دستهایت میلرزند؛ با خودت فکر میکنی میتوانی تمام مصیبتهای این یک ساله را در متنی «خلاصه» بنویسی طوری که حوصله خواننده هم سر نرود. سردبیر از اتاق کناری داد میزند که مصاحبهات کم است؛ نیم کیلو دیگر اضافه کن طوری که قشنگ نیم تای بالای صفحه را پُرکند! میگویی نمیشود و میبینی که خودش با زدن چند دکمه، از روی ویکی پدیا (که مثل کتابهای گامبهگام دوره دبیرستان همه جوابها را دارد) رزومه فردی را که مصاحبه درباره اوست، درمیآورد و آب میبندد توی «گزارش». میگوید «صفحه تو را خودم در عرض ده دقیقه درمیآورم».
تمرکز میکنی و بیصبرانه منتظری همه آنچه که نگه داشته بودی برای این روز مهم، بریزند روی کاغذ؛ در حال بیرون کشیدن این یک سال خبرنگاری از گوشههای ذهنات هستی که لحظهای میایستی تا جای واژه «خبرنگار» را با «روزنامه نگار» عوض کنی؛ تو که تنها نگارنده خبر نبودهای؛ گاهی آن قدر خبرها را این طرف و آن طرف پرت کردهای تا از لابهلایشان به یک جور کشف جسور موشکافانه برسی.
از زمانی که روزت را شروع میکنی (اگر شب و روز را با بیدارماندن به هم نچسبانده باشی و نقطه شروع روز از دستت در نرفته باشد) گوشات تیز رخدادهای تازه است که چطور از تویش یک چیز به درد (مردم) بخور بیرون بیاید. و تو اصلا خودت را دیوانه کردهای.
توی موبایل و تبلت با همه فراز و فرودهای مترویی و اتوبوسی، نُت برداشتی و تا رسیدی روزنامه، پریدی پشت سیستم و روشناش کردی و تلق تولوق دکمههای کیبورد را درآوردی؛ همزمان با صدای دکمهها، جاهایی بلند خندیدی؛ یک جاهایی یواشکی اشک ریختی . بله تو دیوانهای؛ این را همکارهایت گفتهاند. شاید هم به قول سردبیر «چیزی زده باشی!» حق دارد؛ چشمهایت قرمز است و گهگداری هم ایستاده تایپ میکنی تا خواب سراغت نیاید.
و تو هنوز از روز خبرنگار سال قبل، با مترو و اتوبوس خودت را از خانه میاندازی توی روزنامه؛ از روزنامه به محل مصاحبه یا گزارش؛ از محلهای مذکور به شورای شهر؛ از شورا به روزنامه؛ از روزنامه به...
ساعت یازده شب است و میخواهی همین یک خیابان قدیمی را تا خانه قدم بزنی و همین قدم زدن سهم تو باشد و اوقات فراغتات؛ نمیشود؛ زهرا یکجوری از پای پُل عابر میپرد و گوشه مانتوات را میگیرد که نیمساعتی کنار بساط فال و ترازویش چمباتمه بزنی تا هم با موبایلت (فروت نینجا) fruit ninj بازی کند و هم بابایش که توی مترو فال میفروشد بیاید دنبالش.
همینطوری که بازی میکند برای بار چندم به او توضیح میدهی که اگر آدم غریبهای خواست او را جایی ببرد، نرود؛ هنوز نگفتهای که نگذارد کسی به جاهای خاصی از بدنش دست بزند که در حال ترکاندن میوهها میگوید همه اینها را بلد است چون هزاربار توضیح دادهای.
ساکت میشوی و به رانندههای خطی سر خیابان نگاه میکنی. از روز خبرنگار سال قبل تا حالا چند تا مطلب نوشتهای؟ بچههای هم سن و سال زهرا توی خیلیهاشان راه رفتهاند؛ بازی کردهاند؛ افتادهاند توی حوض شهرداری ، مُردهاند، دزدیده شدهاند، بهشان تجاوز شده.
