همه داستانها از اوجگیری، دانستگی ریاضتها و لجاجتهای آوازهخوان بزرگ خراسان که در یاد تاریخ مخفی موسیقی ایران به جا مانده است ...
به گزارش ایسنا، ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در روزنامه ایران نوشت:
«۱. لعل بدخشان است این. لعل موسیقی ایران که اکنون گوشه بیمارستان جم اغمانشینی پیشه کرده و عشاق خستهجانش در بیرون خستهخانه، شب را تا صبح برایش ترانه دستهجمعی میخوانند. گل سرخ و سفیدم پس کی آیی. بنفشه برگ بیدم پس کی آیی؟ لعل بدخشان بود این. این که به دست صنعتگر روزگار کجمدار ساخته و پرداخته شده و دیگر به بیهمتاییاش ایمان داریم. لعلی که محبوبیتش در موسیقی اصیل ایران بیتکرار است. تا مادر دهر که را زاید و که را پس اندازد که چنین در صوتی بهشتی نامیرا شود. مردی که روزی روزگاری چنان در تلاوت قرآنش غرقه بود و چنان در جهانبینی شریعتیها - پدر و پسر - غوطهور که حتی وقتی علیرضا داداش کوچکترش در مشهد یواشکی به سینما میرفت، از او پنهان میکرد که نفهمد؛ که دلخور نشود؛ که سینما گناهانش را زیاد نکند و فرشته روی دوشاش را نپراند. این تنها سینما نبود که آغشته به جهنم بود او خود مدتها سنتور بیخرکاش را از پدر پنهان میکرد که نفهمد. که دلخور نشود. که سنتور گناهانش را زیاد نکند و فرشته روی دوشاش را نپراند. پیرمرد گمان نکند که آن دنیا و بهشتش را شیخپسرش از دستش ستانده، با آلوده شدن به نُتی از موسیقی مطربی دهه ۳۰. پیرمرد چشمش از برادر ترسیده بود و دوست نمیداشت گلپسرش شباهتی ژنتیک به عمو داشته باشد که صدها هکتار از ملک پدری را به عشوه نُتهای دوزخی باخته بود و مطربان را به اسکناسهایی تر و تازه و سخاوتی بیافسار دور خود جمع کرده بود و آخر و عاقبتش از آن همه ثروت به آنجا رسید که بیمکنت جان داد. نه، این مرد هیچ ترسی نداشت. از اول هم نداشت. تنها هراس اطرافیانش این میتوانست باشد که از این همه محبوبیت وحشتناک، به خود غره شود. همچنان که آن اواخر، آقای مشیری شاعر نگرانش بود. همچنان که وقتی کتایون خانم را گرفت چقدر شماتت شنیدیم ما دوستداران تیفوسیاش که «پس این شازده هم به عموی خوشگذرانش رفته است.» اما داستان عاشقیت شاهقناری با خوشباشیهای افسارگسیخته خانعمو تفاوتها داشت. آدمی که به هنر متعهد تعهد داشت و یک عمر تعهدش را ثابت کرده بود حاشا حاشا اهل عروسکبازی و خودویرانگری از فرط خوشباشی نبود. گیرم مجبور بود در برج عاجاش بنشیند و با گلخانهاش و اتاقی که برای خیل قناریها و مرغ عشقهایش ساخته بود، کیفور شود که هر نکیسایی و باربدی باید چنین باشد.
۲. لعل بدخشان است این. ساخته شده در معادن روزگاران سرسخت و پرداخته شده با ریاضتهای قدیمی خودش. تنها موردی که خوشحالیم از این که نرفته فوتبالیست شود. والیبالیست. یا کشتیگیر. و یک سنتور فکسنی، او را از راه به در و از عالم قهرمانی دور کرده است. مگر ما چند تا حشمت میخواستیم که از سعدآباد خراسان برخیزد. اما این موسیقیدان کارکشته بیبدیل به کل تیمهای ورزشی خراسان میارزید در پهنه افتخار و تکتازی. شاید اگر آن روزهای تنگدستی پدر نبود که برای کمکخرج دانشسرای مقدماتی چشم بدوزد و پسر را راهی روستا کند و آنجا یک سنتور دیوانه تمام زندگیاش را فلج کند نام شجر هم در میان ستارههای دهه ۳۰ فوتبال وول میخورد اکنون. همچنان که اگر داداش علیرضایش به عصر درخشش تیمور غیاثی نمیخورد، شاید او نیز ستاره تاریخی پرشهای ایران میشد. همان علیرضایی که با داداش محمدرضایش مو نمیزند و چند باری که بعد از بازگشتش به تهران در مصاحبت و مصاحبهاش نشستیم کم مانده بود هر که از آنجا میگذرد با داداش بزرگترش اشتباه بگیرد و بگوید جان من یاد ایام را بخوان، کمی هقهق بزنیم! ستاره پرش ارتفاع ایران بعد از آن که گیاهخوار شد و در خارج اقامت گزید و چند سالی هم مدیربرنامههای داداش شد دوباره نمیدانم سر چی بود که برادریشان به هم خورد. پیرارسال همین موقعها بود که وقتی شنیدم آمده ایران، ساعتها ازش فیلمبرداری کردیم. هوس این بود که بفهمیم در این توارث ازلی چه میگذرد که در این دودمان، همه نَسب به قناریان بردهاند و کودکیها و نوجوانی محمدرضا را استخراج کنیم. پرنده پرش ارتفاع مشهد خود ناراضی نبود از این که دوران درخششاش خورده به ظهور بزرگترین پرنده ارتفاع ایران -تیمور غیاثی- وگرنه برای خودش کسی شده بود. پیش تیمور بود که او کم میآورد. نه تنها در ارتفاع که در دوهای سرعت بامانع نیز. با این همه اما شباهتهای دوتا داداش ارشد به حدی است که گاهی رسانههای خامدست عکسهای ورزشی او را به نام محمدرضا شجریان به مردم قالب کردهاند.
تاریخ که صاحاب ندارد. خوب است تصاویر اقبالالسلطان و درویشخان را به نام محمدرضا چاپ نکردهاند که البته آن قد کوتاه اقبال و آن سبیلهای یکوری جسته درویش هم قابل شباهت به این قناری شیک و خوشتیپ نبود. وگرنه از این رسانهها هر چه بگویی، برمیآید. گنجشک را رنگ میکنند جای بلدرچین قالب میکنند. البته فکرش را نکنید که محمدرضا شجریان ورزشکار نباشد. جثه تختهای او را نگاه کنید. او به وقتش والیبالیستی قهار، فوتبالیستی خوشسرعت و حتی کشتیگیری چغر بوده است که همه این هنرهایش زیر سایه خوانندگیاش رفته گاراژ و دیگر درنیامده است. این شاید صحنهای بکر از دهه ۳۰ مشهدالرضا باشد که علیرضا میگوید ایستاده بود توی گل و دروازهبانی میکرده که یکهو میبیند فورواردی ترکهای با سرعت قیژ روی سرش خراب شده است. آنجا نبودیم که فرصتشناسی و تیزچنگی محمدرضا را به چشم ببینیم. اما علیرضا جلوی تورهای بافته استادیوم سعدآباد دیده که برادر در نقش فوروارد قهار حریف چگونه فریبش داده و چگونه دروازهاش را باز کرده است که عمراً در خوابش هم نمیدیده است.
