهی فکر میکنم آدم خودخواهی هستم که میخواهم غمی این اندازه مهیب را یادشان بیاورم، اما اشکهای دخترک خودخواهترم میکند و میخواهم بدانم چه بر سرشان آمده که حتی دیدن یک غریبه جانشان را به لرزه انداخته است.
نوشتن از اتفاقهای بزرگ سخت است، نوشتن از آدمهایی که در شلوغیهای اطرافشان تنها هستند و خودشان هیچ جایی ندارند که بروند، آدمهایی که نمیتوانند تنهاییشان را حتی ذرهای با کسی قسمت کنند؛ نوشتن از آدمهایی که وقتی حرف از وطن میشود بغضشان میترکد و تمام غمهای پارهپوره شدهشان با اشک به زمین سرازیر میشود.
طالبان که افغانستان را گرفت، مردم افغان دودسته شدند، دستهای که بهاجبار مجبور به ترک ولایت شدند و دستهای که به دلیل داشتن شغل دولتی مجبور به فرار شدند، اگرچه تاکنون هیچ وسیلهای برای اندازهگیری میزان تنهایی ساخته نشده است اما دسته دوم انگار تنهاتر از دسته اول هستند، شاید تابهحال کسی دقت نکرده است که تنهایی اینها حجیمتر است.
تنهایی اینها بهقدری بزرگ است که میتواند به یکی از بزرگترین اتفاقهای جهان تبدیل شود، بزرگترین اتفاق جهان یعنی اینکه وطنت را دوست داری اما تنها یکراه برای تو باقی بماند و آنهم رها کردن است؛ آنها عاشق وطنشان بودند اما آن را ترک کردند و حالا بغضشان با یک حرکت سریع متلاشی میشود، آنقدر ناگهانی و یکباره از وطن دور شدند که تمام بغضهایشان با یاد وطن میترکد، آنهمه شور و اشتیاق و التهابی که در ساختن وطن داشتند همهاش بهیکباره تبدیل به راه شد، قبلش هر کاری برای سرافرازی وطن کردند، اما نتوانستند وطن را حفظ کنند و حالا این نتوانستن تبدیلشده به اندوهی که فلجشان کرده؛ اندوهی که آرامآرام جزئی از آنها شده است و دیگر آن آدم قبل نیستند، اما هنوز وطن را دوست دارند.
دکترهایی که اینجا پسته پاک میکنند
۲ خانم دکتر که در ولایتشان برای خودشان حرفی برای گفتن داشتند از کشورشان گریختند و حالا در یکی از مناطق شهر قزوین به خانهای کوچک پناه آوردهاند، سالها در کشورشان درس خواندند و به طبابت پرداختند و حالا اینجا کنار تشتی از پستههای کور نشستهاند با چاقو پستهها را باز میکنند تا مغزشان دربیاید و بابت هر کیلو مغزی که سالم جدا شود پولی گیرشان بیاید که بتوانند مخارج حداقلی زندگیشان را بگذرانند. کیلویی ۲۰ هزار تومان، کاری که یک کیلو از آن چندین ساعت وقت میخواهد.
آنها بهقدری دلزده و خسته هستند که حتی حاضر نمیشوند من را در خانهشان پذیرا شوند، آنها حتی نمیخواهند داستان زندگیشان نوشته شود که مبادا سرنخی به طالبان داده شود و برای همیشه جانشان را از دست بدهند.
اینجا تنهایی موج میزند و از غریبهها استقبالی نمیشود
برخی از آدمها از تنهایی فرار میکنند و برخی تنهایی فرار میکنند؛ به خانه دیگری میروم؛ خانهای در همان حوالی، از حیاط کوچک و باریکش عبور میکنم، دو اتاق کوچک خودنمایی میکند، خانهای سرد که تنها بخاری که بوی گاز نشت شده از آن فضا را گرفته است حتی نمیتواند کمی گرما به خانه ببخشد، یک فرش و یک موکت به همراه همان بخاری تنها دارایی این خانه است.
زنی هراسناک درحالیکه کودک کوچکی را در آغوش گرفته است و دست کودک دیگرش را در دست دارد، در گوشهای از خانه نشسته، بهقدری خسته است که حتی به استقبالم نمیآید، اینجا تنهایی موج میزند و از غریبهها استقبالی نمیشود، پدر خانواده دکتر است، دکتر نظامی که سالها در مرز افغانستان خدمت کرده و جراحیهای زیادی در دوران جنگ انجام داده است، قبل از طالبان زندگیشان روبهراه بود، اما طالبان که آمد برای حفظ جان به ایران پناه آوردهاند.
