هیچوقت به اندازه این چند دقیقه، «آقا تختی» را غریب و تنها ندیدیم. از دور، مردی با ابروهای سفید و شانههای افتاده، وزرا را به سمت پایین جوری گز میکرد که انگار زیاد هم عجلهای برای رسیدن به مقصدش نداشت.
آنها یازده تا بودند، ما هشت تا. سه تا اضافه بود. دوتایش قسمت یک زوج شد و یکی روی دستمان ماند.
جلوی آزادی، اسیر شده بودیم. یک طرفمان خیابانی به نام شهید مظلوم و طرف دیگرمان خیابانی به یاد روحانی ضداستعمار، دربهدرِ پیدا کردن کسی بودیم که مفت و مجانی به او یک بلیت بدهیم تا بنشیند و سرگذشت قهرمان ملیگرا را تماشا کند. موقعیت کمدی و پیچیدهای بود. هر کس را دعوت کردیم، انگار همین الان تصمیم گرفته بود با تمام علافیهایش خداحافظی کند و هدف بزرگی را در پیش بگیرد و با سرعت هم به سمت هدفش بدود. همه آدمها یکصدا شده بودند «کار دارم» و «وقت ندارم».
هیچوقت به اندازه این چند دقیقه، «آقا تختی» را غریب و تنها ندیدیم. از دور، مردی با ابروهای سفید و شانههای افتاده، وزرا را به سمت پایین جوری گز میکرد که انگار زیاد هم عجلهای برای رسیدن به مقصدش نداشت. برخلاف بقیه که بیکاری و وقت آزادشان را کتمان میکردند، بلیت اضافه را آن هم با تردیدِ «مگه توی این مملکت میشه چیزی مجانی بدن؟» از دستمان گرفت و با پیشفرضِ «اینا هم لابد میخوان بگن تختی رو شاه کشته»، دقایقی بعد روی اولین صندلی از اولین ردیف سالن شهر هفتم در طبقه پنجم سینمایی که همین چند سال پیش در آتشی مجهول سوخته بود، جا خوش کرد؛ بی پاپکورن، بی پفکهندی، بی سر و صدا؛ درست مثل کسی که از یک ماه قبل برای امروز برنامهریزی کرده که بیاید سینما آزادی، فیلم تختی را ببیند و اصلاً انگار نه انگار که تا همین نیمساعت قبل اصلاً روحش هم خبر نداشت که قرار است برود سینما و شاید اصلاً نمیدانست که چنین فیلمی ساخته شده. میگفت «بیشتر از ۵۰ سال است سینما نرفتهام» و لابد آخرین تصاویری که روی پرده نقرهای دیده، مثل خیلی از همنسلهایش تصویر محمدعلی فردین بوده که داشته تهدید میکرده «اگه نرقصی میشینم عقده دل وا میکنم …».
چراغها خاموش شد و بعد از حدود دو ساعت کشتیگرفتن و مدالآوردن و بوسیدن تصویر مصدق و همنشینی با طالقانی و تحمل فشار حکومت و زخم زبان شنیدن از دوست و دشمن و کمککردن و کمککردن و کمککردن، ساکن اتاق ۲۳ جلوی چشم ما از آشپزخانه هتل آتلانتیک آب خواست، خدمتکار هتل جلوی چشم ما آب را برایش برد و جهانپهلوان جلوی چشم ما خودِ ۳۷ سالهاش را تمام کرد.
چراغها که روشن شد، همه دست زدند. هر کس یکجور میخواست پنهان کند که ضربهفنی نشده است و بغلدستیهایش نفهمند که زور چشمانش به مظلومیت تختی نرسیده است. همه با لبخندهای الکی میخواستند بگویند گریه نکردهاند و خوبند. اما پیرمرد، بدون پنهانکاری، بغض شکفتهاش را دستش گرفت و از سالن بیرون رفت.
حالا میگویند فیلم «تختی» خوب نفروخته است. این، همان اینهمانیِ غریب سرنوشت فیلم تختی با مرام جهانپهلوان است که هیچوقت نفروخت و همیشه فقط بخشید. اصلاً شاید کار خود تختی است. راوی میگوید وقتی به غلامرضا تختی پیشنهاد بازیگری شد، گفت: «کسی برای دیدن من نباید پول بدهد».