البت که محمدرضا دروازه خیلیها را باز کرده است. آدم نمانده که دروازهاش را باز نکند. برای آن خانواده پرجمعیت نسبتاً تنگدستِ کاسب که پدرِ از دنیا بریده، خود قرآنخوانی عزیز بوده و تنها عشقش همین بود که پسرانش به ردیف، یاسینخوانی بلد باشند و اذانشان ملتی را پای قنوت بکشاند با این که همهشان تهصدایی داشتند اما هیچ کدام نیروی ایزدی صدای محمدرضای نوجوان را پیدا نکردند که از همان اول هرگاه میخواست کتاب آسمانی تلاوت کند پدر را به حظی عمیق فرو میبرد. پدری که فکر میکرد با زایش او آن دنیایش را خریده است بیقدر و قیمت. پدری که وقتی دنیاپرستی برادر را به چشم دیده که دار و ندار پدربزرگ متمول و املاکدار را پای خوشیهای دنیوی زائل کرده است درست برعکس آن برادر، پیچیده سمت احوالات خدایی و رفته از شغل شاگردخیاطی شروع کرده و چنان در کتاب آسمانی غرقه شده که گمان کرده که دنیا دیگر جای زیستن مادی نیست. چنین است احوالات مردان خدا که وقتی بیاعتباری دنیا و لذتپرستی وافر را در چشم برادر میبینند خود راه عوض میکنند و از آنور بام میافتند. حاج مهدی را برادر به این روز انداخت که این پسران را شیخ بار بیاورد. اگر محمدرضا پای گلدسته اذان غایب باشد پس صدای خوش علیرضای سه سال کوچکتر هست که در مهدیه به تلاوت آیات خدایی بنشیند و پدر حظی مضاعف ببرد از این که تکتک تولیداتش ببین چه صوت داوودی غریبی دارند و خدا نکند در تصنیفهای شش و هشتی صداشان را حرام کنند. بعدها نمیدانم او هرگز ربّنای محمدرضایش را هم شنید که چقدر کشتهمرده داشت؟ نمیدانم آن روزها را دید که حتی روزهنگیرهایش هم با این صدا موهای بدنشان سیخسیخ میشد و سفره افطار را برای شنیدن این صدای غمدار غریب دوست داشتند چه برسد به روزهبگیرهایش. چه برسد به کفار قریش که آنها هم با شنیدن چنین ربّنایی، دل و دین از دست میدادند و هلاک صوتی مویهکننده میشدند. چه برسد به مرتدان قبایل آناتولی و سرحدات. انگار خدا صدای پسران حاجی مهدی را بهصورت خانوادگی و توارثی از گلوی زخمی بلبلان اخذ کرده است که اکنون به آخرین سرسلسلهدارشان همایون نیز گوشهای از آن موهبت رسیده و شاید به رایانجان کوچک خانواده شجریان و خوانساری نیز برسد. خدا را چه دیدی؟
۳. لعل بدخشان است این. قناری ابدی ایرانیان که به تنهایی از درویشخان و صبا و طاهرزاده و اقبال تبریز و الباقی قناریان و بلبلان اعصار جلو زده و بر قله موسیقی ایران ایستاده. موجودی غّد و آگاه و مقاوم و ریاضتکش که سر دعوایش با تلویزیون مردمگریز ایران - در هر دو دوره دهههای ۵۰ و ۸۰- به چنان محبوبیتی رسیده که حتی باربد افسانهای بینوا نرسیده بود. اما چه کسی باور میکند که آن مرد موسیقاییِ آزادیخواه، خود روزگاری چنان بستهچشم بود که پدیده سینما را نیز مظهر شّر و پلشتی تلقی میکرد و برادر کوچکترش علیرضا از ترس او حتی سینما رفتن دزدکیاش را هم پنهان مینمود. چه کسی باور میکند که او روزگاری حتی خریدن سنتورش را از پدر مخفی کرده بود. چه کسی باور میکند که همین مرد مقاومی که تصنیفهای اوایل انقلابش روی دست مردم میرفت به جرم خوانندگی در زمان پهلوی، به دادگاه انقلاب فرا خوانده شود و جمشید مشایخی رئیس سندیکای هنرمندان ایران را این جلب کردنها چنان عصبانی کند که در مصاحبه با نشریه جوانان مؤسسه اطلاعات در اعتراض به احضار برخی هنرمندان به دادگاه انقلاب، از ریاست سندیکا استعفا بدهد و علناً فریاد بزند که «بیآبرو کردن مردم از نظر اسلامی جرم است.» فریاد بزند که «آیا شجریان اشاعهدهنده فساد بوده؟ آیا کرم رضایی مفسد است؟ آیا بهمن مفید که در سنگرها جنگیده، باید بیآبرو شود؟» فریاد بزند که «هنرمندان را در ردیف ساواکیها و معتادان گذاشتهاند.»
سر پُربلای این شاهقناری محبوب همیشه در تقابل و ناسازگاری با سلطه بوده است. مردی که ترانههای انقلابیاش را نه آدم بزرگهای اهل تظاهرات که کودکان محصل هم از بر بودند. چرا احضار میشد؟ مگر این او نبود که در اعتراض به وضعیت موسیقی رادیو استعفا داده بود؟ مگر او نبود که علناً اعلام کرده بود در جشن هنر شیراز نمیخواند؟ مگر او نبود که فردای ماجرای ۱۷ شهریور - جمعه سیاه - از رادیو وتلویزیون ایران استعفا داده و حتی کنسرت شوروی را مالانده بود. به نظرم شماها آن زمان در شکم مادر خوابیده بودید. آن زمانها که او دل شیر داشت و جز خدای آسمانها و مردمش جلوی کسی تعظیم نمیکرد. گرچه احضارش به دادگاه انقلاب خیلی زود جمع و جور شد چون بسیاری از سردمداران انقلاب عاشق دلخسته صدایش بودند. او آنجا هم رنجور نشد. آن قدرها که مردمان پچپچهباز و وراج وقتی ازدواج دومش را توی سرش زدند و ما هواداران خستهجانش را شیربرنج کردند. مایی که با موسیقی گروه شیدا و چاووش پیر شده بودیم و با نوارهای دستان و راستپنجگاهش از تعلقات دنیوی آزاد شده بودیم ارواح بابامان. آن روزها که وقتی در اتاقک شیشهای زنروز، آقای خوانساری مدیر هنری این نشریه خانمپسند را میدیدیم که دخترش کتایون خانم زن دوم شجریان شده بود و زخمزبانها از هر طرف به سویش میبارید و او در چشمهایش آرامشی بود بیجواب. آن روزها ما یله در غمبرک زدنهامان، مثلاً سارتر میخواندیم و گوش به صوت داوودی او میدادیم و با خود میگفتیم که بگذار مردم هر چه میگویند بگویند. این صدای دیوانهکننده و رهاینده مهم است یا زندگی خصوصی او؟ ما که با مرغ سحرش، با بنانخوانیاش، با یاد ایامش و با این همه تصنیف غیر قابل تکرارش سحر شدهایم چرا باید وارد این بازیها بشویم. ما عددی نبودیم که او را شماتت کنیم. در آن روزهای کبود هرکس که او را به باد افترا میگرفت که چرا مرغش یاد هندستون کرده است رگ گردن ما دوستدارانش میزد بیرون که ... اما حق ندارید با این بهانهها خَش به صدایش بیندازید.