سراغ مرد خانه را میگیرم انگار آتشبهجان زن میاندازم، ترس در چشمان زن خانه کرده است، انگار در چشمهایش خاکستر ریختهاند، آثار غمانگیز آرزوهای بیحاصل در آن خوانده میشود، چشمانی که نمیتوان در آنها نگاه کرد، تنها و غریب و دور از وطن؛ مظلومیت فراوانش نمیگذارد که حرفی بزنم، با چشمهایش التماس میکند که یادآوری نکنم چه بر سرش گذشته است.
سرما در وجودش رخنه کرده و بوی گاز خانه را فراگرفته است، ۲۰ روز است که به ایران آمدند، درحالیکه تمام جانش را جمع میکند رو به من میگوید: «وضعیت ما این رقمی است و کسی را نداریم که کمک کند، راه سختی آمدیم، دارایی و ثروتمان را از دست دادیم، شوهرم این روزها پلاستیک جمع میکند».
فرزند کوچکش درحالیکه تکه نانی را محکم در آغوش گرفته است به سمت دیگر اتاق حرکت میکند و نوزاد دیگر در آغوش مادر در حال شیر خوردن است، زن نگاهش را از من برنمیدارد، با هر نگاهش انگار خنجری در قلبم فرو میرود، نگاهی خالی از حس، نگاهی خالی از عشق، نگاهی پر از نفرت و خشم...
خانهشان در ولایت نیمروز افغانستان بوده که همان روزهای اول اشغال شده، شوهرش هم دکتر بود و هم در نظام! مجوزی برای زنده ماندن نداشت، یکبار گیر افتاده بود و هنوز هم آثار شلاق بر بدنش مشاهده میشود، بهسختی گونیهای پلاستیک بر دوش میگیرد، کشیده شدن گونی بر زخمهای شلاق دردش را بیشتر میکند، او سالها به جراحی بیماران پرداخته است و حالا مجبور است از میان زبالههای کشوری غریب روزیاش را بردارد و هرلحظه استرس داشته باشد که مبادا شناسایی و اعدام شود آنهم به جرم طبابت در وطنش!
۲ بار از دست طالبان فرار کردهاند، هر بار ۵۰ میلیون تومان هزینه کردند که فرار کنند اما موفق نشدند، یکشب شبانه به کوه میزنند و این بار با سختیهای زیادی میتوانند به ایران برسند، روزها و شبهای زیادی را بدون آب و غذا سر کردند، «ساحل» فرزند کوچکش نان را طوری در بغلش فشار میدهد و اجازه نمیدهد کسی آن را از او بگیرد که نمیتوانم تصور کنم چه بر سرش گذشته است که اینچنین بیتابانه تکه نان را در آغوش گرفته است.
مادر دستی بر سر کودک میکشد و نگاهم میکند، از رابطمان شنیدهام که ۱۶ نفر در ماشین کوچکی سوار شده بودند، «ساحل» را از پدر و مادر جدا کرده بودند تا به ایران برسند، قاچاق برها گروگانش گرفته بودند؛ یک شبانهروز دوری از «ساحل» و نگرانی از وضعیتش چه بر سر مادر و پدر آورده است، نمیدانم؛ تلخی و سردی نگاه زن اجازه نمیدهد بیشتر از این آنجا بمانم.
در خانه هیچچیز برای خوردن ندارد، مرد همسایه به سراغشان میآید که برای شام به خانهشان ببرد و میگوید تنها آشنایشان ما هستیم، چند روزی خانه ما بودند، تا اینجا را برایشان اجاره کردیم، زن با هراس نگاه میکند و حرفی نمیزند، کودکانش را به خودش نزدیک میکند و انگار حس خطر کرده است؛ مرد بیپروا رو به من میگوید: «شوهر این زن دکتر است، نظامی هم که هست، هر جا شناسایی شود تیربارانش میکنند، لبخندی بر لب دارد و میگوید بیا تا من برایت بگویم چه بر سرشان گذشته است» ترس زن نگرانم میکند تکرار کلمه تیرباران و اعدام از زبان مرد آزاردهنده است، اجازه نمیدهم حرفی بزند و خانه را ترک میکنم، چشمان زن آتشبهجانم میزند، شما تابهحال چشمانی دیدهاید که در آن خاکستر ریخته باشند؟
دیدن آدمهای دور از وطن محرک وجدان است
آنجا را به سمت منزل یکی از نیروهای نظامی افغانستان ترک میکنم، مردی که بارها از وطنش دفاع کرده و از آن روزها ترکشی در پایش به یادگار دارد، اما حالا زخم فرار از وطن بر روحش خراش بیشتری انداخته است، زخم دوری از وطن هیچوقت خوب نمیشود، زمان هیچ زخمی را التیام نمیبخشد، وطن متشکل از سنگ و خاک نیست، وطن متشکل از خاطره و میل است، او بارها برای وطن جانفشانی کرده اما حالا فرار را برقرار ترجیح داده است، نه برای حفظ جانش بلکه برای حفظ وصله جانش.