زهرا همینطور میوه میترکاند و تو فکر میکنی که خودت هم از این بچهها سوءاستفاده کردهای برای نوشتن؛ اگر خوبتر و موثرتر نوشته بودی حالا بعد از یک سال این بچه هنوز زیر این پل عابر، فال میفروخت؟
از نمایشگاه مطبوعات، یک استاد جامعهشناسی توصیه کرده بود که یادداشتها را کتاب کنی و تو هنوز رفتهای که جمعشان کنی؛ داری به خودت نهیب میزنی که از امشب جمع کردن شروع میشود که یکهو یک قندان با قندهای داخلش میآید سمتت؛ یکی از همکارهای تحریریه پرتاب کرده و گفته که موقع چک کردن سایتها زمزمه کردی؛ طبق یک «نحوه زیست تربیتی زنانه» خواستی شروع کنی به توضیح دادن که ناخودآگاه و طبق عادت بوده که میگوید فامیلشان است و اصلا روزنامه مال آنها است و بعد ادامه میدهد که چیزی زده و دارد ترک میکند و تاکید میکند برای همین کنترل اعصابش را ندارد و میخواهد گزارشش را بنویسد. از لابهلای قندها صدای سردبیر را میشنوی که میگوید چه چیزی را میخواهی کتاب کنی؛ منظورت همان هذیانهای ذهنی است؟ ببینم نکند واقعا چیزی میزنی؟ بعد یک ضربدر بزرگ میکشد روی ماحصل همه آن اشکها و لبخندها و میگوید خودش تصمیم میگیرد. میگویی اصلا بدون اسم کار کند؛ به خاطر زهرا...
میوهها در حال خردشدن هستند و قندها توی هوا معلق، یک عده بیرون روزنامه جمع شدهاند و دارند یک چیزهایی میزنند. آدمهای تحریریه معمولا دو دستهاند؛ یا خیلی میخندند یا به شدت عصبانیاند. در کنار نتبرداریهای ذهنی و تبلتی باید در گوشهای از ذهنتات برای کنترل شرایط پیشبینی نشده جا بگذاری؛ در همهمه و «صداهای بلند مردانه» باید صندلیات را طوری جابهجا کنی که روی زمین کشیده نشود و اگرنه، این میشود که همسایههای بالایی و پایینی میریزند وسط تحریریه تا شاهد مواخذه شدیداللحن جابهجاکننده صندلی روی زمین تحریریه باشند. سردبیر میگوید؛ چه گفتی؟ گفتی کتاب!
به زهرا میگویی که از «میباشد» و «نمود» و «گردید» بیزاری و از او میخواهی وقتی بزرگ که شد از این واژهها استفاده نکند. سردبیر میگوید کی میخواهی مثل همه بنویسی؟ اینطوری مثلا: «بنا بر آمار اعلام شده از سوی... وی افزود... وی اظهار داشت... گفتنی است...» و تمام.
آدمهایی که عبور میکنند سرهایشان پایین است و چشمهایشان خیره به صفحه موبایل و تو ممکن است فکر کنی که همه خبرهای امروز را خواندهاند و دیگر چه فایده دارد که فردا این همه خبر «تکراری» توی روزنامه کار شود!
دلت نمیخواهد رسانه ات بمیرد؛ مرگی دردناک؛ مثل بچهات که به دنیا آوردهای اما به یک بیماری مهلک و البته همهگیر مبتلا شده.
نوزادی که سودای بزرگ شدن ندارد حالا در آغوش آدمهایی جاگرفته که برای کمپینهای اعتراضی خود (فرقی نمیکند در مورد حقوق دختران در نداشتن بکارت باشد یا زیادشدن پشههای سفید پایتخت یا حقوق از دسته رفته صنفی) امضا جمع میکنند و اول از همه نام خود را با عنوان «روزنامهنگار» میگذارند هرچند بیش از یک ماه نباشد که پا در محیط روزنامه گذاشته باشند.
دوست فال فروشت، در حال خردکردن میوهها میگوید مثلا میخواستی خلاصه بنویسی!
برایش توضیح میدهی که چه لذتی دارد چینش کلمهها با نظمی نانوشته در ذهن؛ قلمی که یک دست نامرئی میسُراندش روی کاغذ و تلق تولوقی که از دکمههای کیبورد بیرون میآید؛ خندههای بلند یکهویی و دانههای اشک یواشکی...
شاید زیباترین صدای زندگی باشد صدای دکمههای کیبورد.
بابای زهرا هنوز نیامده؛ میسپاری رانندههای خطی ثابت خیابان، حواسشان به او باشد.
هوا خوب شده، همه خانههای قدیمی و کهنه خیابان پیر، زنده و شاداب و جوان شدهاند. همهچیز برق میزند. آدمها همه زیبا شدهاند. به هرطرف که رو میگردانی، «روز خبرنگارِ» را تبریک میگویند؛ زهرا و خواهربرادرهای قد و نیمقدش، رانندههای خطی، بستنیفروش وسط راه، روزنامهفروش توی کیوسک، مرد لوازم آرایشی، نانواها؛ هرسهتاشان؛ لواشی، بربری، سنگک و کارگرانی که ماههاست دارند یک برج بلند را توی این خیابان تنگ بالا می برند.
آساره کیانی