ما همیشه میترسیدیم از جوانمرگ شدن آوازهخوانهایمان. آوازهخوانانی از عمق تاریخ این سرزمین که لبانشان را علناً بریده بودند که نخوانند. که دیگر نخوانند. و حتی در قبرستان مسلمین کفن و دفنشان نکرده بودند که چرا آوازهایی در توصیف بیاعتباری دنیا از حافظ خواندهاند. سرزمین ما را پیش از آن که حاکمان اهل شمشیر سرزنده نگه دارند قناریهایش نگه داشته بودند. با آوازهایی که از عمق تاریخ میآمد و در پوست و گوشت و استخوان ما نشست میکرد. درویشخان را اگر تصادف درشکه از بین برد، صبا را اگر زخم زبان جامعهای که مطربش میخواند، اقبالالسلطان اگر از هرزروی موسیقی ایران دق کرد، شجر را چه کسی میتوانست از ما بگیرد. چه کسی جز مرگ؟ جز مرگ سلیطه. مرگ هم حتی نمیتوانست. چون جاودانهترش میکرد. چرا که اگر باربد در تاریخ خسرو پرویز بماند پس آوازهای بیمرگی شجر نیز خواهد ماند. حتی سکوت او نیز نوعی موسیقی است. حتی بیتنفسی او نیز نوعی موسیقی است. مثل آن ۶ ماهی که در جوانی دندههایش شکسته بود و تو رفته بود و شکستهبند خراسانی آمده بود نجاتش داده بود. به یاد آورید کنسرت سال ۶۷اش را که آنژین گرفته بود و صدای خروسک میداد گلویش. همه نگران و ساکت در او نگریسته بودند و او به ارکسترش گفته بود «نترسید. با هر جور پدرسوختهبازی که شده، میخوانم.» خوانده بود و کسی هم نفهمیده بود که گلوی قناری حتی اگر تب کند او از پل خواهد گذشت. بالاخره او پسر پدرش بود. پدری به آن درجه از دستپاکی و ایمان. به آن درجه از قرآنخوانی که سینما و سنتور را تاب نیاورد. ورزش را نمیدانم چگونه تاب آورده بود وقتی که دیده بود هر دو پسر ارشدش با شورت ماماندوز در حال شلتاقاند. یکی دارد روی تور اسپک میزند و مردم برایش هورا میکشند و دیگری از روی میلهای میپرد و مردم غرق در بوسهاش میکنند. چرا باید از شریعتیِ پدر پنهان میکردند این جور جوانی کردن را؟
علیرضا گفت میرفته سینما و میآمده میگفته کلاس قرآن بوده است و محمدرضا اولین سنتورش را در جوانی از چشم عالم و آدم پنهانش کرده است. من هرچه قوه تخیل و تجسم خود را تقویت میکردم که این آوازهخوان قهار را در قالب یک کشتیگیر یا والیبالیست و فوتبالیست قابلی مجسم کنم شکست میخوردم. مگر آدمی میتواند همچنان که راستپنجگاهش عطری از مینو داشته باشد، دستانش و پاهایش نیز از قدرتی اهورایی برخوردار باشد. نمیتوانستم جوانیِ ترکهای او را با آن تن و بدن خشکِ لاغرویش، مجسم کنم که دارد روی تشکهای کاهی از دست هر گوش شکستهای میلغزد که فن نخورد و چغر باشد. این بشر مگر به چند هنر آراسته است که در ورزش کم نیاورد، در موسیقی پهلوان باشد، در غزلخوانی لنگه نداشته باشد و آنگاه در خطاطی و سازسازی و کوهنوردی و گلشناسی هم رکب نخورد از عالم و آدم؟
این تا حد اعلای هر چیز رفتن، ریشه در کدام خاستگاه دارد؟ در کدام جهانبینی؟ در کدامین جوهره؟ این که حرف زور توی کتات نرود. این که برای رسیدن به آن صدای بهشتی و آن همه دانستگی موسیقایی باید ریاضت بکشی و مواظب باشی که طوفان محبوبیت زمینت نزند. اینکه برای خواندن یک تیکه ناب، از تهران بکوبی بروی تا اصفهان که ببینی در همنشینی حسن کسایی با صدایت چه خواهد گذشت. این که ماهها و سالها ته و توی دکتر برومند را بکاوی تا نکتهای درباره سبک طاهرزاده بشنوی و در جانت نشست کند. این همه جنگیدن و تسلیم نشدن کار هر پهلوانی نیست. باید یاد بگیری که آدمی باید برای دیگرگونه بودن دیگرگونه هم زیست کند. آدمی که میخواهد نه مثل اقبالالسلطان بخواند، نه مثل میرزاطاهر، نه مثل تاج، نه مثل بنان، اما از هر کدامشان هم عطری در صدایش دزدیده باشد که جان ملت را مدهوش کند چگونه بنیبشری است آخر؟ گیرم سهگاه بنان را چنان از صمیم قلب بخوانی که خودش بگوید: «باز این پسر ادای منو درآورد.» این که زیرساختهای روحی و ذهنیات را یکجوری تقویت کنی که عمیقاً درک کنی که نباید در آن تکرر مکررها توقف کرد. چنین است که وقتی صدایش خانههای جنوب و شمال سرزمینش را فتح کرد و خِیل این پرولتاریای لَخت و پَتی موسیقی که از میمون هم تقلیدکنندهترند دنبالهروی او شدند - انگاری که همه از او تکثیر شدهاند - تنها به یک جمله پناه برد که «آه دلم لک زده برای صدایی که مثل من نخواند.»