برای دخترک غمگینی که اشکهایش بند نمیآید، برای کودک دیگری که دیدن من دلهره به جانش انداخته و با یکی از دستانش لبهایش را میکند و با دست دیگرش اشکهایش را پاک میکند، حالا من مهمان خانهشان هستم؛ خانهای دارای ۲ اتاق، یک آشپزخانه بزرگ و یک حمام کوچک، بدون هیچ امکاناتی، تنها یک فرش و یک بخاری در خانهشان دیده میشود، اینجا خانوادهشان ۸ نفره است، پدر و مادر و ۶ فرزند که بزرگترینش ۱۱ ساله است، مادر در گوشهای نشسته و فرزندانش تلاش دارند خودشان را به مادر نزدیکتر کنند تا در امان باشند.
دیدن آدمهای دور از وطن نهتنها غمانگیز، بلکه محرک وجدان است؛ گاهی فکر میکنم آدم خودخواهی هستم که میخواهم غمی این اندازه مهیب را یادشان بیاورم، اما اشکهای دخترک خودخواهترم میکند و میخواهم بدانم چه بر سرشان آمده که حتی دیدن یک غریبه جانشان را به لرزه انداخته است.
۲۰ روز است که از وطن فرار کردهاند، نظامیها بیشتر از هرکسی در معرض خطر بودند، مادر خانواده میگوید: «در کابل خانه از خودمان نبود، طالبان که آمد از ترس به پنجشیر گریختیم، طالبان همهجا را که گرفت آمد به پنجشیر، هیچ جا امن نبود، هر بار آمدند و گفتند پدر از این کجاست (کودکش را نشان میدهد)، گفتم پدر از این نیست، در کوه رفته بود، گفت چند نفر هستید، ما از ترس گریختیم و ۳ شب در کوه ماندیم، آنها که نمیدانستند، مردم راپورت داده بودند که پدر از این، نظامی است».
«از پنجشیر راهی کوهستان شدیم» سخن مادر که به اینجا میرسد؛ دخترک به پشت ستون میرود و صدای گریههای بلندش، برادرانش را به گریه میاندازد، مادر هم اشک امانش نمیدهد و با گریه میگوید «روزهای بسیار بسیار سختی را گذراندیم، به کوه که رفتیم قاچاق برهای پاکستانی ما را میزدند، سه روز به ما آب و غذا ندادند و گفتند نباید صدایتان دربیاید، خیلیها در این سه روز کشته شدند، اگر شکایت میکردی بدن بیگناهمان را با اسلحه میزدند، هر چه داشتیم از ما گرفتند، ما به خاطر مجبوری پدر از این آمدیم، جز خداوند چیزی نداریم و تنها کالای ما جانمان است؛ تا احمد تسلیم نشده بود امیدوار بودیم اما احمد (فرمانده پنجشیر) که تسلیم شد باید میگریختیم، اگر احمد تسلیم نشده بود ما هم میماندیم اما اگر نمیآمدیم جانمان را هم میگرفتند».
شوهرش نظامی است و چهار سال از وظیفهاش مانده بود که طالبان کابل را و بعدازآن پنجشیر را میگیرد، یک روز مردم راپورت میدهند که این خانواده نظامی است، همان روز طالبان پشت درهایشان میآید، تیزهوشی مادر به کمکشان میآید و فرار میکنند، همان روز طالبان با راکتهای پشت سر همخانهشان را ویران میکنند، حالا بعد از گذشت آن روزهای سخت ۶ روز است که به قزوین رسیدهاند و چشمانتظار مردمانی هستند که به کمکشان بیاید.
