چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۵۱
شهوت و جنون
آن اواخر دیگر نه دوستی برایش باقی مانده بود و نه کسی که بتواند به او اعتماد کند و حتی نگهبانان کاخ سلطنتی هم رفته و تنهایش گذاشته بودند. با چند نفر از نوکرانش گریخت و بعد از چند روز سرگردانی و اضطراب، در حالی که مدام تکرار میکرد «چه هنرمندی با من میمیرد!» تسلیم واقعیت شد. نرون سال ۶۸ میلادی در چنین روزی خودکشی کرد.
آن اواخر دیگر نه دوستی برایش باقی مانده بود و نه کسی که بتواند به او اعتماد کند و حتی نگهبانان کاخ سلطنتی هم رفته و تنهایش گذاشته بودند. با چند نفر از نوکرانش گریخت و بعد از چند روز سرگردانی و اضطراب، در حالی که مدام تکرار میکرد «چه هنرمندی با من میمیرد!» تسلیم واقعیت شد. نرون سال ۶۸ میلادی در چنین روزی خودکشی کرد.
روزنامه اعتماد نوشت: «نرون هنوز سه سالگیاش را تمام نکرده بود که پدرش را از دست داد و مادرش هم شرایط مراقبت و پرورش او را نداشت. عمهاش او را پذیرفت و دو معلم، یکی رقصنده و دیگری آرایشگر را برای آموزشش به خدمت گرفت. چندی بعد شرایط تغییر کرد و پسرخوانده امپراتور شد و هنوز نوجوانی را به پایان نبرده بود که به امپراتوری رسید. مادرش او را از آموختن فلسفه منع کرده بود زیرا باور داشت «فلسفه با قدرت امپراتوری ناسازگار است» اما شاعری توانا بود و آن قدر خوب مینوشت که بسیاری میگفتند او اشعار دیگران را به نام خود عرضه میکند. اوایل کار نشانههایی فریبنده از خرد و ملایمت داشت. مثلا مالیاتهای عقبمانده را بخشید، کار خبرچینان حکومت را از رونق انداخت و حتی نوشتهاند زمانی که پای حکم اعدام محکومی را امضا میکرد، گفت: «کاش هرگز نوشتن نیاموخته بودم.» تیرداد اشکانی را که طبق توافقات قبلی به رم رفته بود به گرمی و احترام پذیرفت و به او قول داد تا روزی که زنده است دیگر جنگی میان دو دولت درنمیگیرد؛ گویا حتی میخواست سربازانش را از پیشروی در سرزمین آن زمان بدوی بریتانیا منع کند اما نگران از این که دیگران این تصمیم را به ضعف تفسیر کنند از آن منصرف شد. اما خیلی زود آن بخش تاریک شخصیت خود را بروز داد.
درندهخو و ستمگر بود و به مردان و زنان اطرافش نگاهی آلوده به شهوت داشت. سوئتونیوس در کتاب زندگی قیصرها مینویسد: «پسری به نام اسپوروس را اخته کرد و سعی کرد او را به زن تبدیل کند و با جهیز و تور عروس و رعایت همه تشریفات با او عروسی کرد و سپس به همراهی جمعیتی عظیم او را به خانهاش برد و با او مانند زن خود رفتار کرد. کسی لطیفهای نغز در مورد او گفت که هنوز هم بر سر زبانهاست به این مضمون که برای ابنای بشر چه خوب میشد اگر پدر نرون نیز چنین همسری اختیار کرده بود.»
چنان ولخرج بود که خزانه امپراتوری را خالی کرد و خودش و دولت را به تنگنا انداخت. پس از آن نهتنها تصمیم خود به بخشش مالیات رومیها را تغییر داد که شیره ولایات دیگر را هم کشید و چیزی برای کسی باقی نگذاشت. به بازیگری و خوانندگی علاقهای شدید داشت و همه را به زور به تماشای اجراهای خود میکشاند. «وقتی در حال آواز خواندن بود کسی حتی برای ضروریترین کارها اجازه بیرون رفتن از تئاتر را نداشت. از این رو ادعا میشود که در هنگام نمایش او زنان زایمان میکردند و بسیاری که از شنیدن و تشویق کردن خسته میشدند چون درها همگی بسته بود پنهانی از دیوار میپریدند یا خود را به مردن میزدند و برای خاکسپاری بیرونشان میبردند.»
از مادرش که بیشتر از دیگران بازخواستش میکرد دلزده و خشمگین شد و بعد از چند توطئه بینتیجه، با دستور مستقیم جانش را گرفت. بعد از کشتن مادرش، دیوانهتر هم شد و همیشه خوابهای پریشان و کابوسهای هولناک میدید. عمهاش را هم که بزرگش کرده بود کشت و اموال به جای مانده از او را نیز تصاحب کرد. حدود ۱۴ سال فرمانروایی و تقریبا هر چه دلش خواست کرد و روز به روز هم بدتر شد. ستاره دنبالهداری چند شب پیاپی در آسمان روم دیده شد و برخی پیشگویان آن را نشانه مرگ امپراتور تفسیر کردند، مگر آن که وی یکی از بزرگان را به جای خود قربانی کند. نرون به جای یک نفر، چند صد نفر را به شیوههای مختلف سر به نیست کرد و خانواده این مقتولان را هم به تبعید فرستاد. روزی از روزها کسی ضمن گفتوگویی، با اشاره به بیاعتنایی مردگان به دنیای فانی این جمله یونانی را به زبان آورد: «بگذار بعد از مرگم، دنیا در آتش بسوزد.» نرون این جمله را تغییر داد و گفت: «بهتر است بگوییم: در زمان حیاتم» و چنین هم کرد و دستور به آتش زدن شهر داد. «هر چیز ارزشمند و ماندگار که از گذر ایام گزند نیافته بود در شعلهها سوخت و به هوا رفت»، اما خود نرون از روی برجی به شهر نگاه میکرد و مجذوب زیبایی شعلهها آواز میخواند. خلاصه که نظم و سامان امپراتوری را به هم ریخت. سپاهیان سر به شورش برداشتند و بزرگانی که تا آن زمان زنده مانده بودند برای سرنگونیاش باهم متحد شدند. آن اواخر دیگر نه دوستی برایش باقی مانده بود و نه کسی که بتواند به او اعتماد کند و حتی نگهبانان کاخ سلطنتی هم رفته و تنهایش گذاشته بودند. با چند نفر از نوکرانش گریخت و بعد از چند روز سرگردانی و اضطراب، در حالی که مدام تکرار میکرد «چه هنرمندی با من میمیرد!» تسلیم واقعیت شد. سال ۶۸ میلادی در چنین روزی خودکشی کرد.»