چرا این روزها همه به دنبال مشابهسازی خود با یلاناند؟ چرا همه فیک شدهاند؟ چرا همه دوست دارند قلابی باشند؟ تأثیر صدای مینویی او که از قلههای مهگرفته برمیخاست چنان بهوقت بود که حتی اگر او در عمرش فقط میتوانست ترانه «تفنگت را بر زمین بگذار» را بخواند باز برای سبقت از درویش خان و ویکتور خارا کافی بود. یل تکافتادهای که متعلق به خیل خسان و خاشاکان بود از قدغن شدن صدایش به امضای مدیر آنچنانی تسلیم نمیشد. همچنان که در دوران جنگ هم که کنسرتی در اروپا میگذاشت و مراسم آوازهخوانیاش را بچه مجاهدینها به این خاطر برهم میزدند که تو به نفع رژیم میخوانی پا پس نمیگذاشت. او موری نبود که با دیدن این مارها بلرزد. وقتی تهدیدش میکردند که کنسرت بینالمللیاش را با بمب منفجر میکنند او باز به حنجره زخمیاش پناه میبرد. فرقی نمیکرد. خطاب به همه نااهلان صدایش را بلند میکرد. چه اینجایی، چه آنجایی. چه در تهران، چه در استکهلم موسیقیپروری که زنی فربه از وابستگی او به نظام میگفت و فریاد میزد که در حرامشدگی موسیقی، تنها تویی که میخوانی. تنها تو. و او چشمهای عسلیاش را به زن میدوخت و اجازه میخواست که به افتخار مردم حاضر در کنسرت تنها یک تصنیف بخواند و تمام کند. کنسرت به آخر میرسید و گلّهگلّه دیوانه زنجیری تمام دستگاههای موسیقایی و میکروفنها را خرد و خاکشیر میکردند و میرفتند و او آنگاه از خود میپرسید خدایا من در کدام جهان نافهم به دنیا آمدهام که هیچکس صدای هیچکس را نمیفهمد. خدایا اسم دیگر رواداری چیست که به اینها بیاموزم و آموخته شوم. آنجا مردمانی خشونتپرور چنین تیکهپارهاش میکردند و اینجا او را با عنوان «خواننده دورهگرد» مسخره میکردند. کسی نبود که بپرسد ای مرد! ای شاهقناریِ قناریهای لال و کور! تو چه کشیدی از دست این زمانه نااهل؟ از دست کلاغان و زاغان؟
۴. قناری اصیلخوانی که بعدها سوگلی مردم میهناش شد ورزشکاریاش را از پیست دوومیدانی آغاز کرد. از پرشها. از پریدن به سمت آسمان. تن به آبی آسمان سپردن. آن زمانها پرشهای بدوی ارتفاع و سهگام از کلکلهای بچه محصلها برمیخاست. جغلههایی که بعد از پر کردن چاله پرش با خاک ذغال و خاک ارّه که محل فرود آمدن آدم را نرمتر کند به پرواز درمیآمدند. چالهای که پرنده وقتی از آنجا بیرون میآمد، شباهتی تام و تمام به عمو نوروز صورتذغالی داشت. روزهایی که پرندگان ارتفاع با خود کلی کاه و متکا و پتو و بالش میآوردند که بریزند در چاله پرش تا هنگام زمین خوردن، ملاجشان عیب نکند. از میان این پرندگان اما برادران شجریان هم برای خود آبرویی داشتند. پسرانی که ابتدا در «کوچه نو» مشهد کلاس قرآن میرفتند و اذان میدادند و گاه در دانشسرا دنبال توپ نیز میدویدند. صدالبته علیرضا شجریان که سه سال از محمدرضا کوچکتر است، نفر دوم پرشها بعد از تیمور بود. همان علیرضا که پارسال پیرارسال وقتی به ایران آمد، تعریف میکرد که «داداش محمدرضا از بسکه مذهبی بود، دوست نداشت حتی من به سینما بروم. منم هرگاه سینما میرفتم بهش میگفتم رفتم ورزش.» همان محمدرضایی که میتوانست چیزی در حد حشمت در فوتبال خراسان باشد ناگهان با عاشق شدن به یک سنتور شکسته، راهش را از ورزش جدا کرد و به سمت موسیقی کشاند. شاید خدا خود میخواست او قرنها در موسیقی ما سلطنت کند که آن سنتور شکسته ابوالحسن را سرراهش قرار داد. شاید خدا به سلطنت او در موسیقی باور داشته که سال ۴۴ از ما نگرفتش. آن سال سیاهی که وقتی زمین خورد و سه دندهاش به طرف داخل شکست و قدرت تنفسش را از دست داد و اگر آقای افتخاری شکستهبند ماهر خراسانی زود نرسیده بود، به خفگی کامل میرسید و پادشاه قناریان لال از دستمان میرفت. شکستهبند نورانیصورت تن او را با لیوان بادکش کرد و دندههای شکستهاش را بیرون کشید و نفس دوباره به قناری برگشت ... او با آن ریه خراب شش ماه نه ورزش کرد نه آوازی برای صنمی خواند تا این که خدا او را به قناریها پس داد. خدا او را به دودمان حاج علیاکبر پس داد. علیاکبر چه میدانست سالها بعد نوهاش در موسیقی شرق پادشاه قناریان خواهد شد.