مادر درحالیکه دخترک را به آغوشش فشار میدهد، میگوید: «پول زیادی با خودمان آورده بودیم نصفش را طالبان گرفت و نصف دیگرش را قاچاق برها، حالا دیگر جز کالای جان کالای دیگری نداریم، پدرشان هم به دنبال پیدا کردن کاری صبح تا شب بیرون از خانه است، اما پای زخمیاش اجازه نمیدهد هر کاری انجام دهد ولی دریغ نمیکند هر کاری که به او میگویند انجام میدهد تا شاید بتواند زندگیمان را دوباره بسازد، اما میترسیم که مبادا بیرون از خانه شناساییاش کنند و بیخبر از ما به افغانستان دیپورتش کنند، میترسیم طالبان او را بکشد».
به پدر خانواده که فکر میکنم یادم میآید من هم مثل او روزهای زیادی با همهچیز سروکله زدم تا همهٔ موانع را شکست بدهم و فقط تو را داشته باشم، وقتی احساس میکنی نمیتوانی موانع را شکست بدهی دیگر تسلیم میشوی و با نداشتنش کنار میآیی، اینها هم با دوری از وطن کنار آمدند و فرار کردند.
برخلاف تصور آنهایی که از افغانستان فرار نکردند، اینها در امان نیستند، اینها از درد وطن در امان نیستند، فکر کن وطنت، خانوادهات، دوستانت، زندگیات در کشور دیگری باشد و تو ناچار باشی مخفیانه در گوشهای از کشوری غریب زندگی کنی، آیا تو در امانی؟ آیا تو درد نمیکشی؟
اگر شوهرم را پیدا میکردند، سرش را ...
این بار به یکی از روستاهای دورتر از شهر قزوین میروم، چند خانواده افغان که همه از یک خانواده هستند با هم زندگی میکنند، زن جوانی که بهخوبی فارسی صحبت میکند با رویی خوش به استقبالم میآید، او معلم و فعال مدنی است که یک موسسه خیریه در افغانستان داشته است، شوهرش نیز نظامی است و سالها در افغانستان خدمت کرده است.
میگوید «یک ماه است که از هرات آمدهایم، قبل از طالبان زندگی معمولی و خوبی داشتیم اما آنها که آمدند همهچیز بهم ریخت، اوضاع خیلی خراب بود، هر شب یکی از دولتیها و نظامیها گم میشدند و معلوم نبود که طالبان چه بر سرشان آورده است، ما دو بچه کوچک داشتیم یکی ۲ ساله و یکی ۵ ماهه، از جان اینها ترسیدیم و فرار کردیم، اگر شوهرم را پیدا میکردند، سرش را میبریدند نمیخواستم این صحنه را ببینم».
در این خانه برخلاف سایر خانوادهها امید سوسو میکند، زن با اشتیاق از روزهایی میگوید که تا نیمروز (یکی از ولایتهای افغانستان) میآمدند و هر بار قاچاق برها پولشان را گرفته و آنها را با خود نبرده بودند، بالاخره دفعه سوم از اسلام قلعه راهی میشوند، از کوههای بلند و مسیرهای صعبالعبور حرکت میکنند، مسیری که اگر کسی در میان کوه و کمر جا بماند محکومبه مرگ است.
زن میگوید: «هر قاچاق بر ۳۰۰ خانواده با خود میآورد که از این میان خانوادههای کمی به مقصد میرسند، یکبار ماشین گشت آمد و ما را پیاده و راننده فرار کرد، قبل از اینکه کاملاً پیاده شویم با سرعت حرکت کرد، دخترم سرش شکست، یک شبانهروز باید پیاده میرفتیم اما نه روی دو پا بلکه سینهخیز، گونیهایی بر سرمان میکشیدند که فقط جای دو چشمداشت، در آن تاریکی و سکوت شب حق نداشتیم هیچ صدایی از خودمان تولید کنیم، کودکان نباید گریه میکردند که مبادا پلیس از وجود ما با خبر شود».
دخترش که تازه از خواب بیدار شده است به سمت مادر میآید، سر بر زانوی مادر میگذارد، درد در چهره مادر هویدا میشود و با خنده میگوید: «من که کودک ۵ ماهه داشتم نمیتوانستم سینهخیز بروم، دو شبانهروز در کوه را با زانو راه رفتم تا به محلی که تعیین کرده بودند برسیم، اگر یواش راه میرفتیم کتکمان میزدند، گشتها از راه دور به ما تیراندازی میکردند، تمام پاهایم زخم شده بود اما حق نداشتم حتی کوچکترین آهی بکشم یا چند ثانیه بایستم، حتی یک زن که عقرب نیشش زد بهقدری دهانش را محکم گرفتند که جیغ نزند که نزدیک بود جانش در برود».