۵. عصاره صدای ایلیاتی حاج علیاکبر که ریشه طبسی داشت به پسرش شیخمهدی رسید که هیچ کاری را بیشتر از تلاوت آهنگین قرآن دوست نداشت و از او نیز به کودکی محمدرضا نام انتقال یافت که وقتی به دنیا آمد خراسان بزرگ در تیول لشکر روس بود و جنگ جهانی دوم شیپور بدبختیاش را در سراسر جهان نواخته بود و قناریان از شاخهها گریخته بودند. آن ۴۲ هکتار زمین و باغی که حاج علیاکبر در زمینهای قاسمآباد به یادگار گذاشته بود -صرفنظر از ثوابی که در بنیان گذاشتن چند مسجد و حمام و مدرسه و مکتب و آبانبار برده بود - میتوانست محمدرضا شجریان و نوادگانش را تنآسا بار بیاورد و آیندهاش را بسازد. اما مهمتر از این املاک، ژن استثنایی صدای علیاکبر بود که میتوانست برای نوادگانش به ارث برسد و خانماناش را خوشحال کند. در علم توارث اگر حاج علیاکبر آن صدای ساحرانه را نداشت که وقتی در کویر طبس میخواند بلبلان و قمریان دور سرش روی شاخهها جمع میشدند که این کیست این کیست که دست روی ما بلند کرده است، اکنون به خسرو آواز ایران و همایونش چه میرسید؟ گیرم هکتارها زمین. گیرم باغهایی درندشت. اما کدام زمیندار بزرگ این افتخار را دارد که وقتی سر روی بالش میگذارد و به خستهخانه میرود مردم سرزمینش دم بالین او تا صبح دستهجمعی آواز بخوانند و لای نُتهای کبود نیز هقهقشان بپیچد. گیریم که آن همه زمین و باغ و ملک و مستغلات به سیاوش بیدگانی و داداشها و آبجیها و همایون و مژگانش هم میرسید. خب چه میشد؟ اینها نهایتش زمیندار و فئودال میشدند دیگر؟ چه میکردند برای ایران؟ چه میکردند که نام علیاکبر طبسی زنده بماند؟ بالاخره یکی پیدا میشد که تفکرات خیامی مخاش را میسوزاند و کل ثروت پدربزرگ را در راه عیش و نوش بادهوا میکردند. مگر نه این که پسر دیگر حاج علیاکبر همه آن داراییها را پای خوشگذرانیهایش آتش زد؟ مهمترین سرمایه علیاکبر اما توارث صدایش بود. نسب بردن به قناریان. اگرچه ژن خوشگذرانی عموی شجر نیز از او به تناوب و به میزان محقری در این دودمان به ارث رسیده است. از مردی که اولین اتول را به مشهد برد و جماعتی با چشمهای چهارتا چهارتا به چراغهای قورباغهایاش نگاه کردند. مردی که ملک فروخت و راه به راه ساززنضربیهای خوشعیش پایتخت را دعوت کرد خانهاش و بهشان گفت بزنید و خاموش نباشید که هر چه لعل میخواهید به پایتان خواهم ریخت. چنین خوشباشیهایی بدیهی است که از ته و تویش آلودگی به قمار هم راهی بجوید که دیگر آنگاه از آن همه دارایی علیاکبر طبیعی است که هیچ نماند، به جز آهی سرد و حتی هوس قماری دیگر. همچنان که هیچ از آن نماند که چکه کند روی دست آن یکی برادر. حاج مهدی. بابای محمدرضا و علیرضا و خواهرانشان سلطنت و زهراسلطان. هیچ از آن نماند و آخرکار در غل و زنجیر شد. «محبوس عشقهای توام بیشتر بمیر.»
در چنین رویگردانی روزگار بود که حاجمهدی پدر شجریانها که میتوانست املاک دار بزرگی باشد رفت شاگرد خیاط شد و هنگامی که مغازه خیاطیاش در زمان حمله متفقین به ایران به دست مردم گدا گشته غارت شد او به این فلسفه پناه برد که خدایا نکند در طالع ما هیچ گونه آرامش مادی و استعداد مالاندوزی نباشد و رفت که ترک لذتهای دنیوی کند و عاقبتش را با تلاوت خوش قرآنش بسازد. وقتی از دنیا و تعلقاتش میبری و بریده میشوی و جهان کوچک آدمی در آیات آسمانی تلخیص میشود باید پسر پنج سالهات را نیز با آن آشنا کنی. جوری که وقتی کمی قد بکشد و برود اذانهای ظهر و غروب را از بلندگوی مهدیه حاجی عبادزاده بخواند همه اهل محل بگویند این دیگر کیست. این دیگر چیست. این صدا از کجای مینو میآید؟ نه تنها محمدرضا که هر وقت هم او نبود علیرضا حاضر به یراق بود که جور برادر بکشد. چنین غرقهشدنی در تلاوتهای یک کتاب عظیم الهی طبیعی بود که محمدرضا را دو سال از درس بیندازد و در مدرسه مردود کند. چنین شد که حاجمهدی نظر به ادامه تحصیل فرزند قاریاش نداد. مومنی غرقه در نماز و قرآن که انگار سر مادیاتپرستی برادر با هر چه تعلقات و لذایذ دنیوی بود سر لج داشت و از لحاظ مالی حتی نمیتوانست بدیهیات فرزندانش را فراهم کند. چه برسد به هزینه مخارج تحصیل قناری اصلیاش. چنین شد که محمدرضا را فرستاد دانشسرای مقدماتی که با برخورداری او از کمک هزینه ماهانه ۷۵ تومنیاش خیالش از بابت او راحت شود. معلم جوان روستای رادکان وقتی تابلوی مدرسه خواجه نظامالملک را خواند به این نکته فکر کرد که خواجه و خیام و حسن صباح سه رفیق جان در یک قالب بودند که عهد بسته بودند هر کس به جایگاهی عظیمالشأن برسد بقیه را نیز به تنآسایی برساند. مثلثی که بعدها در زندگی شجر در قالبهایی از لطفی و مشکات و سایه، نمود یافت اما اینها هیچکدام نه خواجه بودند نه حسن صباح و نه خیام. اینجا گاه شاعرسالاری، جای خود را میداد به خوانندهسالاری و آن یکی جایش را به نوازندهسالاری و کار خدا بود که در اینجا رفیقی رساند ابوالحسن نام که معجونی از سطح تفکر و ایستادگی و اعتماد به نفس سه تفنگدار «صباح و خیام و خواجه» بود و اگر او نبود اکنون هیچ قناری با نام سیاوش بیدگانی در موسیقی ملی این مملکت چنین خریدارانی نمییافت که شب تا صبح دم بالینش مرغ سحر بخوانند و هقهق بزنند. در چنین شرایطی که معلمی جوان از خردهفرهنگی آمده بود که رادیو را هم حرام تلقی میکرد چگونه میتوانست در حرامیات غرقه شود و به تصنیفی، دل از عشاق تاریخ برباید؟ همان دستگاه فکسنی رادیو که دریچهای غریب به رویش باز کرد و در شبهای دانشسرا مونسش شد تا با شنیدن زمزمههایی از برنامههای گلها و ساز تنها، به زمزمه بنشیند و از گناه آوازخوانی شرم نکند. اگر رادیوی ابوالحسن نبود او شاید فوتبالیست خوبی میشد و در کنار حشمت، افتخار ابومسلمیان سیهپوش خراسان.
اما ابوالحسن کریمی تمام باورهای او را بسادگی شکست. وقتی به همراه خود سنتوری شکسته بسته آورد و شجر با دیدن سیمهایش، رؤیای گیسوان لیلیاش را در آن دید. اگر ابوالحسن به او اصرار نمیکرد بخوان. به او نمیگفت که پسر در صدای تو چیزی هست که آواز آدمیان نیست و از حوالی پریان میآید. اگر سنتور و رادیویش را نمیآورد چه میخواستیم به خیل فوتبالیستهای خراسان بازیکنی معمولی با بدنی ترکهای اضافه شود. در آن روستای رادکان بود که این دو رفیق دور از چشم حاجی مهدی، به کوه زدند و خواندند و قناریها سر راهشان جمع شدند. سنتوری که آنقدر با گیسوان سیمهایش بازی کردند که بالاخره صدای دیلینگدیلینگی ازش درآمد و ترانه سیمینبران را در دستگاه شور به نوا کشاندند و دیگر آن سنتور ابوالحسن تبدیل شد به تمامیت زندگی شجر. حالا قناری خوشذوق خراسان چوب توت پیر به دست میگرفت که رنده کند و سنتوری تازه بسازد بلکه از آن آواز ناخوش و دلخراش سنتور ابوالحسن نجات یابد. چه درختان توتی که ویران نکردی. چه انبارهای چوبفروشانی که به هم نزدی. چه الوارهایی که برای ساختن سنتوری عشقی، کشانکشان به خانه نیاوردی. در روزگارانی که یکدانه سنتور قابل در کل خراسانش یافت نمیشد تو برای یافتن یک درخت توت مرده چگونه و در سایه کدام عشق اثیری توانستی به نجاران التماس کنی و به شاگردنجاران دستخوش بدهی و بعدش بنشینی صدتا میخ نمره شش را آنقدر سوهان بزنی که گوشیها و خرکهای سنتور را فراهم کنی. پسری که غیر از ژن خوشالحانی البته ارث لجاجت غریبی را نیز از پسران یکدنده حاج علیاکبر به ارث برده بود که از همین مقطع وجود سرسختش را میپروراند. اگر عمو در به باد دادن ملک و مستغلات پدری آنهمه بیپروا و لجوج و افراطی ظاهر شده بود این برادرزادهاش هم در ساختن سنتور خودش را میکشت و پا پس نمیکشید. بعدها او چنین ریاضتهایی را در جمعآوری ردیفها و ترانههای بربادرفته سرزمینش از خود نشان داد. اما اینجا مهم کاشف استعدادهای آدمی است. او را نه در والیبال نه در فوتبال و نه درکشتی کسی کشف نکرد اما خدا ابوالحسن کریمی را سر راه او قرار داده بود تا قلههای کشف نشده را نشانش دهد. ابوالحسن اگر نبود چه کسی این همه اهل سماجت پیدا میشد که سال ۴۵ دست شجر را در دست بگیرد و کشانکشان ببرد طهران که الّا و بّلا باید برای امتحان شورای موسیقی به رادیو برویم. برای معلم شرمروی خراسانی یک نگاه سرد کافی بود که سوار اسب غرورش شود و به خراسان برگردد اما روزگار، یکی مثل ابوالحسن در کنار او میخواست که اگر از در بیرونشان کردند از پنجره برگردد. شاید اگر آن روز نگهبان میدان ارک آن دو را پیچانده بود ما برای همیشه بیشجر میماندیم. اما ابوالحسن ترفند بلد بود. ترفندی زد که نگهبان فردا راهشان دهد و اگر آن دو را در اتاق شورای موسیقی مثل توپ فوتبال چرخاندند ناامید نشود. شجرِ نازکنارنجی زود خسته و دلرنجه میشد اما خدا ابوالحسن را گذاشته بود که یأس را از صورت او دور کند. با تحکم گفته بود که ما بدون پخش صدای تو از رادیو، از اینجا نمیرویم. خاطرجمع باش. در دو دیدار اول ناامیدانه ساختمان ارک را ترک کرده بودند اما تمام امیدهاشان به دو روز دیگر موکول شده بود. به حضور در جلسه شورای موسیقی و امتحان دادن در محضر غولهای موسیقی. حالا مجسم کن که مشیرهمایون (شهردار سابق تهران) ملاح، تجویدی و نهنگهای متبختری دورتا دور نشستهاند و برای امتحان معلم خراسانی از او میخواهند بیات ترک بخواند. از او میخواهند ضربی بخواند. هرچه میگویند میخواند اما وقتی تجویدی تقاضای تصنیفخوانی میکند انگار که به شجر برخورده باشد میگوید ابداً ابداً من تصنیف نمیخوانم! انگار که تصنیف حرمت موسیقی ملی را خدشهدار میکند. مگر جغلهبچهای در ابتدای راه میتواند به تجویدی و استادهایی چنین عظیمالجثه بگوید تصنیف نمیخوانم؟ وقتی از جلسه امتحان بیرون آمدند و قرار شد دو هفته دیگر بیایند جواب را بگیرند شجر غمگین و مأیوس بود. نه تنها از بابت اینکه جواب سربالایی به تجویدی داده است. درد این است که مفلسان خراسانی پول دو هفته اقامت در پایتخت را از کجا جور کنند؟ شجر اصرار میکند که برگردیم مشهد. ابوالحسن نوچ که نوچ. باید در تهران بمانیم. جای تو تهران است نه مشهد. از اینجا تکان نمیخوریم. شجر میگوید تابلوهای برنجی که سفارش گرفتهام ناتمام مانده در مشهد. برویم تکمیلش کنم تحویل صاحبکار بدهم. باز ابوالحسن نوچ که نوچ. میگوید من از فردا میافتم دانه به دانه مغازهها پرس و جو میکنم که سفارش خطاطی بگیرم برایت.
خدایا از این رفیقها به همه برسان. خدایا چرا نسل چنین رفقایی را ملخ خورد. خدایا مردی که آن همه پایمردی کرد تا سفارشهایی از جنس تلق و پلاستیک برای همکارش بگیرد و شجر را وادار به ساختنش کند تا پول اقامتشان دربیاید از کجا میتوان سفارش داد که برای تکتک نوابغ بفرستی؟ دو رفیق غربتزده یک ماه تمام در تهران سوسه آمدند و ماندند. کار کردند. تابلوسازی کردند. در تشکهای چرکگرفته مسافرخانههای ناصرخسرو شب را صبح کردند تا اینکه سر ماه برسد و بروند جواب رادیو را بگیرند. دل توی دلشان نبود. نگهبان گفت رادیو بودجه ندارد برای استخدام شما. ابوالحسن گفت کسی از شما توقع حقوق ندارد که. رایگان میخواند این بشر. نگهبان عصبانی شد که من چکارهام؟ شورای موسیقی گفته. پس دو مرد دلشکسته جاده تهران-مشهد را در پیش گرفتند. و سال دیگر وقتی که نوار سهگاه با صدای شجر را دست داوود پیرنیا رساندند رادیو فهمید که با چه استعداد غریبی طرف است. استعدادی یکدنده اما خوشالحان و اغواکننده و عمیق و ساحرانه. چنین شد که یک روز هم نهنگی در حد بدیعزاده مثل قاشق نشُسته هراسان وارد اتاق هوشنگ ابتهاج شد و با حیرتی غریب گفت «آقا در اتاق شورای موسیقی جوانی اومده بود آواز میخوند که صدایش از اینجای پیانو تا اینجاش بود!» (چیزی در حدود سه چهار اکتاو را با دست نشان داده بود) نامش چیست؟ سیاوش بیدگانی. از شرمرویی دارد میترکد. فریدون مشیری یادش مانده بود که جوان شرمرو هر روز میآید در واحد تولید موسیقی، نوارهای پر از خشخش قمر و ظلی و تاج و طاهرزاده را گوش میکند و خسته نمیشود. تمام صبح تا شب، کلهاش را چسبانده به صفحات پراز خشخشی که در دل آنها نوای غولها از اعماق تاریخ از آن میآمد.