گذشتن از کنار جسد آنهایی که توان عبور از راه سخت، یا گرسنگی و تشنگی نداشتند، ساعتها بیحرکت ماندن، چمباتمه زدن در صندوقعقب یک پژو تنها بخشی از سختیهای راه است، زن میگوید: «در این ماشین کوچکها که شما به آن ون میگویید فکر میکنم، ۷۰ نفر را جا دادند بهسختی جا شده بودیم، به تهران که رسیدیم ما را گروگان گرفتند تا شوهرم ۶۰ میلیون تومان بیاورد، اگر جانمان درخطر نبود نمیآمدیم اما اگر میماندیم و پیدا میکردند سرمان را میبریدند، سفر با این شرایط با بچه زیر ۳ سال و ۵ ماهه سخت است، رها کردن زندگی و خانواده سخت است».
لبخند بر لبانش جان میدهد و اشک در چشمانش میلغزد، دوست نداشته وطنش را ترک کند اما برای حفظ جان فرزندانش وطنش را ترک کرده و نگران خواهرش است که شوهرش مقام بالایی داشته است و هنوز طالبان خانهشان را محاصره کرده است که اگر بیایند تیرباران شوند.
خودش موسسه خیریه داشته است و حالا اینجا حتی لباس تنش را از خیرین گرفته است، همه پولهایش نزد بانک بوده که مصادره شده، دیگر جانی برایشان نمانده است، به فکر مادر و پدرم هستم پیر هستند اگر طالبان بفهمد یا مردم راپورت بدهند که اینها پدر و مادرزن یک نظامی هستند جانشان به خطر میافتد، میگوید همسر من نیروی نظامی و امنیتی است و تبحر دارد اما حالا اینجا باید کارگری کند و چاه بکند، کاری که اصلاً تخصصی در آن ندارد و پولی بابتش نمیدهند، اگر هم شناسایی شود که اعدامش میکنند.
شبها از ترس در خرابه ماندیم
هوا تاریک شده و شب سایهاش را گسترده است اما خبری از شام نیست، همسرش که هیکل ورزیده و قدی بلند دارد خستهتر از همیشه به خانه میآید، شوهرش میگوید: «وضعیت خیلی بد بود هر شب ۲۰ نفر از نظامیها گم میشدند و از وضعیتشان خبری نداشتم، شبها از ترس در خرابه بودیم تا توانستیم فرار کنیم. افغانها تا مجبور نبودند فرار نکردند، آنجا کار نبود و همه گرسنه بودیم، حتی یکی از همسایهها وقتی دید نمیتواند پولی دربیاورد و از افغانستان فرار کند، به خاطر گرسنگی فرزندانش خودش را در خانه و جلوی چشمهای فرزندانش حلقآویز کرد، ما هرروز آنجا مرگ را میدیدیم یا کشته میشدند یا خودشان را میکشتند».
دستی بر سر کودکش میکشد، کودک مریض است و توان ندارد به پدر نگاه کند، مادر کودک را در آغوش میکشد و میگوید: «اگر به خاطر اینها نبود فرار نمیکردیم، از وقتی آمدیم مریض است چند بار بردمش مرکز بهداشت اما معاینهاش نکردند گفتند باید نامه بیاوری، ما که فراری هستیم کسی به ما نامه نمیدهد؛ شوهرم که تمام عمرش نظامی بوده و بهنظام خدمت کرده است اصول کارگری را بلد نیست ، اما حالا دیگر کمی یاد گرفته است، باید تا هفته دیگر ۳۵ میلیون تومان قرض بگیریم که بتوانیم رهن خانه را بدهیم».
چیزی در خانه ندارند و با شرمندگی میگوید: من رسانه را دوست دارم اگر شرایطم مثل قبل بود میتوانستم از شما پذیرایی کنم اما اینجا حتی چایی هم برای پذیرایی نداریم، اما شما بنویسید که ایران ما را بپذیرد، بنویسید که اجازه دهد ما در ایران بمانیم، ما برای جان کودکانمان به اینجا پناه آوردهایم».
همه ما نیاز داریم بهجایی که وقتی حالمان بد میشود به آن پناه ببریم، از خانههایشان دور میشوم و هقهق زنان و مردان زیادی را از درونم میشنوم که دستهایشان برای خداحافظی با وطن هنوز در هوا مانده است و پناهی ندارند، پیشازاین خیال میکردم به هر چیز در جهان پناه بیاوریم در امان خواهیم ماند، اما کافی است انسانها بفهمند بیپناهی.