۶. قناریها زود عاشق میشوند. مخصوصاً شاهقناریها. عشقی که سیاوش به معلمی به نام فرخنده گلافشان پیدا کرد مهرماه قوچان سال ۴۰ را زیبا کرده بود. سفره عقدی برقرار شد و مرداد ۴۱ مجلس عروسیای. این بار در مشهد. عقدنشینها و ینگهها و مشاطهها چه میدانستند که در طالع این عروسی اصیل محصولی مرکب از سه دختر و یک پسر دیده میشود و از میان آنها نیز همایونی برخواهد خاست که جاودانگی صدای پدر را ادامه دهد. مشاطهها چه میدانستند که دخترها - فرزانه و افسانه و مژگان - در نقاشی و باله و ژیمناستیک و تنها پسر خانواده در موسیقی استعداد خواهند داشت. چه میدانستند که همایون ۱۸ ماهه چنان عشقی به موسیقی پیدا میکند که هر جا با کودکان همسال به بازی مینشیند با شنیدن موسیقی پدر بازی را ترک میگوید و در گوشهای به تماشای صاحبصدا حیران میشود. معلم سنتورباز روستای رادکان اما غیر از درس دادن کارهای ذوقی دیگری هم برای کمک خرجی خانواده میکرد. او برای یر به یر کردن بدهیهای مراسم عروسی خطاطی میکرد و شب تا صبح با حروف برنجی و مسی و آلومینیومی ور میرفت. در آن دوره چه تابلوهایی که ننوشت. خوش به حال مغازههایی که تو نویسنده تابلوهای بالای سرشان باشی. مردم با دیدن دستخطش کف میزدند. همچنان که در سومین دوره جشن طوس در اواسط دهه ۵۰، سی دقیقه برای آوازش کف زدند. مگر ۳۰ دقیقه هم میتوان یکسره کف زد. چنان جان مردم را با صدایش به بازی گرفته بود که در نهمین جشن هنر شیراز هم مردم آن قدر دست زدند که او هر چه تعظیم کرد قطع نکردند. اگر دقت کنی هنوز دارند دست میزنند. در درازای تاریخ دست میزنند. برای شاهقناری قناریهای لال هرچه دست بزنی کم است. قناریها خود قدرش را میدانند و از مجالست او لذت میبرند. نشان به آن نشان که در اتاقی که در خانه تهرانپارساش برای قناریها و مرغ عشقهایش ساخته بود آنجا پرندگان از چهچهه صاحبخانه حیرت میکردند و از خود میپرسیدند این کیست که صدایش از جنس گلوی بریده ماست؟ این کیست. این کدام پرنده بهشتی ست ای جماعت؟ قناریان لال میشدند بلکه از زبان او بشنوند حدیث نینوا و شور و افشاری را. و این رابطه عاشقانه با قناریان به آنجا رسید که او خود یکبار در سفر به آناتولی از شرق تا غرب ترکیه را راه عوض کرد تا به دیدار قناریانی برود که میگفتند آوازشان در دنیا غریب است و همتا ندارد. آنجا نیز قناریان آناتولی وقتی زمزمه زیرلبیاش را شنیدند از سخن گفتن باز ایستادند و آب و دانه فراموش کردند.
۷. من اکنون در میان خرت و پرتهایم چند روزنامه قدیمی را از او به یادگار نگه داشتهام روزنامههایی زرد که مال آیندگان اوایل سال ۵۸ است و در سه شماره با لطفی و شجریان و علیزاده به گفتوگو نشستهاند. مصاحبهها مال اواخر اسفند ۵۷ است - حدود یک ماهی بعد از پیروزی انقلاب - و در روزهای ۱۸ تا ۲۱ فروردین ۱۳۵۸ در صفحات هنری آیندگان چاپ شده است. آن روزها در همین مصاحبهها، تازه رو میشود که گروه موسیقایی آنها چگونه بعد از ماجراهای ۱۷ شهریور از رادیوتلویزیون ایران استعفا داده و در اعتراض به کشتارها به سفر مهم فستیوال اتحاد جماهیر شوروی که قرار بود ۲۱ شهریور ۵۷ برگزار شود و گروه چاووش در مسکو کنسرتی برگزار کند نرفتهاند. این مصاحبه ها از آن نظر برای من عزیز بود که میتوانستم با دیدگاههای موسیقایی و جهانبینی انقلابی موزیسینهایی چون شجریان، محمدرضا لطفی و حسین علیزاده آشنا شوم. خب آن روزها دیدن این شوروی که قبلهگاه بسیاری از روشنفکران چپ ایران و جهان بود چیزی در حد رؤیا برای هنرمندان بود. رؤیایی که بعدها با فروپاشی شوروی شکسته شد و عمر انقلابیون بسیاری را تباه کرد. در این گفت وگو، سه تئوریسین بزرگ موسیقی اصیل ایرانی نه تنها درباره مختصات موسیقی مردمی زمانه سخن میرانند بلکه از این ماجراها پرده برمی دارند که کشتار ۱۷ شهریور باعث شد لطفی فردای آن روز استعفانامهاش از رادیو را تقدیم مدیرانش کند. او در بازگشت به نزد گروه چاوش با خود در یکی به دو بوده که چگونه به تیم خبر بدهد که به سفر نمیآید که میبیند بسیاری از اعضای گروه وضع روحی خرابی دارند. بعضیها گریه میکنند و برخی تحتتأثیر داستان ۱۷ شهریور از خود بیخود شدهاند. در چنین فضایی است که آنها تصمیم میگیرند دستهجمعی نامهای بنویسند و از رادیو تلویزیون ایران استعفا داده و عطای سفر به شوروی را به لقایش ببخشند. لطفی در ابتدای این مصاحبه برای هوشنگ ابتهاج مایه گذاشته و مینویسد«او در این سالها همه نیرویش را برای حیثیت موسیقی ایران گذاشت. دستگاه جرأت نمیکرد به طور مستقیم از او چیزی بخواهد و در موارد غیر مستقیم نیز او همیشه با مانورهایی از زیر بار این مسائل شانه خالی میکرد. ما میدانستیم که او قضایا را به نفع ما حل میکند. اگرچه به دستگاه دروغ بگوید. همچنان که بارها و بارها این کار را کرد. در حقیقت او خودش را سپربلا میکرد تا یکجوری ما را از دستگاه جدا نگه دارد.» در ادامه حرفهای لطفی شجریان در تشریح وضعیت موسیقی روز میگوید «من از سال ۴۵ که به رادیو آمدم همیشه در اقلیت بودم و یک نفری کار خودم را میکردم. برنامهای را که دوست میداشتم شرکت میکردم. در همان زمان از طرف رؤسای وقت ادارههای رادیو و بعد تلویزیون اجحافها و زورگوییهایی میشد اما من با همان روحیهای که داشتم به این رفتارها توجهی نمیکردم. کارشکنی میکردند. حتی بدون جهت، دستمزد کم مرا قطع میکردند.
همه اینها را تحمل کردم تا آقای ابتهاج به رادیو آمد. پس از یکی دوماه ایشان با روحیه من آشنا شدند. چون هدفمان یکی بود به شدت شروع به پیگیری هدف کردیم. میخواستیم موسیقی را نجات دهیم. در آن سی ساله خیلی از کسانی که سنگ موسیقی را به سینه میزدند - اعم از خواننده و نوازنده - موسیقی را به آن نوع موسیقی بزمی که از قدیم همیشه در مجالس درباریان و اشراق اجرا میشد کشاندند. موسیقی میبایست میان مردم میماند. موسیقی روحانی را عرض میکنم. موسیقیای که به آدم خلوصی میدهد و انسان را به تفکر و تعمق وامیدارد. عدهای تمام موسیقی را تحریم کرده بودند و عدهای متعصب آن را طرد میکردند. در نتیجه این موسیقی به دربار و مجالس اشراف کشیده میشد و معلوم است که آنها هم غمی نداشتند و موسیقی فقط برایشان جنبه حال کردن و وقتگذرانی و شبزندهداری داشت. هنرمندان ما هم از قدیم اغلبشان - شاید ۹۰ درصدشان، ۹۵ درصدشان - به این مجالس وارد میشدند و موسیقیای که ارائه میکردند مخصوص همین مجالس بود. این افتضاحی که در موسیقی ما درآمد به خاطر همین مجالسی بود که هنرمند ما را منحرف میکرد. هنرمند به جای اینکه خودش اصالتی داشته باشد و هنر خودش را ارائه بدهد آن چیزی را که شنوندگان آن مجالس میخواستند ارائه میداد. در آن مجالس نیز همه چیز برای آنها فراهم بود. از گرفتن امتیازها تا درآمد و شهرت. و اینها از طریق دستگاه از طریق دربار و اشراف مخصوصاً رادیو و تلویزیون همیشه پشتیبانی میشدند. خیلی وقتها بود که اگر من آوازی میخواندم میگفتند شجریان میخواند اما صدایش حال ندارد. خشن میخواند. اما عدهای نیز عکس این عده فکر میکردند. اما این چیزها برای من مطرح نبود. برای من ماندن موسیقی مهم بود. و ماندن این گوشههایی که در تاریخ بین اساتید دست به دست شده است. و به هیچ وجه نمیشد آنها را حفظ کرد و نگه داشت. مگر با یاری گرفتن از اساتیدی که عمرشان را کردهاند، آردشان را بیختهاند و الکهایشان راهم سر میخ آویختهاند و کنار نشستهاند و به هیچ کس نیز اعتماد نمیکردند. جلب اطمینان اینها و یاد گرفتن چیزی از ایشان خیلی سخت بود. خوشبختانه من تا حدی توانستم این کار را بکنم. از سال ۵۳ که گروه شیدا تشکیل شد ما باهم کار میکردیم. اما به تدریج فهمیدم اصلاً سیاست دستگاه این نیست که این طور گروهها زیاد مورد توجه قرار بگیرند. از طرفی گروه شیدا انگار خار راه عدهای از موزیسینهایی بود که در رادیو بودند. در واقع ما از هر طرف مورد غضب قرار گرفته بودیم. پنهانی بود اما ما احساس میکردیم موضوع چیست. تا اینکه کار به جایی رسید که من سال ۵۶ احساس کردم دیگر بیشتر از این نمیتوانم دروغهای دستگاه را باور کنم. به آقای ابتهاج گفتم که دیگر نمیتوانم کار کنم. چون سالهاست من با این دستگاه کار میکنم و با آنکه فکر میکنم بهترین موقعیتی است که کار میکنیم اما متأسفانه میبینم با وجود آن که در ظاهر میگویند ما این گروه را میخواهیم و به جشن هنر دعوتمان میکنند و هرجا پای حیثیت موسیقی در میان است میخواهند از اما استفاده بکنند ما عملاً میبینیم کارشکنیهایی میشود - کارشکنیهای پشت پرده. من دیگر خسته شدم. دیدم نمیتوانم کار کنم و میتوان گفت که تقریباً از خرداد ۵۶ دیگر به رادیو برنامهای ندادم و البته از اسفند ۵۴ رابطهام را با تلویزیون قطع کرده بودم. از خرداد ۵۶ که از سازمان رادیوتلویزیون بیرون آمدم فقط در برنامه جشن هنر آن سال شرکت کردم چون با بچهها قرار گذاشتم که آن برنامه را اجرا کنیم و اگر من نمیرفتم گروه نمیتوانست برود و یا مجبور میشد بدون خواننده برود. پیشنهاد سفر به شوروی را هم به این دلیل پذیرفتم که احساس کردم یک مقدار (باعث) آشنایی خوب ما با فرهنگ شوروی و شورویها با فرهنگ ما خواهد بود. دیدم برایم مغتنم است و این کنسرت را قبول کردم. تمرین هم میکردیم که برویم. تا آن که واقعه ۱۷ شهریور اتفاق افتاد. جمعه بود. شنبه به رادیو آمدیم و همان طوری که آقای لطفی توضیح دادند نامهای به سرپرست سازمان نوشتیم و گفتیم مرغ یک پا دارد و نمیتوانیم به این سفر برویم. آقای ابتهاج همان روز شنبه ۱۸ شهریور و گروه هم در روز ۲۴ شهریور استعفا کردند و از رادیو بیرون آمدند. همچنان که ذکر شد ما همبستگیمان را با یکدیگر توسط گروه چاوش داشتیم. نوار اخیر را نیز پس از آمادگی اجرا کردیم. که آقای ناظری هم با ما در این نوار همکاری کردند. حالا میتوان گفت که تقریباً سیاست دستگاه به کلی عوض شده و انقلاب شده. ما منتظریم ببینیم دستگاه میخواهد راجع به موسیقی چه سیاستی پیش بگیرد. هرچند که به طور تلفنی تقریباً از ما دعوتی شده که صحبت بکنیم اما من یک نفر هنوز زیاد خوشبین نیستم. بایست ببینیم اینها چه سیاستی میخواهند در پیش بگیرند.»